مدرسه فمینیستی: تصور کنید در کشوری ساکن هستید که زندگی روزانه از هر جهت به یک میدان نبرد شباهت دارد. هر حرکتتان، حتی شخصیترین و عادیترینشان با ترمهای سیاسی تفسیر شود. اینکه : چطور لباس بپوشید، چطور راه بروید، و خلاصه هرچیزی که تصور میکنید در اختیار خودتان است در تصرّف قدرت سیاسی باشد. بین امر فردی و امر سیاسی هیچ مرزی وجود نداشته باشد. حیاتی که در آن زندگی میکنید بر اساس تصور فردی که خود را فیلسوف/شاه میداند، شکل داده شود. به اسم تولد دوباره شما، هویتتان، گذشتهتان، از میان برداشته شود. به خاطر زندگی کامل و شاد و ممتاز (به صورت اجباری، ایستا و ساکن) ــ که به شما وعدهاش را دادهاند ــ دستور بدهند که باید از زندگی حقیقی و انسانیتان دست بشویید… نه تنها زندگیتان بلکه داستان زندگیتان نیز از اختیار شما خارج شود. برای تصرف یک خاطره، یک لذت، یک کلمه، یک تصویر، یک رنگ و حتی یک خیال که از آنِ شماست، بر زندگیتان دست گذاشته شود. حافظه و قدرت تخیلتان از طرف فیلسوف/شاه ــ که مدعی است بهتر از هر کس دیگری میداند چه چیز برای شما بهتر است ــ گرفته شود. هیچ ایدهای در مورد دورنمای خودتان نداشته باشید و همواره مجبور به دیدن با چشمهای دیگران و شکلدادن خودتان بنا به دید دیگران باشید.
در کشوری که حتی نتوان ناجی و جلاد را از هم جدا کرد. بین قربانی شدن و شراکت در جرم نیز هیچ مرز مشخصی وجود نداشته باشد. تصویرتان با تصویر سرپرستتان که شما را با قرار دادن ابژه تصورات و خیالات خود از خودتان تهی میکند، یکی شود و خود به تنهایی حاوی هیچ معنایی نباشید. جریان عادی زندگیتان قربانی حقیقتی یکّه، فراگیر، و تحمیلی شود که هر فردی را مجبور به قرار گرفتن درون آن میکند. با شروع از تعلّقات هر انسان، تمام تفاوتهای موجود با شدت و بیرحمی از میان برداشته شود.
بهتصور درآورید در کشوری زندگی میکنید که «زندگی در آن برای شخصیتهای دیوانهاش شالوده بینظم و منطق یک نویسنده ناشی را به دست دهد»، زیرا که زندگی، عبارت است از «دیدههای یک راوی مطلق و یک سانسورچی تنگنظر که به کاراکترهایش اجازه بروز خودشان را نمیدهد و آنها را بر اساس ایدئولوژی و آرزوهای خودش شکل میدهد». تصور کنید زندگی و هر چه به زندگی مربوط است، نه به خاطر نیازهای حیاتی خودتان بلکه در خیال فیسوف/شاه تان به نشان وفاداری فروکاسته شود. حتی وفاداری به خودتان، اهانت به وطن نامیده شود.
دو زن در چنین کشوری اما در دو زمان متفاوت و نیز در دو جغرافیای متفاوت زیستهاند و هر دو با انتخاب وفاداری به خود، مجبور به جلای وطن شدهاند؛ نخست، «هانا آرنت» که در آلمان نازی زیسته، و چنین رژیمی را ( که با استفاده از روشهای مختلف شرطیسازی، خودانگیختگی بالذات، یعنی عمومیترین و اساسیترین نوع بیان را به تمامی از میان بر میدارد) توتالیتاریسم (تمامیتخواهی) معرفی میکند. و «آذر نفیسی» که در ایران بعد از انقلاب، زیسته است جرم بزرگ ذهن توتالیتر را، مجبور کردن تمامی هموطنان به شراکت در جرم در کنار قربانیانش، بیان میکند.
مجادله آرنت به هر میزان که سیاسی باشد به همان اندازه مبارزه نفیسی اگزیستانسیالیستی است و باز هم هر چقدر آرنت متوجه ارتباط مبارزه سیاسی با اگزیستانسیالیسم است به همان اندازه نفیسی متوجه ارتباط اگزیستانسیالیسم با سیاست است.
تجربهها و شواهد این دو زن که هر دو بی تردید در یک دوره خاص، زندگی کردهاند به تمامی شبیه به هم نیستند. آرنت قربانی خشونت رژیم نژادپرست آلمان؛ به طور کلی بر علیه شأن و منزلت انسان و به طور اخص بر علیه یهودیان، نفیسی قربانی خشونت فناتیزم؛ به طور کلی بر علیه شأن و منزلت انسان و به طور اخص بر علیه زنان، میباشد. شباهت این دو نیز در هر دو مورد ــ زنان و یهودیان ــ خواستی منوط به محو هر دوی اینها از روی زمین، با خشونت آشکار و یا پنهان وجود داشت، جالب است.
اما نکته جالبتر این است که توتالیتاریسم نازی، با قربانی کردن یهودیان در پیشگاه خدای خود و قرار دادن یهودیان به عنوان «دیگری»، برای آنها هیچ شانس زندگی قائل نشده بود، توتالیتاریسم ناشی از فناتیزم هم زنان را که از جنبه دینی جزیی از خودشان ولی از لحاظ جنسی متفاوت بودند به جای «دیگری» نشان دادن، تنها با قربانی قرار دادن بدن زنانه، آنان را تبدیل به اشباح میکند و بدین ترتیب به آنها به عنوان موجوداتی نامریی که نباید به چشم بیایند، اجازه زندگی میدهد. زنان که به صورت اشباح در همه جا از جمله محل کار، خانه، خیابان و دیگر عرصهها حضور دارند در اصل در هیچ کجا نیستند، چرا که بدنی از آن خود و درست به همین جهت بدنی قابل سکونت در دنیا ندارند. زیرا که بدنشان به نام خدا، به نام اخلاق و آخرت، از آنان گرفته شده است و دیگر اینکه در کنار بدنشان، رؤیاها، خیالات، صداها، خندهها و اعتماد به نفس و احترام به خودشان نیز گرفته شده است.
این زنان، دیگر به خاطر دیده نشدنشان، نیست محسوب میشوند. هرچه باشد در قاموس خودمحوری وجود داشتن عبارت از درک است. به نظرتان این یک استراتژی حذف سیستماتیک نیست؟
حالا تصور کنید که زنی هستید که در چنین کشوری زندگی میکنید. فقط این بار گذشته خود و وطنتان را به یاد بیاورید. یکی از میلیونها زن ساکن چنین کشوری هستید که بر علیه دیکتاتوری و کسب آزادی سیاسی و دیگر خواستههای سکولار به پا خواستهاید ولی بهصورت غیر منتظرهای خود را در آغوش یک نظم سیاسی دینی و فراگیر، یافتهاید. ملت شما زیر نفوذ و قدرت محمد رضا شاه پهلوی زندگی میکرد که با تکیه به قدرت و آمریت دولت از یک جهت به سرعت در حال شروع دوران صنعتی شدن بود و از جهت دیگر رغبتی به مشارکت دادن گروههای اجتماعی در سیستم سیاسی خود نداشت. اقتدار پهلوی با شعار مدرنیسم با گذر از سکولاریسم حرکت کرده و انقلاب سفید را پشت سر گذاشته و به املاک و اراضی وقفی [موقوفات] دست گذاشته بود. انقلاب سفید دستانش را به چادر مادربزرگتان دراز کرده و با کشیدن چادر از سرش در وسط خیابان، زنانگی او را عریان کرده و به نام مدرنیزاسیون بر بدن او دست گذاشته بود. در این میان در کارخانههایی که با سرعت در حال راه اندازی بود به صورت باورنکردنی، نیروی کار استخدام شده بود اما این طبقه جدید که به آنها طبقه مستضعف گفته میشد در بیرون از عرصهی قدرت، قرار داده شده بودند و اجازهی مشارکت سیاسی به آنان داده نمیشد. به همین سبب حکومت پهلوی که به خاطر منافع شخصی مدرنیزاسیون سیاسیاش، توسعه فرهنگ سیاسی را مانع شده بود باعث بروز ناخرسندی اجتماعی شده بود و این ناخرسندی رو به افزایش، سرانجام، قیام طبقه کارگر و دانشجوی عصبانی و ناامید را سبب شده بود.
در نهایت، انقلاب به انقلاب دیگری منتهی شده بود. شکاف قدرت، تحت تأثیر انقلاب اجتنابناپذیر سکولار بهوجود آمده بود در ادامه بهوسیله قدرت برخاسته از مذهب پُر شد. وقتی انقلاب به وقوع پیوست پروژهی سکولاریزاسیون پهلوی وارد دومین مرحله خود شده بود: جدایی مراکز سکولار از مراکز دینی به معنی سقوط هژمونی دین و محو کنترل دین بر روی دولت و نیز از دست دادن تاثیر دین بر عرصه عمومی و محدود شدن آن به عرصه خصوصی، همراه شده بود. ولی موانعی که در نهایت پیشبینی شده بود یعنی: عقبنشینی دین و در کنار آن، از دست دادن قدرت تخیّل انسانها هنوز به تمامی به واقعیت نپیوسته بود. همچنین نه اسلام شیعه و نه اسلام سنی به کلی و با استناد به تاریخ، بیگانه با زبان قدرت نبود در نتیجه، سختی چندانی برای پُر کردن شکاف عظیم قدرت نکشید. علاوه بر این، فرآیند صنعتی شدن و مدرنیسم هنوز ادامه داشت و روحانیون با علم و تکنیک هیچ مشکلی نداشتند.
حکومت جدید که با صفت آیتاللهخمینی [رهبر آن] متجسد شده بود به خاطر اینکه اشتراکاتی در بیان ضدامپریالیستی طبقه کارگر داشت نقطهی جذاب و پُرکششی را برای گروههای چپ هم بهوجود آورده بود. احزاب و گروههای چپ که پیشبینی نمیکردند از نخستین قربانیان انقلابشان باشند بر علیه امپریالیسم و زیر عنوان «جبهه متحد خلق»، با روحانیون همراه شدند. کشورهای غربی که تا آن زمان حکومت پهلوی را حمایت میکردند در آن زمان با روی گردانیدن از شاه، به صرافت نجات ایران از دست کمونیسم افتاده بودند. مدتی نمیگذرد که صدامحسین به کشورتان اعلام جنگ میکند. تجاوز صدامحسین هم برای حکومت انقلابی تازهتأسیس، فرصت خوبی است. در خیابانها چنین شعارهایی را میشنوید و میخوانید: «با شهادت قویتر میشویم» و «این جنگ برای ما نعمت است.» در چهار سال اول جنگ، تمام گروههای مخالف حکومت از میان برداشته شده و تمامی سندیکاها بسته شدهاند و حالا نوبت به شکل دادن به زنانگی شما رسیده…
با پیشآمدن این وضعیت، چه تغییر اساسی در زندگی شما قابل مشاهده است؟ نه حقوق سیاسی و بهدست آوردن آزادیهایتان بلکه حقوق فردیتان نیز گرفته شده. دیروز چادر از سر مادربزرگتان کشیده بودند و او را برهنه در خیابانها رها کرده بودند، امروز با سر کردن اجباری چادر، شما را با بدنتان بیگانه و رهایتان کردهاند. زندگی روزمرهتان به کلی تغییر پیدا کرده… بیهیچ تماسی به چشم و تن هیچکس، بی بو و بی زبان مجبور به زندگی شدهاید. خوب با این احوال آیا قادر به ادامه زندگی در یک چنین وضعیتی خواهید بود؟
برای بهتر فهمیدن باقی قضایا و نیز اینکه زن بودن واقعاَ چه معنایی دارد، باید از قهرمان اصلی ماجرا یعنی آذر نفیسی که داستانش را با متافور «لولیتا»(1) بیان میکند، شنید.
پانوشت ها:
*دکتر «زرین کورت اوغلو» استاد فلسفه سیاسی دانشگاه اژه ، و از فعالان حقوق بشر ترکیه است.تا کنون مقالات بسیاری در مجلات معتبر و در مجموعه مقالات فلسفی به قلم او منتشر شده است. همچنین دو کتاب با تالیف کورت اوغلو در انتشارات معتبر کشورش به چاپ رسیده است : کتاب اول در سال 1999 با عنوان «افق سیاسی تفکر اسلامی» و دومی که در سال 2000 به چاپ رسیده با عنوان «مفهوم عشق در فلسفه فلوطین».
(1) آذر نفیسی، «لولیتا خوانی در تهران»/ ترجمه به ترکی: مفکوره بایاتلی، نشرآگورا، استانبول 2003
+ There are no comments
Add yours