مدرسه فمینیستی: چهارده مرداد سالگرد انقلاب مشروطه و آغاز حضور عیان و پرشور زنان در فعالیت های اجتماعی و سیاسی است. هرچند که تلاش زنان با بی مهری جامعه سنتی مواجه شد و از رای دادن در مجلسی که مولود تلاش های مشروطه خواهی مردان و زنان روشنفکر آن زمان بود منع شدند ، لیکن این واقعه آغاز گر جنبش حقوقی زنان در جامعه شد.
چهارده مرداد برای زنان ایران یاد آور واقعه دیگری نیز هست : سالگردخاموشی قمر الملوک وزیری ” مرغ سحر نا دیده ” سرزمین آوازهای زنان ایران… مدرسه فمینیستی ، هرسال در این روز با توجه به امکانات و شرایط موجود، به هردو مناسبت مطالبی منتشر کرده است. داستان کوتاه رویا صحرایی اشاره ای است به هردو واقعه.
“به تمام زنان پیشگام مشروطه که پشتوانه اندیشه و عمل کنشگران امروز جنبش زنان هستند”
از پیچ کوچه که می گذرم دلم هرّی پایین می ریزد. حدس می زدم که همین روزها به سراغم بیایند .یکی دو روزپیش دوستی زنگ زده بود و خبر داده بود که ریختند خانه دوتا از بچه ها و آنها را با خودشان برده اند. گفته بود که خودش هم از شهر بیرون زده تا کمی آبها از آسیاب بیفتد.
به بهانه جا به جا کردن کیسه های خرید توی دستم قدمهایم را کند می کنم و لحظه ای می ایستم.دست به روسری می برم و زیرلب خشمگین غر می زنم :لعنتی ها ؛ دیگه زدند به سیم آخرکه این وقت روز آمده اند.
یک لحظه مردد می مانم که چکار کنم .نگاهی به بالا می اندازم . کسی پشت پنجره نیست.حتما در را باز نکرده است ! روسریم را کمی جلو می کشم . می دانم که نباید برگردم. کافی است که یکی از آنها که توی ماشین است مرا دیده باشد.
علی رغم این سالها به حضورشان عادت نکرده ام و هر وقت می بینمشان انگار توی دلم خالی می شود و چنگ می افتد. شاید بهتر بتوان گفت که اصلا دلم نمی خواهد زندان بیفتم. آخر اگر همه زندان بیفتند که نمی شود ! اما راستش گاهی زیر فشار نگاههای سنگین و مشکوک بعضی از دوستان از خودم می پرسم که مبادا این توجیحی است برای این که واقعا از زندان می ترسم! دوباره به خودم نهیب می زنم: آره می ترسم! چه اشکالی داره که آدم از زندان بترسه؟! مهم اینه از ترس زندان کم نیاری و تسلیم نشی!
تا حالا سعی می کردم که زمانی که برگه احضاریه می فرستند بازی شان دهم و زمان را با به تعویق انداختن رفتن به بازجویی به بهانه عدم دریافت احضاریه به خدمت بگیرم.هر چند تا به حال بیشتر از ده بار بازجویی رفته ام؛ بازجویی های کشنده ای که از چند روز قبل از اینکه بروم و حتی هفته ها بعد از آنها چنان دچار تنش و اضطرابم می کنند که تا مدتها رمقی برایم نمی ماند و به قدری عصبی می شوم که حتی دوستان و نزدیکانم هم تحمل رفتارهای تند و تیزم را ندارند و از من دوری میکنند.
حالا آمده اند ، طلبکارانه ، بی هیچ شرمی از نگاه در و همسایه ها ، در دل روز ، یک لحظه از ذهنم می گذرد : بهتر…. بگزار بگیرند ببرند ، خلاص !
احساس می کنم پاهایم می لرزد.صدای ضربانهای قلبم را توی گوشم میشنوم. به خودم نهیب می زنم: بهترین راه مقابله با ترس ، پذیرش آن است. تکرار می کنم : آره می ترسم . هیچ اشکالی هم ندارد . باید به خودم مسلط شوم!
آفتاب مرداد ماه چنان عاشقانه و سوزناک شهر را به آغوش کشیده که تمام معشوقان زمینی و آسمانی اش را از خود فراری داده است .
همه ی هیکلم خیس عرق می شود. مثل برق از ذهنم می گذرد ، روی برمیگردانم ویک دست عرق کرده و خیسم را آرام به طرف در نیمه بازحیاط همسایه بلند می کنم و با نفسی حبس شده در سینه تلاش میکنم که تن کرخت و بی جانم را همراه آن کیسه های خریدی که حالا هرکدام از آنها به طرز غیر قابل باوری سنگین شده اند ، را با خودم به آنطرف در بکشانم.
*****************
نسیم خنکی به صورتم می خورد . چشمانم را می بندم و نفس عمیقی میکشم.
راهرویی است نه چندان باریک اما نبستا تاریک ، که با چند پله به حیاط بزرگ دلبازی می رسد، با ساختمانی دوطبقه در انتها و حوضی چندگوشه که با گلدانها ی شمعدانی تمام گوشه های آن را آراسته اند همراه با فواره ای نه چندان بلند در وسط آن ، آنقدر که توانسته تنها کمی هوای سوزان را خنک کرده و به داخل راهرو هدیه کند. صدای موسیقی از توی حیاط به گوش می رسد.
پلک می زنم ؛ سایه روشن فضای خانه و نسیم خنک آن دلم را آرام می کند.
میزچوبی کوچکی در راهرو قراردارد که مقدار زیادی کاغذ روی آن گذاشته اند. گوشه سمت چپ حیاط میزبزرگی است پراز قلیان های آماده که با فاصله کمی سماور بزرگی را در کنارخودشان جا داده اند. چشمم به کاغذهای روی میز می افتد . نا خود آگاه دست می برم ویکی از آنها را برمی دارم.
چشمان مات شده ام بروی کاغذ توی دستم خیره می ماند که بالای آن با خط زیبای نستعلیق نوشته شده:
” ایران نو”
مستدعیم از جمیع خواتین وطن دوست که همه جمعه را بنده منزل که بین گذرمستوفی ……..
…می باشد مجتمع شده وطن خواهی خود را آشکار کنندو هر کس از خواهرها بخواهد نطقی بفرمایند مختار و مجازند……………..
…. کمینه عرض درفوائد مشروطه و ذمائم استبداد خواهیم نمود ،و امتحانی از شاگردهای مدرسه هم داده می شود بلکه از همت خواتین با غیرت گرهی از کار زودتر باز شود. …
گوش تیز می کنم اما نمی تو انم چشم از خواندن بردارم
صدای گرم قمرکه حالا در فضای خانه پیچیده، همچون نسیم خنک دریا در جانم می نشیند .
صدای پایی را از داخل حیاط می شنوم که به طرفم می آید ، دوباره می خوانم: … کمینه عرض در…… ذمائم استبداد ……..در جلسه ورود یک دفعه و در خروج یک دفعه قلیان داده می شود و قهوه ای هم که رفع کسالت شود تقدیم خواهد شد ……
آوای قمردر گوشم می پیچد :
…ظلم ظالم ، جور صیاد، آشیانم داده برباد ….
صدای پا نزدیکتر شده . سر بلند می کنم و با خودم تکرار می کنم:
… بلکه با همت خواتین با غیرت! گرهی از کار زودتر باز شود[1] ……
زن میان سال زیبایی را می بینم که با سرو لباسی آراسته از توی حیاط به طرفم می آید ؛ هر چه که نزدیک تر می شود بیشتر مطمئن می شوم،
با صدایی که در گلویم می شکند زیر لب می گویم :
بی بی خانم … .
هول می شوم ، به یک قدمی ام که می رسد دست دراز می کنم تا به رسم احترام با او دست بدهم ؛ لبخند می زند ، می شنوم
….. بفرمایید…….
انگار که زمزمه می کنم :…. باورم نمی شود….
صدای زمخت و آمرانه ای را می شنوم که می گوید : چه چیزی باورتون نمی شه ؟ گفتم بفرمایید سریع سوار شوید!
تکانی می خورم و از دری که به آن تکیه داده ام جدا میشوم ؛ نگاهم را آرام از روی حکم جلبی که در دست دارم برمیدارم و چند لحظه ای به صورت خشن وعرق کرده ماموری که روبرویم ایستاده خیره می شوم. نفس عمیقی می کشم .دلم از آشوب افتاده است. به آرامی به طرف ماشین حرکت می کنم. هنوز صدای دلنشین قمراز خانه یکی از همسایه ها در فضای کوچه می پیچید و هوای تب دار مرداد ماه را می شکند……
پیش از آنکه سوار شوم نگاهم را به طرف پنجره خانه مان بر می گردانم. پشت شیشه ایستاده است! لبخند میزنم و به آرامی سوار ماشین می شوم.
پی نوشت :
*بی بی خانم استرآبادی/ 1907 دبستان دوشیزگان را باز کرد و نویسنده کتاب معایب الرجال است. از کتاب ایشان به عنوان اولین اثر فمینیستی ایران یاد می شود
1- اعلام چنین جلسه هایی در ایران نو چاپ می شد. این نشریه ارگان حزب دموکرات بود و زنان را به مشارکت در بحثهای سیاسی فرا می خواند ( درباره زنان مشروطه خواه و وطن پرست ایران ، ایران نو ، 7 مارس 1910)
+ There are no comments
Add yours