تمنایی در اتاقهای در بسته

۱ min read

داستانی از مهشید شریف-14 دی 1391

مدرسه فمینیستی: دستهایش دور گردنم حلقه شده و داشت خفه ام می کرد. با آنکه سرش از من فاصله داشت اما صدای نفسهایش را می شنیدم. می خواستم ما را تنها بگذارد و برود جای دیگری بخوابد. هما پشتش را به سینه ام چسبانده و به خواب عمیقی فرو رفته بود. آن وسط گیر کرده و کلافه شده بودم.

حمید را توی مهمانی دیدم. پشتم به او بود و داشتم با مونا حرف می زدم که یک دفعه گفت:

◀️  بعضی شبها تو خواب راه می افتادم و می رفتم پیش مامانم.

سرم را پایین انداختم. چه می توانستم بگویم. پانتِآ سکوت مرا فهمید. دلش سوخت یا حوصله اش سر رفت. درست نمی دانم. از پشت میز بلند شد و یکراست به طرف در رفت. بی اراده دستم را دراز کردم و خورده نانهایی که ریخته بود جمع کردم.

آرام آرام دستش را از روی گردنم کنار زدم. خواستم برگردم و زیر گوشش بگویم بهتر است برگردد و روی کاناپه بخوابد. وقتی برگشتم پانتِآ را دیدم که کنارم دراز کشیده است و خوابش برده. طوری از وحشت و ناباوری تکان خوردم که هیکلم روی هما افتاد. قلبم داشت از حلقومم بیرون می زد. مغزم با شتاب افکاری را قرقره می کرد “نکند برای کشتن من آمده و حالا خوابش برده است” از افکار مغشوشی که محاصره ام کرده بود، حالم بهم خورد.

از فاصله ای به چشمان به خواب رفتۀ او نگاه کردم. چشمهایم را مالیدم تا مبادا خواب دیده ام. چه چیزی ممکن است او را به رختخواب من کشانده باشد. یاد پدرم افتاده بودم و ولم نمی کرد. آیا او هم نصف شبها سراغ مادرم می رفت و در ناباوریِ مادرم او را در آغوش می گرفت و همانطور که اخبار دنیا را رله می کرد، رله می کرد و رله می کرد، می گفت دلش برای او تنگ شده است؟

زمان از یادم رفته بود. نمی دانستم کجا بودم و در خیالم دیگر چه می گذشت. از جایم جم خوردم و بین آن دو موجود به خواب رفته نشستم. هر دوشان طاق باز و چشم بسته رو به سقف در دنیای خواب خود پرسه می زدند. خسته و گیج و گنگ خودم را بین آنها سُراندم و دراز کشیدم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. آسمان تاریک پر ستاره داشت جایش را به سپیده دم می داد.

پانتِآ تکانی خورد و سرجایش نشست. همانطور خواب آلود که دو چشمش را می مالید از تخت پایین و از اتاق بیرون رفت. به لبهایم دست کشیدم. خنده ای که روی آنها نشسته بود، به جانم سرازیر شد.

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours