مدرسه فمینیستی: به ساعتم نگاهی می اندازم؛ ساعت 6/30 بعد از ظهر روز جمعه 18 اسفند ماه است. در محفلی که به مناسبت روز جهانی زن برگزار شده به انتظار شروع برنامه نشسته ام. قرار بود جلسه ساعت 6 شروع شود اما مطابق معمول محافل ایرانی با وجودیکه همه چیز مهیای شروع مراسم است، اما هنوز حتی نصف سالن کوچک سخنرانی که اطاق پذیرایی آپارتمان کوچکی است پر نشده است. مجری و برگزارکنندگان این پا و آن پا می کنند. شرکت کنندگان در مراسم دو تا دو تا با هم به نجوا صحبت می کنند. عالیه اقدام دوست را می بینم مثل همیشه قبراق و سر حال است. یکدیگر را در آغوش می کشیم و به او خیر مقدم می گویم. از او می پرسم خوش گذشت؟ میگوید جای شما خالی بود!!!! و میگویم واقعا؟ و هر دو می خندیم. و حال نسرین و بهاره و مهدیه و دیگران را از او می پرسم. کوتاه و مختصر جواب می دهد خوب هستند. خدا را شکری می گویم. عالیه می گوید با هاله ذکر خیرت را زیاد می کردیم… نام هاله درون خسته و خاموشم را به هم می ریزد و غوغایی به پا می کند. انگار نام هاله اسم رمز باز شدن در اشک در چشم های من شده اند. با عجله می آیند و در چشمخانه ام جا می کنند و پروایی از باریدن ندارند. نمی خواهم امروز گریه کنم. به عالیه می گویم یادش گرامی و روحش شاد و بلافاصله می پرسم دیدی چه نازنین و بی همتا یاری بود؟ عالیه سری به افسوس تکان می دهد و می گوید حیف شد. دیگران سراغ عالیه می آیند و من سر جایم می نشینم. مهمانها سلانه سلانه و بدون هیچ عجله ای وارد می شوند. از بیکاری نگاهی به در و پیکر و پرده و پنجره های خانه می اندازم. همه از تمیزی برق می زنند. با خودم می گویم طفلک خانه تکانی کرده و حالا پس از مهمانی باید خانه را دوباره تکان بدهد. و انگار همه “من”های درونم با شنیدن نام هاله از خواب بیدار شده بودند و مشغول کش و غوس آمدن بودند. شنیدم کسی در درونم گفت: واقعا این هم زمانی روز جهانی زن با ایام خانه تکانی شب عید هم برای جنبش زنان قوز بالا قوزی شده ها؟؟
خوشبختانه چندان در این گفتگوی درونی باقی نمی مانم و مجری که دختر جوانی است پشت تریبون می آید و برنامه را شروع می کند. اولین سخنران ژیلا بنی یعقوب است که از مقاومت و ایثار زنان در زندان سخن می گوید. از نازنین خسروانی می گوید که چطور وقتی شنید برای سپری کردن دوران 6 ساله محکومیت اش به زندان فرا خوانده شده، نامزدش را در آغوش گرفته و از او خدا حافظی کرده و از او خواسته که رهایش کند و شش سال از جوانی اش را به پای زنی که دوست اش می دارد و در زندان است “حرام ” نکند!! ژیلا سخن می گوید و “من” های درونم بیدار و هشیار گوش می دهند و همزمان با هم و با من حرف می زنند. یکی شان می گوید، این نازنین خسروانی تمام وزن بدنش به 50 کیلو نمی رسه چطور می تونه این بار به این سنگین رو تحمل کنه؟ دیگری میگه ظرفیت ها و کیفیت روح چه ربطی به کمَیت و مقدار وزن آدم داره؟ و یکی دیگه میگه همین ژیلا رو ببین هر چی جسم اش لاغر و نحیفه روحش بزرگ و تناوره! در این اثنا می شنوم که ژیلا می گوید از نازنین پرسیدم آیا ناراحت نمیشوی وقتی از زندان بیرون بیایی و ببینی که مردی که دوستش داشتی با زن دیگری ازدواج کرده و بچه دار شده و تو تنهایی؟؟… در درونم غوغا بالا می گیرد. یکی فریاد می زنه خوب راست میگه دیگه؟ دیگری جوابش میده نه اگر نازنین امروز با محک جدایی طلای عشق را عیار نگیره، گیرم با عشق اش زندگی کرد و بچه دار شد اما با وجدان و عشق به آرمان هایش چه کنه؟ و سعی می کنم این ها را خاموش کنم تا حرفهای ژیلا را بشنوم و می شنوم که ژیلا می گوید نازنین در جوابم گفت: “از عشق نباید زندان ساخت” ژیلا سخنانش را به پایان می رساند و سرجایش می نشیند. امادر این موقع و با شنیدن جواب نازنین از دهان ژیلا انگاری تمام “من”های درونم یک لحظه با هم همدست و همنوا می شوند و همه دستجمعی برای نازنین هورا می کشند.
سخنرانان بعدی می آیند و پرشورتر از همیشه از حقوق زنان دفاع و به نابرابری ها و تبعیض های قانونی و غیر قانونی موجود حمله می کنند. “من” های درونم هم چنان بر موضوع نازنین و عشق و زندان و آرمان، هیاهو می کنند. یکی از “من”هایم هاله است که سعی دارد بین “من”های دیگرم آشتی و صلح و صفا برقرار کند. اما یاد او به خودی خود حکایتی پر غوغاست.
درون پر هیاهو و غوغایم و گوش های بیشمار و نادیدنی درونم را به خود مشغول کرده اند اما دو تا گوشی که چپ و راست کله ام روئیده اند همچنان به کار دایمی خود یعنی بازی در و دروازه مشغولند! چشم هایم اما و گویی علیه من همدست و همکار شده اند. نمیدانم چرا این چند ماه اخیر در حالیکه همه چیز مثل همیشه تاخیر دارد، اشک های من حاضرتر و قبراق تر از همیشه آماده باریدن هستند. دعوتشان هم که نمیکنی خودشان راهشان را پیدا می کنند و دوان دوان می آیند و در کاسه چشم هایم جا خوش می کنند و چنان تنگ هم می نشینند که مجبور شوم آنها را بچکانم. امروز می خواهم در برابر این مهمانان ناخوانده که مثل اغلب ناخوانده ها مشتاق تر از مهمانان خوانده هستند مقاومت کنم. برای همین تا سوزش موذیانه آمدن شان را حس می کنم چشم هایم را می بندم تا نگذارم جمع شوند و راهشان را سد می کنم تا نتوانند به باریدنشان مجبورم کنند. تصمیم دارم هربار که آمدند آنقدر در گوشه چشم هایم پنهان شان کنم که خسته شوند و برگردند به همان جایی که از آن آمده اند. بالاخره آنها هم باید موقعیت و وضعیت تازه زنان را بفهمند و بدانند که در برابر قدرت های پیچیده دوران حاضر، دیگر ابزار چندان بدرد بخوری نیستند. باید به آنها هم صبوری و قدرت مقاومت زنانه را یاد داد. تمام سعی ام را بکار می گیرم تا حرفهای سخنرانان را بشنوم. حریف آن گوش که نقش در را بازی می کند می شوم. اما آنکه دروازه بان است را می بینم که کنجاکاوانه سرش را به هیاهوی درونم گرم کرده. می شنوم یکی از سخنرانان می گوید نرخ بیکاری زنان افزایش داشته و می شنوم یکی در درونم می گوید زنانی که خودشان زندانی اند و یا دوستان و همسران و مادران و خواهران زندانیان اند قطعا سرمایه های اجتماعی امروز این دیارند و باید هوایشان را داشت. چه بسا در آینده نه چندان دور اصلی ترین سرمایه مملکت مان به جای نفت همین مقاومت های زنانه باشد. مگر نه این که فلاسفه گفته اند «آزادی یعنی مقاومت» و نوشته اند «مقاومت یعنی آفرینش»؟
در این عوالم هستم که می شنوم رضا خندان همسر نسرین ستوده را به جایگاه دعوت می کنند. رضا سر و صورتی صفا داده و خندان می گوید امشب عروسی لیلا توسلی است و نسرین و بچه های هم بندش برایش هدیه ای از زندان داده اند و از پشت اش یک جعبه کوچک که در آن دوتا عروسک به شکل عروس و داماد بافته شده و چسبانده بودند در می آورد و به حاضران نشان می دهند. همه دست می زنند و من سوزش موذیانه آمدن اشک ها را احساس می کنم و چشم هایم را می بندم. “من”هایم دوباره درگیر شده اند. یکی از اعماق احساسم دست به دعا برمی دارد و به استغاثه می نالد خدایا عروس دامادهای دیگه مثل بهاره و امین و مهدیه و وحید را در این نوبهار به هم برسان و عروس داماد های دیگری که به هر دلیل از هم دور افتاده اند و ما نمی شناسیم شان. رضا می گوید مهندس توسلی پدر لیلا و مهندس طاهری شوهر خواهر لیلا را هم برای شرکت در عروسی لیلا به قید وثیقه موقتا آزاد کرده اند. یاد مینا یزدی همسر مهندس توسلی می افتم. او که صبورانه و مومنانه، چون سعی بین صفا و مروه، راه بین خانه تا زندان را برای برادر و یک یک دختران و داماد همسرش طی کرده است.
از این که مینا و دخترانش امشب نه تنها عروسی لیلا که آزادی موقت همسران دائمی شان را جشن گرفته اند خوشحال میشوم. در همین اثنا لرزش تلفن همراه ام که در جیب مانتو ام گذاشته ام را احساس می کنم. پیامکی از منصوره، همسر سعید مدنی، است: «مینو جان شکر خدا سعید پس از دو ماه بی خبری امروز زنگ زد و با من و دخترهایش صحبت کرد حالش خوب بود.» خدا را شکر برادر ها در روز جهانی زن چه مهربان شده اند. خدایا این مهربانی را از آنها و از ما نگیر. “من”های درونم جشن گرفته اند و شادی می کنند و یکدم از مقاومت در برابر ریزش اشک ها غافل می شوند. و آنها از لحظه غفلت استفاده می کنند و بر گونه هایم می بارند. به تندی آنها را از صورتم پاک می کنم. یکی از بچه های عکاس شکارم می کند و سپس آهسته در گوشم می گوید مینو جان چرا این قدر آشفته اید؟ به او می گویم از شوق حدیث نامکرر عشق است، نگران نباش. در همین اثنا مجری برنامه نام مرا می برد از این که موقع حرف زدن مچم را گرفته خجالت می کشم. عذرخواهی می کنم و پشت تریبون می روم. به گمانم اول فرا رسیدن روز جهانی زن را تبریک گفتم. “من”های درونم که لحظاتی رهایم کرده بودند دورم را گرفته بودند و نمی گذاشتند روی سخنانم تمرکز داشته باشم. هرکدام می خواستند حرف اول را خودشان بزنند. من انقلابی ام می گفت که از مقاومت های قهرمانانه زنان در جهت کم کردن روی ناقهرمانان استفاده ابزاری کنم!! من اصلاح طلبم نهیب می زد که زمان قهرمان بازی ها گذشته و این حرفهای تاریخ مصرف گذشته را کنار بگذار و از انزوای ناخواسته مبارزانی بگو که تماشاچیان نامبارز به آنها تحمیل کرده اند تا به آنها به باورانند که به اندازه کافی مقاومت نکرده اند. من دوراندیش ام می گفت بگو که برای سنجش مقاومت مبارزان و کنشگران مدنی در برابر محدودیت های امنیتی – پلیسی بهتر است به خودمان و آنها فرصت بدهیم تا بتوانیم تصمیمات مقطعی زندگی یک مبارز را در پرتو جریان کلی و پیوسته زندگی مبارزاتی شان قضاوت کنیم. تا بتوانیم پیشاپیش جلوی تکرار مکرر تراژدی سرزمین مان که در آن همیشه تعداد اندکی قهرمان و اکثریتی ناقهرمان شمرده می شوند را بگیریم. و من حسابگرم این محاسبات اصلاح طلبانه را تائید می کرد و می گفت اینطوری فایده های مبارزه برای برقراری عدالت و برابری در جامعه بیشتر از هزینه هایش خواهد شد .صدای خودم را می شنیدم که می گفت: عقلانیت منفعت طلب مدرن جنبش زنان ایران را به سمت جنبش های نوین و پساساختارگرای نوین سوق داده است. زیرا فایده مبارزه و تلاش غیر انقلابی برای آزادی و عدالت در جنبش های نوین اجتماعی که جنبش هایی بدون جزمیت های ایدئولوژیک و بدون رهبری واحد و بدون ساختار سلسله مراتب تشکیلاتی و عضویتی هستند بیشتر از هزینه هایش هست. از این رو در جنبش های نوین اجتماعی روابط غیر رسمی و دوستانه بر روابط مریدی مرادی در جنبش های کلاسیک ترجیح داده می شود. در این حین نمیدانم چه کسی، چه طوری از اعماق ذهنم خود را به نوک زبانم رساند و شنیدم که می گفتم ساختار منعطف جنبش های نوین اجتماعی برای فعالان جنبش زنان این فرصت را فراهم ساخته است تا زنان بیشماری به رغم عقاید گوناگون و سبک های متفاوت زندگی خود را کنشگر و فعال جنبش زنان بخوانند. حتی آنها که خود را فمنیست نمی دانند. از خانم سیمین بهبهانی گرفته تا خانم مریم بهروزی؛ از پرستو دو کوهکی گرفته تا بهاره هدایت می توانند خود را فعال و کنشگر جنبش تاریخی و امروز زنان ایران بدانند. سخن را کوتاه می کنم و به میان جمع می آیم و می نشینم و سعی می کنم بیشتر حواسم را به سخنرانی سخنرانان که اغلب زنان و دختران جوان اند، بدهم. می شنوم که آنها با چه شور و هیجانی درباره خطر جنگ و اقدامات نابخردانه جنگ طلبان و تاثیرات سوء جنگ بر سرنوشت زنان سخن می گویند. از آمار بالای بیکاری و نابرابری های حقوقی زنان در استفاده از فرصتها و منابع موجود جامعه سخن می گویند. راهکار و راه حل ارائه می دهند. سخنان نماینده کمپین حمایت از قربانیان اسید پاشی و آمار هایی که می دهد تکان دهنده است. آنها به هر زبان و بیان که می دانند نشان می دهند در حیات و واقعیت اجتماعی امروز ایران هیچ فعالیتی از دقت و نظارت موشکافانه و انتقادی زنان دور نمی ماند. مراسم در آستانه به پایان رسیدن است. آرام و بی صدا از جایم بر می خیزم و با سر و دست از دوستان و برگزارکنندگان مراسم خداحافظی می کنم و از در بیرون می زنم. با وجودی که ماه اسفند روزهای پایانی اش را طی می کند اما هوای بیرون سوز سردی دارد. نمیدانم چرا دلشوره دارم. لرزش تلفن همراه مرا به خود میاورد. پاسخ می دهم. دوستی از آن سو ی خط میگوید مینو جان آیا خبر درگذشت سیمین دانشور را شنیده ای؟؟ تلفن از انگشتان یخ زده ام سر می خورد. میان زمین و هوا می گیرمش و می پرسم کی این اتفاق افتاد؟ میگوید نیم ساعت پیش!!! هیاهو ی درونم دوباره آغاز میشود و قبل از آن اشک های موذی که فهمیده بودند دلیل مقاومت کردن در برابرشان را از دست داده ام و می خواهم که ببارم. نمیدانم از کجا آمدند و بدون این که در چشم هایم جا خوش کنند بر گونه هایم باریدند… باریدنی!! “من”هایم در سخن گفتن بر یکدیگر پیشی می گیرند. یکی از سر حسرت می گوید یادت هست که چقدر امسال با نوشین احمدی تلاش کردید تا برای روز جهانی زن بر بالین سیمین دانشور گرد هم بیائید و نشد. دیگری می گوید چه سال نحسی بود این سال 90. و آن دیگری از اعماق ذهنم خود را به نوک زبانم می رساند و می شنوم که با خودم می گویم: «گریه نکن خواهرم، در خانه ات درختی خواهد روئید و درخت هایی در شهرت و بسیار درخت در سرزمین ات؛ و باد پیغام هر درخت را به درخت دیگر خواهد رسانید. و درخت ها از باد خواهند پرسید: آیا در راه که می آمدی سحر را ندیدی؟».
+ There are no comments
Add yours