بر سر تربت من با گل و مطرب بنشین / تا سحرگه ز لحد رقص کنان بر خیزم
مدرسه فمینیستی: این خواهش مادر ما بود که یادش را با گل، موسیقی و ساز زنده کنیم. سازی که سالها پیش در پی خرافات و کوته نظریها او را از آن محروم کرده بودند و همیشه حسرت آن را میخورد. متاسفانه امروز هم ما در هراس و واهمه ازهمان عوامل… آن خواهش را اجابت نکردیم.
شاید او ، یک زن، با آن ذوق لطیف و شاعرانهاش باید در مکانی دیگر و زمانی دیگر بدنیا میآمد تا زندگی را به نوعی دیگر تجربه کند و آزادانه از شعر و موسیقی و طبیعت لذت ببرد. و گمان نکنم امروز در خود بارگاه الهی هم کسی او را وقتی ساز میزند یا میخواند به سُخره بگیرد و نهی کند.
او زنی ساده و مثل آب زلال بود، چنانکه هر کس میتوانست از این زلال بگذرد و او را بخواند. مادر عاشق عشق بود. قصههای عشقی به گریهاش میانداخت. آدمهای عاشق را دوست داشت و در شعرهای سادهای که مینوشت از محبت و عشق دم میزد.
در سیدور دعایی است که میگوید: «ای خدای مهربان به ما رحم کن و به قلب ما فهم عطا فرما که با عشق درک کنیم، بفهمیم و اطاعت کنیم. افکار قلب ما را متحد گردان تا به نام تو عشق بورزیم.»
مادر ما با قلب خود میفهمید. دوست داشت، و زندگی میکرد. گرچه او همه عمر با نیاز به مهر در جستجو بود و بدنبال عشق میگشت، اما هرگز ندانست که خود او مظهر عشق که نه، بلکه خود عشق بود.
محبوب تو همسایه ی دیوار به دیوار / در بادیه سرگشته در چه هوایی
او گرچه ایثارگر بود و هماره از خود و خواستههایش میگذشت، اما عارف نبود. با واقعیت پیوندی سخت و ناگسستنی داشت. مادر زنی معمولی بود… در پیچ و خمهای فراوان زندگی با موانع بسیار دست و پنجه نرم کرده و حق خودش را از دهان شیر بیرون کشیده بود. هر روزش میدان نبرد تازهای بود که بدون سلاح در آن درگیر میشد. از آن زنهای معمولی بود که کسی نمیبیندشان و به راحتی میتوان آنها را نادیده گرفت.
مادر با قلبش میفهمید، اما منطقش را سنتها و آیینهای جماعت به او تحمیل میکردند. این منطق درست یا نادرست نگرانی را در او حُقنه میکرد. نگرانی در او مثل همهی مادرهای دیگر تبدیل به غریزهای طبیعی شده بود که بُعد مکان و زمانش همه جا و همه وقت بود. نگرانی از آیندهی دخترها بود… ترس از آینده آنها. آنچه او در انتظارش بود نه جستجوی شادکامی و خوشبختی بود و نه چیزی به اسم عشق برای آنها، بلکه امنیت بود. همهاش در این اندیشه بود که ازدواج به هر شکل و رنگی، با هر کس و ناکسی، این خانهی امن را به همراه حرمت برای بچههایش تأمین خواهد کرد. این اندیشه وسواسی دائم بود که خشم و مقابله را در ما بر میانگیخت.
مادر همرنگ با بسیاری از مادران دیگر، بیش از هر مردی مردسالار بود. بنابر تحمیل دگم های سنتی، آیینی و عقیدتی پذیرفته بود که تنها راه رستگاری تبعیت از مقررات نوشتهی مردان است و امنیت و بقای فرزندانش هم به آن بسته است. مرد سایهی خدا بود. شوهر خود خدا بود. در ذهن او، برای حفظ این امنیت، زن باید در مقابل خواستههای حق یا ناحق آنها تسلیم محض میشد. می گفت: «من راضیام به رضای تو.» در مقابل تلخ زبانیهایشان روی بر میگرداند و همه عیبها و گناههایشان را نادیده میگرفت. در منطقی که او چارهای جز پذیرش آن نداشت، دختر داشتن مایه شرمساری، برانگیزندهی ترحم، و نگران کننده بود. او سالهای بسیاری از عمرش را در شرمساری و با احساس گناهِ ناشی از سنتی گذراند که «دیگرانش میپرستیدند.»
و این اندیشه در گردش دوّار خود در زندگیهای ما نیز تأثیری بس گرنده گذاشت. سالهای زندگی ما آزمایشی دشوار و سالهای دراز گذشتن از دل آتش شرم و گناه و خشم بود تا سرانجام بتوانیم به همت و یاری پدرمان از آنسوی دیگر آتش بیرون آییم، باز تولدی دیگر بیاییم، خود و ارزشهای واقعی هستی را به شهود دریابیم، ناعادلانه بودن منطقهای شفاهی و نوشتاری تحمیلی را بشناسیم و سر بلند کنیم. و بدانیم که خداوند زن و مرد ، هر دو را، برهنه، آزاد، و به جز یک عضو برابر آفرید و هیچ یک صاحب دیگری نیست و هیچ یک نمیتواند برای دیگری دستورالعمل و حد تعیین کند.
و من امروز اینجا، در این محکمه… به نمایندگی از مادرم و همه ی مادرانی که قرن ها تحقیر شده اند، و به خاطر رنج های آنان ایستاده ام.
من در اینجا… اجبارها و فشارهای اجتماعی و آیینی را که موجب میشوند زنان خود حقوق حقۀ اشان را منکر شوند، برای بقای خویش از سر ناچاری در برابر قوانین مدافع منافع مردان سر تسلیم فرود آورند و مالکیت مردان را بر جان و جسم خود صحه گذارند… به محکمه می خوانم.
من همهی سنتهایی را که باعث شدهاند کوته فکران بر مبنای دستور العملهای آن، ناعادلانه تولد دختران را شرم جلوه دهند و طی سالها جانهای بسیاری را پژمرده و زندگی ها را تلخ سازند… محکوم میکنم.
من آیین هایی را که تنگ نظران غارنشین را بر میانگیزد تا هنوز با توسل به منطق چشم بد و چشم کشی برای گریز از خطر، دل مادران دخترزا را به درد آورند و زندگیشان را با افسوس پرسازند… محکوم میکنم.
من همه باورهایی را که حق من را به عنوان یک زن برای شرکت درقدیش زدن برای پدر و مادرم انکار میکنند… زن را جز موجودی برانگیزنده شهوت و هم ارضاء کننده آن نمی شناسند و او را پشت پرده ها پنهان میدارند تا هم مالکیت شان را بر او تضمین کرده باشند و هم نماز خود را با منی آلوده نسازند… به زیر پرسش میگیرم.
من آن اعتقاداتی را که منجر به تقدس ختنه شده گان و تفاخر خواستگاران و مادرانشان شده است که خود هم قربانی و هم شمشیر کش آن رسوم هستند و سخت تر از شازده گانشان سنگ مردانگی به سینه می زنند به محاکمه می خوانم. چرا که ثمرش جز فرو پاشی خانواده ها در نسلهای متوالی نبوده است.
من در اینجا رسومی را که قرن هاست بیهیچ دگرگونی در انطباق با دانش، آگاهی و پیشرفتهای بشری موجب شدهاند آدمیانی با دیدی بسته و برای حفظ منافع خود، حق و حرمت نیمی از انسانها، مادران، خواهران و دختران خود را، که زندگیشان در قفس و زنجیر خرافات آنها میگذرد نادیده بگیرند، زیر سوال میگیرم.
در پایان تصور میکنم امروز دِینی را که به رنجهای مادرم داشتهام، پرداختهام و حرفهای دل هزاران هزار زن چو او را بزبان آوردهام. من امروز اینجا ایستاده ام… تنها… ؟
دگرگونی از خود ما شروع میشود، با پی بردن به ارزشهای واقعی خود در مقام یک زن، با شناخت حقوق انسانی خود و حرمت گذاردن به این ارزشها و حقوق حقه خود و زنان دیگر.
+ There are no comments
Add yours