مدرسه فمینیستی: همه میگفتند نزهتخانم زن سلیطهای است. وسواس داشت و اگر هر کدام از نوههای پسر به خانهاش می آمدند باید ابتدا پاهایشان را می شستند و بعد وارد می شدند. چون بوی پایشان حتماَ می چسبید به قالی های دستبافت هریس که هر روز با طلوع آفتاب رویشان را میپوشاند که رنگ گلبوتههایشان نپرد. اما نوههای دخترها اگر ظرفهای ناهار را جوری میشستند که آب به جایی نپرد و بعد از تمام شدنِ کار، با دستمال شیر آب را برق می انداختند کافی بود و نیازی به شستن پاهایشان نبود.
از ترس این که رخشندهخانم همسایه 3 تا خانه آن طرفتر مبادا یک وقت پا به خانهاش بگذارد سالها بود که روضه چندین ساله اربعین را تعطیل کرده بود. چرا که دو سالی می شد دیگر روی آن پتو پلنگی که مخصوص او انداخته شده بود نمینشست و هر چه اصرار که: بفرمایید بالای مجلس جای شما اونجاست، می گفت: “نه قربان شما، بالا، جای بزرگترهاست من همین جا دم در راحتترم”. اگر هم در کوچه وقتی از کنار هم رد می شدند و احیاناَ لبۀ چادرش به چادر او میخورد، واقعاَ عصبانی میشد و میگفت که “تمام تنم نجس شده” و مجبور می شد خودش را تطهیر کند. آخر از در و همسایه شنیده بود که رخشندهخانم طهارت ندارد. البته فقط با شنیدن که نمی شد گناه مردم را شست: “زنک بو میداد.”
همه همسایه در جریان بودند که وقتی نزهتخانم میخواست پسرش را زن بدهد خانوادۀ عروس برای تحقیقات به محل آمدند و اهل محل متفقالقول گفتند که زن وسواسی، ستیزهجو و عُزلتطلبی است اما پسرش حرف ندارد، از تمام دخترهای محل با حیاتر است. خلاصه بهرغم همه تبلیغات منفی، خانواده عروس خانم تصمیم به وصلت با پسر نزهت خانم گرفتند و توجیه این که “اصل، خود پسره ست با مادرش که نمیخواد زندگی کنه”. اما قسمت این بود که داماد جز حیا چیزی از مال دنیا نداشته باشد و چند سالی را در کنار مادر زندگی کند تا دست و بالش باز شود.
به سال نکشید که نزهتخانم پسرش را مجبور کرد بجنبد تا بلکه دست و بالش باز شود و عروس بیچاره بتواند در زیرزمین خانه مستأجری نفس راحتی بکشد و استقلال را حس کند اگرچه نتایج تحقیقات محلی همیشه چون پتکی بر سر پسر باحیای نزهتخانم بود.
نزهتخانم سالها بود پا از خانه بیرون نگذاشته بود. دخترش هم که در شهرستان زندگی میکرد و سالها بود که عجز و التماس می کرد برای تمدد اعصاب به آنجا برود ولی نمی دانست که هیچ جا خانه خود آدم نمی شود. تازه یک عالمه گل و گلدانهای نازنیناش را باید چه کار می کرد، چه کسی به آنها آب می داد و ازشان نگهداری می کرد؟ تازه اگر به کسی کلید می داد معلوم نبود با آن پاهای کثیف چه به روز فرش هایش بیاورد و اگر کلید نمی داد گلدانهای چندین ساله نازنیناش از بی آبی خشک و پژمرده می شدند. آن وقت صبح ها به کی سلام می کرد و شب ها به کی شببهخیر میگفت؟ نه اصلا جور در نمی آمد. اوضاع همین طوری خوب بود و تلاش زیادی در حفظ شرایط موجود می کرد. همه که خدا را شکر سرشان گرم زندگی خودشان بود و کاری به کار او نداشتند. فقط اگر کسی هر روز از مغازه حسنآقا بقال محله آبا و اجدادیشان شیر تازه برایش می گرفت خوب بود. چون راه دور بود و شیر پاستوریزه هم که مزه آب می داد. حاج علی خدا بیامرز درست است که به نزهتخانم بد کرده بود اما هر روز شیر تازه برایش می گرفت؛ و یک چیز دیگه که باعث می شد نزهت خانم هر روز بگوید “حاج علی خدا بیامرزدت” همین آب باریکهای بود که حاج علی برای نزهتخانم به ارث گذاشته بود تا بعد از آن همه مصیبت، آخر عمری دستش جلوی بچه هایش دراز نباشد.
اگرچه همان چندر غاز هم باید بین او و هوویش تقسیم می شد اما دیگر گذشته ها گذشته. بیش از این نباید تن مرده را تو گور لرزاند. سالها پیش حاج علی خوشتیپترین جوانِ محل و پسر پولدارترین حاجی بازاری شهر بود و عاشق دختر حاج حسین، معمار درجه 1 شهر شد. همانی که از نجابت، کمالات و زیبایی و هنر خانهداری و آشپزی از همه دخترهای محل سر بود.
چه مادر شوهر خوب و خانمی داشت و چه پدر شوهر آتیشی و سختگیری یک پدرسالار کامل. فردای شبِ عروسی ـ قبل از اذان صبح ـ که آمده بود غسل کند و وضوء بگیرد دید آب حوض شکرک بسته است وقتی از خانم پرسید چی شده مادر شوهر بیچاره گفت: مادر جون دیروز دکمه پیراهن آقا رو یک سانت پس و پیش دوختی آقا عصبانی شد تمام کله قندهای تو پستو رو ریخت تو حوض. تا شب که آقا به خانه برگردد تن نزهتخانم می لرزید. شب که آقا به خانه آمد انگار همه چیز یادش رفته بود با یک بغل هندوانه گنده و یک بغل شیرینی که از پاکتش معلوم بود از قنادی شاهین خریده است. ولی نزهتخانم تا حالا و زری خانم تا دم مرگش یادشان نرفت که آن روز تا دَم غروب چه دلشورهای داشتند.
آقا و خانم تو سفر کربلا ـ که سالها آقا قولش رو به زری خانم داده بود ـ سل گرفتند. نزهت خانم مثل یک پرستار تمام وقت به خانم و آقا می رسید و چون آقا زمینگیر شد دیگر کیابیای سابق را نداشتند. حاج علی نمی توانست کسی را برای کمک به نزهتخانم استخدام کند. نزهت هم نمیدانست که با 4 تا بچه قد و نیم قد و دوتا مریض محتضر چهطور به کارهای خونه برسد که آب تو دل حاج علی تکان نخورد. آخه حاج علی خیلی کشته مرده داشت. ولی خدا هر دو را بیامرزد که تا زنده بودند حاج علی از ترس خشم پدر و حرمت شیر مادر با آن همه کشته مرده که داشت، دست از پا خطا نکرد.
بعد از این که خانم و آقا به رحمت خدا رفتند نزهتخانم مثل دختر خودش از “لطیفه” دختر خانواده مراقبت کرد. و وقتی لطیفه برای خودش خانمی شد با چه سلیقه و وسواسی برایش جهیزیه تهیه کرد و به خانه بخت فرستاد. بعد از ملکه، یکی یکی نوبت دخترهای خودش شد. همانقدر که سر نزهتخانم در خانه سرگرم دخترها و گرفتاری های خانه بود حاج علی سرگرم گرفتاریهای بیرون. بعد از شوهر دادن دومین دختر عمه خانم که بزرگترین خواهر آقا بود و بعد از رفتن تنها پسرش به فرنگ تنها شده بود، به خانه تنها برادر زادهاش پناه آورد و آنقدر در فراق پسر گریه کرد تا با آب مروارید کور شد.
باز هم نزهتخانم مثل یک زن نجیب و با اصل و نصب، صبوری کرد و پرستار عمهخانم شد. یک روز بعد از این که عمهخانم حمام روزانهاش تمام شد ــ آخر او هم خیلی زن تمیز و وسواسی بود ــ کلون در خانه نواخته شد و زن جوانی وارد خانه شد. غم تلخی ته چهرۀ زن را آراسته بود. نزهتخانم بعد از انجام کارهای عمهخانم، پیش مهمان آمد و به دخترها دستور چای و شیرینی داد.
زن مِن و مِن کنان رو کرد به نزهت: “حاجخانوم اینا بچههای آن خدا بیامرزند؟” نزهت خانم از حرفهای زن چیزی سر در نیاورد. زن ادامه داد: “حاجخانوم شما را به خدا وضع منو ببینید، والا من بیوه آبروداریام، بیشتر از این نمی توانم صیغه آقا باشم، شما خواهشاَ با برادرتان صحبت کنید، به خدا قول می دهم مثل چشمهایم از یادگارهای آن خدا بیامرز مراقبت کنم. آقا اولش گفت 3 ماه ولی الان نزدیک به 9 ماه شده… در حق من خواهری کنید و با حاج علی صحبت کنید قول میدم کمک حال شما در مریض داری و یتیم داری باشم…”
خیل موریانهها زیر پوست نزهتخانم شروع به حرکت کردند. دهانش بکدفعه خشک شد و انگار نمیتوانست حرف بزند. چند دقیقه سکوتی سنگین حاکم شد اما خواهری کرد. ابتدا از دخترها یک لیوان آبقند خواست و بعد، با تنی خسته و بیحس، از جایش بلند شد و به سوی گنجه رفت. از صندوقچهی یادگار خانم یک چادر سفید و تمیز در آورد همانی که گُلهای ریز آبی داشت و خانم سر عقد سرش انداخته بود. چادر را به زن داد. حرفهایش را زد و سرآخر با لحنی متین و محکم گفت: “غصه نخور، آنقدری هست که همه با هم بخوریم… با حاج علی هم صحبت خواهم کرد…” و رفت تا برای شام تدارکی ببیند. اما زن، چادر گُلدار را از سر باز کرد به دقت تا کرد و روی قالی دستبافت هریس گذاشت و بی سر و صدا رفت.
رفت که رفت و حتی این فرصت را به نزهتخانم نداد تا سفارش او را به حاج علی بکند. اما زینت بیوه آبروداری نبود، آمد و ماند. آنقدر ماند که بتواند همه ثروت و خانه زندگی حاج علی را از چنگش در بیاورد و صاحب همه چیز بشود. تنها خیر زینت برای نزهتخانم این بود که حاج علی را از هر چه زن در دنیا بود بیزار کند.
نزهتخانم به یاد ندارد از کی این قدر سلیطه و وسواسی شده است اما همه می گویند از زمانی که به یاد می آورند نزهتخانم زن سلیطه و ستیزهجویی بوده است.
+ There are no comments
Add yours