نامه دختر تَرسا به شیخ صنعان

۱ min read

جواد موسوی خوزستانی-25 اردیبهشت 1391

مدرسه فمینیستی: بخش نخست این مطلب با عنوان «نامه دختر آتشپاره به عطار نیشابوری» پیشتر در مدرسه فمینیستی منتشر شده است[*] در ادامه، بخش دوم نامه به شیخ فریدالدین عطار نیشابوری را می خوانید:
…از کلاس درس، یک‌‌‌راست آمده‌‌‌ام به کتابخانه تا در محیط آرام و دوست داشتنی اینجا، نامه ام را با فراغ بال ادامه دهم. با این که از سر و کله زدن با طلبه ها برگشته ام ولی اصلن احساس خستگی نمی کنم. به یقین، شوق نوشتن برای تو و به خصوص در بارۀ داستان تحسین شده ات «شیخ صنعان و دختر تَرسا» باعث شده که بر خلاف همیشه، پس از ساعت ها تدریس، خسته نباشم. دیشب نتوانستم نامه را به پایان ببرم و چند نکتۀ مبهم در مورد قصه ات، همچنان ذهنم را مشغول کرده است: جناب عطار، حقیقتن نمی دانم هنگام نوشتن این قصۀ پرشور عاشقانه، کدام تجربۀ زیسته در آن یک سال (که میهمان سرزمینم «روم» بودی) بر ذهن و ضمیر تو غالب بوده است: آیا تجربه های بکر و تکرارناشدنی آن لحظه های ناب که تنم را می بوییدی، در آغوش می گرفتی و مرا می چیدی، یا خاطره های پُر شور روزهایی که به ضرورت، سری به دِیر می زدی و با اسقف آندرانیک یک عالمه بحث و چالش می کردی و هنگام بازگشت هم معمولن چند کتاب را از کتابخانه شخصی اسقف، به خانه می آوردی…

شاید هم تجربه های دیگری هنگام نگارش قصه در ذهن داشته ای؛ مثلن برخی از روزها که پیش از صلاتِ ظهر از کلبه بیرون می آمدی، و اگر هوا مساعد بود بر قاطری سوار می شدی و خودت را به صحرا پیش من و گله ی کوچک خوکها و بزغاله ها می رساندی: «… ای محبوب من، امروز گله ات را کجا می چرانی؟ / هنگام ظهر گوسفندانت را کجا می خوابانی؟…» [1]

…انگار همین دیروز بود، در سایه سار درخت می نشستی و من برایت ـ برای هر دویمان ـ سفرۀ ناهار را پهن می کردم و تو با لذتِ تمام، نان و مویز و پنیر ـ و اگر کلوچه هم درست کرده بودم ـ لقمه های جانانه می گرفتی و با فرو دادن هر لقمه، خدا را شکرگزار بودی، و من چقدر غذاخوردنت را دوست داشتم؛ بعد از صرف ناهار، می رفتی کنار برکه، تا من ـ که هنوز سفره ناهار را جمع نکرده بودم ـ هیزم و آتش برای درست کردن چای را تدارک کنم…. تا چای حاضر شود به بانگِ بلند، آواز سر می دادی. چند لحظه نمی گذشت که با حالتی روحانی و مقدس، در حالی که محو تماشای نقطه ای در آسمان لایتناهی بودی همچون موجودی فاقد اراده ـ که انگار سروشی از عالم غیب او را فراخوانده باشد ـ از جایت بر می‌خاستی و چرخ می زدی و چرخ می زدی. گاه آنقدر می چرخیدی و تند، که به جای تو، من سرم گیج می رفت… در آن سن نوجوانی، به کرامات و معجزات تو ایمان آورده بودم و احساس می کردم که بر اثر نیرویی که از چرخیدن ات ساطع می شود، هوای محوطه هم به گردش در می آید؛ شبیه گردباد به نظرم می آمد، و تو در مرکز گِردباد قرار داشتی و همچنان می چرخیدی. گیسوان بلند و سپیدت افشان می شدند و به همراه چرخش موزون اندامت، موهایت نیز به طرز عجیبی در هوا پیچ و تاب می خوردند. در این مواقع چنان از خود، بیخود می شدی و از این دنیای فانی ارتفاع می گرفتی که اصلن متوجه نمی شدی پای برهنه ات بر اثر تماس با ریگ و سنگ های تیز و بُرنده، زخم برداشته و من اصلن طاقت نداشتم به پاهای زخمی و خون آلودت نگاه کنم چون دلم ریش می شد،… حینِ سماع، ذکری آهنگین و سوزناک، بی اختیار از حنجره ات خارج می شد شبیه ناله نی: مظلوم و سوزنده، سوخته شده از درد فراق، شکایت از جدایی ها، دور افتادن از سرزمین اسلام، از حجاز، از طواف مکه، جدا شدن از اصل خویش،… در این مواقع بغض، راه گلویم را می بست. نزدیک نمی آمدم، می نشستم و فقط نگاهت می کردم. سعی می کردم غم پنهانت را درک کنم… دلم برایت می سوخت، دلم برای غصه های پدرم و ناله های پُر سوز و گدازش هم می سوخت؛ و لحظاتی را به یاد می آوردم که پدرم در روزهای آخر عمرش چقدر سرگشته و تنها، چقدر دلزده و ناامید شده بود… و بی اختیار بغض ام جاری می شد….

دقایقی بعد که رقص سماع را به پایان می بردی، آرام می گرفتی، کف دهانت را با شال دور گردنت تمیز می کردی و تا مدتی، بی حرکت و در همان حالت اشراق به نقطه ای از آسمان خیره می ماندی. مدتی زمان لازم داشتی تا خِس و خِس سینه و نفس هایت به حالت عادی برگردد. در این لحظه ها بود که من معمولن دخالت می کردم: اشک هایم را با لبه دامنم می گرفتم، پاورچین، پاورچین بهت نزدیک می شدم و بی که حرفی بزنم، لیوانی چای تازه دَم را به دستت می دادم و تو بی که نگاهم کنی، لیوان چای را می گرفتی، دو سه دقیقه نگه می داشتی و چشمان سیاه و به گود نشسته ات از میان تارهای سپید موهای آشفته، همچنان به عمق آسمان چفت شده بود اما لحظاتی بعد ناگهان یک ضرب، لیوان چای را به حلقومت سرازیر می کردی و خُر،خُر عجیبی از گلویت خارج می شد که مرا می ترساند… تازه پس از خوردن چای بود که انگار از عالم ملکوت بار دیگر به این جهان خاکی و پیش من، بر می گشتی… از بیخودی که به خود باز می آمدی خیلی سرشار و قبراق می نمودی مثل جوانان از انرژیِ توفنده لبریز… و اندام مرا طلب می کردی … مِسحی زبر و خشن را از بالاتنه ات در می آوردی، تاب اش می دادی و باخنده، پرت اش می کردی و بالاتنۀ لاغر و برهنه ات انگار از زندان آزاد شده باشد در هوای باز نفس می کشید… و بعد که، چند متر آنطرف تر با سرخوشی روی چمن ها زیر آسمان آبی دراز می کشیدی و مرا به آغوش گرمت فرا می خواندی: «…پاشو بیا تِرسا،.. بیا کبوتر من..»

ولی افسوس که در قصه عاشقانۀ «شیخ صنعان و دختر تَرسا»، آن همه لحظه های فراموش نشدنی، همین آمدنِ ندرتی به صحرا برای دیدن من و گله خوکها را، با نگاهی تحقیرآمیز به تصویر کشیده‌‌‌ای: «رفت پیر کعبه و شیخ کِبار/ خوک وانی کرد سالی، اختیار…/ تا رسید آنجا که شیخ خوک وان…/ این بگفت و روی از یاران بتافت / خوک وانی را سوی خوکان شتافت»!… در سطرهای بعد هم، بی کمترین اشاره‌‌‌ به آن همه لحظه های خاطره انگیز در زندگی مشترک‌‌‌مان، وقتی به شرح مفصل‌‌‌تر وضعیت شیخ صنعان در روم می پردازی متأسفانه آن را کاملن برعکس (نکبت زده، اندوهبار و تحقیرشده)، توصیف می کنی و حتا به مقلّدان و مریدانت هم توصیه می کنی که وقتی برگشتند به حجاز، برای مردم مسلمان جار بزنند که شیخ بدبخت و خوار و بی نصیب به کام اژدهایی آتشپاره گرفتار شده: «گر ز من پرسند، بر گویید راست/ کان ز پا افتاده سرگردان کجاست/ چشم پُر خون و دهن پُر زَهر ماند/ در دهان اژدهای دهر ماند»،… قدری جلوتر هم می نویسی: «شیخ شان در روم تنها مانده/ داده دین در راه، ترسا مانده»!! و سپس با سنگدلی تمام، به تحقیر نمادها و داشته های ما عیسویان می پردازی و حتا بردن گاری علوفه و چوپانی ـ و به قول خودت خوک وانی ـ را به حقارت می کشی (هرچند قبول دارم که چوپانی و جابجا کردن گاری علوفه، در شأن شیخ شامخی چون تو نیست)؛ و سپس با هدفِ نشان دادنِ حقارت شیخ که از پردیس اسلام و سرزمین وحی (مکه) به سرزمین کُفار (روم) هجرت کرده است می نویسی: «عشق می بازد کنون با زلف و خال/ خرقه گشتش مَخرَقه حالش محال/ دست کلی، باز داشت از طاعت، او/ خوک وانی می کند، این ساعت او»!!

…به هر حال هنگام نگارش این قصۀ ماندگار، می توانسته هر یک از تصویرهای ناب و لحظه های خیال انگیز در طول یک سال زندگی با همسرت در روم، (یا برداشت هایی منحصربفرد و حتا متضاد)، مقابل تو مجسم شده باشد ولی در حیرتم ـ و از یک بابت واقعن از تو گله مندم ـ که در منظومۀ تعلیمی و عبرت آموزت، سرزمین مرا (روم مسیحی را) بلاد کافران، به تصویر کشیده ای که زادگاه شرب خمر و خوکهای نجس است، زادگاه زنان هوسناکی که «رهزنِ» ایمان مردانِ مسلمان هستند!!.. و متأسفانه با همین برداشت غیرمنصفانه و یکجانبه است که با عتاب و خطاب به دختر تَرسا ـ که انگار او باعث همۀ کارهای پلید و «کُفرآمیز» شیخ صنعان است ـ می نویسی: «رَهزنش بودی، بسی همره بباش/…ای پلیدش کرده، پاک او بباش»!!؟.. فرید جان آیا من بودم که تو را اغوا کردم؟ من؟!!… من که دختری نوجوان بودم ناگهان رَهزن پیر دنیادیده ای چون شیخ فریدالدین عطار نیشابوری شدم؟! واقعن که! … آیا همین بوده حقیقت ماجرا که تو در داستانت به داوری خوانندگان گذاشته ای؟ آیا قضاوت خودت را واقعن عادلانه، مبرّا از جانبداری، و منصفانه می دانی؟… کافی است در خلوت، یک بار دیگر از خودت بپرسی که آیا دختر تِرسا واقعن مقصر است؟ آن روزها که نوجوان و خیلی بی تجربه بودم چطور می توانستم مسبب انحراف و بدبختی تو باشم و باعث شوم که یک سال از سرزمین مادری، از دین موروثی، و از مریدانت، فاصله بگیری؟ یا دلیلش پافشاری و عطش کنترل ناپذیر خودت برای رسیدن به وصالِ من، سبب آن جدایی بود؟… عشق پیری!

خودت بهتر از هر کسی می دانی که هرگز نمی خواستم با تو ازدواج بکنم. خوبه که این اندازه انصاف و صداقت داشته ای که بخشی از حرفها و دلایل مخالفتم را وقتی که ازم خواستگاری کردی، در داستان آورده ای و به درستی از قول من نوشته ای: «دخترش گفت: ای خِرف از روزگار/ ساز کافور و کفن کن، شرم دار / این زمان، عزم کفن کردن تو را / بهترم آید که عزم من، تو را»!… آره درست نوشته ای ولی خودت خوب می دانی که در آن لحظه ها من از فرط عصبانیت، ناچار شدم این جملات تند و غیرمحترمانه را بهت بگویم چون آخر تو که کوتاه نمی آمدی و از خواستگاری من دست بر نمی داشتی. یادت رفته که یک ماه تمام به همراه 14 مرید گوش‌‌ بفرمانت بر سر کوچه مان بست نشستی؟ تا جایی که حضور سمج شما 15 مرد غریبه بر سر گذر محله مان، واقعن داشت رسوایی و آبروریزی در محله و بین همسایه ها بوجود می آورد؛ به خصوص برای من که دختر یتیمی بودم و پس از مرگ والدینم پیش عمه سالخورده ام زندگی می کردم و خودت هم متوجه شده بودی که بست نشینی تو و مریدانت در محل، زندگی شکننده ام را داشت بر باد می داد. به خصوص از دست آن چهارتا مرید قدکوتاه که سرشان طاس بود خیلی دلخور بودم چون که یکریز وول می زدند و به دستور تو مدام از جلوی خانه مان رفت و آمد می کردند حتا در شب هم سرهاشان برق می زد… خلاصه با این فشارها بود که بالاخره مجبور شدم با تو ، رو در رو و مستقیم صحبت کنم و ضمن آن صحبت کوتاه، شروط رسمی مسیحیان برای ازدواج را، در میان بگذارم و بهت حالی کنم که: آقا جان! زنان مسیحی، طبق سنت، اجازه ندارند با مردان مسلمان عروسی بکنند مگر آن مرد مسلمان به دین عیسوی بگرود. این بود که مجبور شدم آن چهار شرط معمول و رسمی را برای ازدواج با یک دختر مسیحی، به تو یادآور شوم چون تقریبن مطمئن بودم که با توجه به چنین رسم و رسومی، از وصال من، چشم خواهی پوشید و به حجاز بر خواهی گشت. ولی در کمال ناباوری و حیرت، دیدم که تمام شروط چهارگانه را پذیرفتی!.. شاید اگر من کس و کاری داشتم و پدر و مادرم را از دست نداده بودم این اتفاق هرگز رخ نمی داد و آنها اجازه نمی دادند که در سن نوجوانی، با پیرمردی که جای پدربزرگم بود، عروسی بکنم…

راستش واکنش تو در آن موقع نسبت به پذیرش این چهار شرط ، آنقدر عجیب بود که حتا مریدان و مقلّدانت را نیز به حیرت و سرگیجه وا داشت و شاید برای نخستین بار در طول زندگی شان، با ترس و لرز و احتیاط از مرشد و پیشوای شان، انتقاد کردند. گرچه تو متأسفانه ذره ای به گله گزاری آنها توجهی نکردی و آنچنان در ارضای تمناهای درونی و شخصی خودت مستغرق شده بودی که حاضر شدی همه مریدان بیچاره ات را دست بسر کنی و با این که دلشان می خواست کنارت بمانند ولی دستور دادی برگردند به حجاز،… و بعد که به تصاحب من، موفق شدی پس یک سال زندگی مشترک، ناگهان تصمیم به رهاکردن همسرت گرفتی و با سرنوشت و آیندۀ من هم، آنطور بیرحمانه بازی کردی… شاید قرنها بعد ـ مثلن در قرن 14 هجری ـ در سرزمین پارسیان اگر کسی بخواهد برای رفتار خودمحورانۀ تو، نام و صفتی بگذارد چه بسا آن را به «فردگرایی لذت جویانه»‌‌ی یک پیشوای پیر، تعبیر کند… شایدم مفسرانی پیدا شوند که با وجود فاصله عظیم هشت قرن زمان سپری شده، باز هم تو را و جنبیدن «عشق پیری»ات را تحسین کنند!!

به هر حال، تو در آن یک سال که در روم ماندی و بعد که ناگهان مرا به امان خدا رها کردی و برگشتی به حجاز، احتمالن چند سال بعد به منظور فرونشاندن شایعات، به این نتیجه می رسی که ماجرای سفرت را مکتوب و منتشر نمایی! پس مصمم می شوی (شاید برای بازسازی منزلتِ مرشدانه و اعادۀ حیثیت خودت) قلم به دست بگیری و مثنوی پُر کشش شیخ صنعان و دختر تَرسا، را بنویسی و در این شاهکار ادبی، مرا که زنت بودم، با یک چرخش قلم، قربانی کنی!… باری، قلم و قدرت به دستان پُر توان شما مردان بزرگ است و ما زنان، انگار که تا ابد می بایست نظاره گر باشیم… ولی جای تأمل دارد که برای مشروعیت بخشیدن به این عمل بیرحمانه (قربانی کردن زنان در منازعه ها و نیازهای ایدئولوژیک مردانه)، با هوشیاری و ظرافتی کم نظیر از صناعت قصه پردازی استفاده کرده ای تا مرا مقصّر و مسئول تمامی ماجراها نشان بدهی! گویی «مقصر جلوه دادن زنان» بویژه در حوزۀ مسایل جنسی و عاطفی، یک روش قدیمی «کهن‌‌الگو» است که هر مرد بزرگی، خودش را موظف می داند که آن را بازآفرینی کند و از قضا تو در این قصه، به خوبی از عهدۀ بازتولید آن، برآمده ای… به هر حال شک دارم ولی ممکن است برای انتقام گرفتن از من (که نمی دانم چه بدی در حق تو کرده بودم)، دختر تَرسا را در آخر قصه چنان به خفت و خاکساری کشانده ای که باور کن وقتی آن بخش را خواندم چنان دلم به حال دختر بیچاره به رقّت آمد که نتوانستم جلوی ترکیدن بغضم را بگیرم… ببین چقدر سنگدلانه دختری را که به رغم مخالفتش، وقتی به عقد تو درآمد ـ صادقانه همه وجودش را به پایت ریخت ـ در انتهای داستان عاشقانه ات، او را ـ انگار زنی خیانت پیشه ـ به عنوان گناهکاری نادم ، و رَهزنی پشیمان، به تصویر کشیده ای، غرور و شخصیت اش را به تمامی خُرد کرده ای، و این زنِ له شده، برای آمرزش گناهانش!؟! به پای تو می افتد: «چون نظر افکند بر شیخ، آن نگار/ اشک می بارید چون ابر بهار/ دیده بر عهد وفای او فکند/ خویشتن در دست و پای او فکند.»! و بعد هم که تصویر رقت انگیز دختر نگون بخت را داریم که با عجز و لابه، بر سر و صورت خود خاک می مالد: «عاجز و سرگشته می نالید خوش/ روی خود درخاک می مالید، خوش.»!

و بالاخره می رسیم به سرانجام غم انگیز زندگی دختر تَرسا که پیش از آن که خاموشی ابدی را بر او تحمیل بکنی، نوشته ای که از تو طلب عفو و مغفرت کرده است: «چون مرا کوتاه خواهد شد سَخُن/ عاجزم ، عفوی کن و خصمی نکن.»! سرآخر هم که عافیت طلبی در حفظ و بازسازی «نظم» مورد علاقه ات را به اوج می رسانی و برای این که همۀ ماجرا به نفع منزلت و حیثیت مشایخ، ختم به خیر شود و طبق معمول «اسلام بر کُفر پیروز گردد» از زندگی و حیثیت زنان در این تقابل دینی، هزینه می کنی و دختر بیچاره را وا می‌‌داری تا به هر ترفندی که شده، به عقاید و باورهای مذهبی شیخ، تمکین کند و جالب است که این تمکین را هم، خواستۀ خود دختر قلمداد می کنی و از زبان او می نویسی: «برفکندم توبه، تا آگه شوم/ عرضه کن اسلام تا با رَه شوم»؛ که صد البته شیخ هم بر او لطف و مرحمت می فرماید: «شیخ بر وی عرضۀ اسلام داد…»!.. و دختر جوان در حالی که از دین و مذهب خودش توبه کرده و با شفاعت تو، به دین اسلام گرویده است و ازت حلالیت هم طلبیده، خداحافظی می کند: «می روم زین خاکدان پُر صُداع/ الوداع، ای شیخ عالم، الوداع»،…

همسرم، دلم می خواهد باور کنی که این نکته سنجی ها و گله گزاری از پاره ای حوادث و رخدادهای قصه ات، به هیچ وجه از بدجنسی و مقابله به مثل یا از روی دلخوری و عصبانیت نیست، زیرا اکنون با گذشت سالهایی بس طولانی و با مطالعۀ چندین بارۀ «منطق الطیر» و قصۀ پُر ماجرای شیخ صنعان، شاید بتوانم دلیل نانوشتۀ برخی از واکنش های عجیب ات را نسبت به زندگی مشترکمان، تاحدودی درک و هضم کنم. چه بسا گذار پُر حوادث ایام، آن قدر ظرفیت و بردباری به من آموخته است که از آنچه نسبت به شخص خودم روا داشتی، بگذرم،.. همچنین می توانم این نقطۀ تاریک و مبهم در کارنامۀ معنوی تو و مشایخ بعد از تو (به حدس و گمان در قرنهای آینده) را هم نادیده بگیرم و نکته سنجی به خرج ندهم که: به چه دلیل زنان سالک و جستجوگری که از پی یافتن زندگی عادلانه، به سوی شما می آیند و با تفکر معنوی شما محشور می شوند و بعد که در انجمن هایتان حضور بهم می‌‌‌رسانند پس از چندصباحی سلوک و تلمذ از آموزه هایتان، به کلی از حقوق خود به عنوان یک زن، تبرّا می جویند و چنان از هویت زنانه خویش فاصله می گیرند که اگر هم پرسشی از نابرابری میان زن و مرد به ذهن شان خطور کند با شرمندگی، مطرح می کنند. لابد سایۀ سنگین و فراگیر نظریه های لاهوتی و کلان مقیاس تان، سالکان را چنان افسون می کند که احتمالن یادشان می رود که به عنوان «زن»، در این دنیا و در تاریخ باشکوه معرفتِ مردانه، حقوقی دارند…!

پانوشت ها:

1. «محبوبه! / ای محبوب من، به من بگو امروز گله‌‌ات را کجا می چرانی؟ هنگام ظهر گوسفندانت را کجا می خوابانی؟ چرا برای یافتن ات، در میان گله های دوستانت سرگردان شوم؟ محبوب، ای زیباترین زن دنیا، رد گله ها را بگیر و به سوی خیمه چوپانها بیا و در آنجا بزغاله هایت را بچران. ای محبوبه من، تو هم چون مادیان های عرابه فرعون زیبا هستی. گیسوان بافتۀ تو، رخسارت را زینت می بخشد و همچون جواهر، گردنت را می آرایند. برایت گوشواره های طلا با آویزه های نقره خواهیم ساخت.»… «غزلِ غزلیات حضرت سلیمان؛ کتاب عهد عتیق».

[*] http://feministschool.com/spip.php?…

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours