مدرسه فمینیستی: تو مطب دکتر به انتظار نشسته بودم که موبایلم زنگ زد:
◀️ آخه ما مسافریم خواهرمو گرفتند حالا هم مانتو می خوان من الان مانتو از کجا بیارم، این دورو بر هم که مانتو فروشی نیست…
خانمی چادرشو در میاره و میده بهش می گه اینو بده سرش کنه، من این جا ایستادم. پسره خوشحال، چادرو می گیره و میره .خانم دیگه ای دنبال کیسه پلاستیکی می گرده که مانتوی دخترخاله شو توش بذاره.
زنگ می زنم به دخترم: «کجایین؟ عباس آباد…»
جمعیت هر لحظه بیشتر می شه.
پسرم با مانتو می رسه و از ازدحام جمعیت متحیر می شه. سری به تاسف تکون می ده و می گه: «خیلی رو داریم والا، از ابتدایی ترین حقوق شهروندی محرومیم، اونوقت می خوایم دنیارم عوض کنیم»
ون ها پشت سر هم می رسند .
موبایلم زنگ می زند: “الو مامان ما رسیدیم”
می رم که مانتورو تحویل بدم، آقایی می پرسه اسم و فامیلشو نوشتی؟ می گم بعله. انگار همه توجیه شدیم، درست مثل مراحل یه کار اداری، خیلی دقیق و منظم رفتار می کنیم .دست به دست مانتو به دست سرباز اون طرف در می رسه.
مردم کلافه اند. از دور و نزدیک، کار و زندگیشونو ول کردند اومدند به قانون در جهت رفع بزرگترین مشکل جامعه اسلامی، یعنی قد مانتو دختران و همسرانشون کمک کنند تا به امید خدا مملکتمون گلستان بشه!…
هر کی یه چیزی می گه، خانمی فریاد می زنه: “بابا دختر من حامله ست، حالش بد می شه، بذارید من برم تو دخترمو ببینم” اون یکی به سربازه بد و بیراه می گه، یکی مامورها رو نفرین می کنه، یکی دیگه خودشو لعنت می کنه که هشت سال از جوونیشو پای جنگ گذاشته و یکی بدو بیراه می گه به هفت جد و آباد خودش که انقلاب کرده که حالا نتیجه اش این شده که با وجود این همه گرونی و بدبختی و اختلاس و فساد و… برای ده سانت کوتاهی مانتوی دخترش باید ساعتها علاف بشه.
هوا کاملا تاریک شده و ون ها پشت سر هم می رسن و به تعداد آدمهای خشمگین و کلافه اضافه می شه.
تحمل فضا برام سنگینه، این همه توهین و بی حرمتی رو نمی شه به راحتی قورتش داد. هر کس اظهار نظری می کنه و دخترهایی که پشت سر هم بعد از گذراندن هفت خوان از در خارج می شن، بلافاصله مانتوهای جدید رو در میارن. اکثریت قریب به اتفاقشون پوشش نامناسبی ندارند که بخواد خدایی نکرده بلایی سر آبرو و حیثیت جامعه اسلامی بیاره. دخترها غالبا عصبی و خسته اند، چندتایی هم با خنده مانتوهای جدید رو درمیارن و می ذارند توی کیسه. خواهر اون پسر مسافره هم میاد، چادر خانمو رو در میاره و من با تعجب نگاه می کنم که لباس خواهرش مگه چه ایرادی داشته؟ خانمی می پرسه تو رو هم گرفته بودند؟ همه نگاهها با تعجب متوجه دختره می شه.
به دخترم زنگ می زنم: “چرا نمی یای؟” می گه: «شارژ دوربینشون تموم شده نمی تونن عکس بگیرن تو صف ایستادیم این جا خیلی شلوغه» .
ساعت ده و نیم شده که در باز می شه و دخترم میاد بیرون اگرچه سعی می کنه که لبخند بزنه ولی می دونم که چقدر کلافه ست.
می پرسم اون تو چه خبر بود؟ می گه: «چه خبر می خواین باشه، توهین آشکار به جنسیتت، به زن بودنت، به انسان بودنت… اون تو این قدر شلوغه که هر چند دقیقه مامورا قهر می کنن که اگه ساکت نباشین، کارتونو انجام نمی دیم… انگار خدمتی ارائه داده می شه که تهدید به انجام ندادنش می کنن. یا انگار ما داوطلب شدیم که ما رو بگیرن» .
ظاهرا دختر دانشجویی بین متهمین بوده که التماس می کرده که ساعت نه و نیم در خوابگاهو می بندن، من شب کجا بخوابم؟… و کسی توجهی به التماس هاش نمی کرده. به نظر می رسه از جای خواب شبانه یک دختر دانشجوی شهرستانی، رنگ و سایز و قد مانتوش مهمتره.
دخترم تمام طول راه سکوت می کنه و پسرم درباره رفتن از ایران حرف می زنه .
فردا صبح دخترم آماده می شه که بره سرکار مانتو مشکی، شلوار جین، شال طوسی….!!!
+ There are no comments
Add yours