آسمون

۱ min read

داستانی از روح انگیز پورناصح-14 دی 1391

مدرسه فمینیستی: جلوی پنجره دراز کشیده­ام. چشمم به آسمونه، دنبال چیزی می­­گردم. یک کمی هوایی شده­­ام؛ می­­گن چی شده؟ تازگی­­ها رؤیایی شده­­ای. دست خودم نیست؛ هر چیزی از ته دلم گم می­­شه توی آسمون دنبالش می­­گردم. هر روز با یه اسمی صدام می­­کنن ماه­­زده! هوایی! شیزوفرنی! نمی­­دونن بعضی وقتا پیداشون می­­کنم. شاید هم نشده چیزی گم بکنن و اسمشو ندونن. آدم همش ویلونه. دستش به هیچ کاری نمی­­ره. این دفعه بدجوری دلم برای پیدا کردن گمشده­­ی بی­­اسمم لک می­­زد.

دو تا بالش گذاشتم زیر سرم و جلوی پنجره دراز کشیدم. تلویزیونو روشن کردم. فضای خالی خانه اذیتم می­­کنه. از لای تکه­­های آبی آسمون می­­خواستم چیزی بکشم بیرون. بعضی وقت­­ها که تکه­­های سفید برفیش رو می­­زدم کنار، زیر زبونم طعم برف و شیره رو مزمزه می­­کردم. بوی بارون توی بینی­­م می­­رفت و همون­­جا می­­موند، انگار راه پس و پیش نداره. خفه­­ام می­­کرد. آخه باز یه چیزی از ته دلم بالا می­­اومد. راه هم­­دیگه رو گرفته بودن، اما زور هیچکدوم به اون یکی نمی­­رسید.

توی گوشم صدای دیوید بود که فریاد می­­زد: «نه! مامان منو ببخش. اگه منو بذاری بری می­­میرم. من دیگه یه ربات نیستم. ببین! گوشت و استخون شده­­ام. خواهش می­­کنم. نگاه کن!‌ اشکامو می­­بینی؟ آهن که گریه نمی­­کنه!» صدای مادرش که «نه! اون فقط توی قصه­­هاست. ربات که نمی­­تونه آدم بشه.» وارد کاسه­­ی سرم شده بود و تق و تق خودشو می­­کوبید این ور و اون­ور. گفتم مگه پینوکیو را نمی­­شناسی. صدای دیوید و مادرش یک مرتبه قطع شد. نگاه کردم صفحه­­ی تلویزیون سیاه سیاه بود. فقط داخل کادر آبی­­رنگ کلمات No signal به چشم می­­خورد.

به آسمون نگاه کردم. چیزی نمی­­دیدم. داشتم ناامید می­­شدم که دیدم یک چیز گرد و بزرگی با سرعت پایین می­­یاد. یعنی بشقاب­­پرنده است؟ نکنه تلویزیون با زبان بی­­زبانی علامت می­­داد و من متوجه نشدم؟ سوال دیگه­­ای هنوز به ذهنم نرسیده بود که صدای جیرینگ جیرینگ تمام محوطه و آسمانو پُر کرد. زود بلند شدم. همه جا بشقاب بود. بشقاب­­ها یکی پس از دیگری از پشت بام­­ها پرت می­­شدند روی زمین و از شکل می­­افتادند. همین دیروز بود که پشت بام روبرویی با بشقاب­­های پر از برفش که رو به من گرفته بود، به مهمونی دعوتم می­­کرد. خوب شد قبل از رفتن عکس بشقاب­­های پُر از برفشو گرفتم. حالا فقط تکه­­هایی از جدوله و میله­­هایی که از اونا دراومده. به پایین نگاه کردم. افراد ناشناسی رو دیدم که با بی­­سیم به سرعت این­­ور و آن­­ور می­­روند و حرف می­­زنند. کلاه سرشون بود و یه جور دیگه لباس پوشیده بودن. نمی­­شنیدم؛ حتما یه جور دیگه هم حرف می­­زدند. همه جا را می­­پاییدند. شاید هم می­­ترسیدند. دست بعضی­­هاشون دوربین بود. به پنجره که نگاه می­­کردند، می­­ترسیدم. زود سرم رو عقب می­­بردم. یک کم بعد دوباره سرک می­­کشیدم. این بار دیدم هر کدومشون دو تا از بشقاب­­ها رو مثل گربه از دمش گرفته، دارند می­­برند. یه ماشین که اونم یه جور دیگه بود از راه رسید. رنگ ماشین مثل رنگ لباس­­هاشون بود. شبیه وانت بود. بشقاب­­ها را پشت ماشین چیدند و راه افتادند. شاید مهمونی داشتن و گرنه این­­همه بشقابو می­­خواستن چی­­کار؟ وقتی ماشین راه افتاد، پشت سر ماشینو نگاه می­­کردم. دیوید و مادرشو دیدم. دیوید محکم دور کمر مادرشو گرفته بود و گریه می­­کرد. صداش نمی­­اومد. مادرش گریه­­کنان دست­­های دیوید رو به زور از دور کمرش باز کرد و هلش داد. دیوید از پشت ماشین افتاد و سرش به جدول کنار خیابون خورد. قرمزی خونش حالم رو به هم زد. چشمامو لحظه­­ای بستم و باز کردم. دیگر نه بشقابی در محوطه بود، نه دیوید و مادرش.

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours