مدرسه فمینیستی: پنجشنبه 29 تیرماه، انجمن ادبی صابر ، شب شعری برگزار کرده بود با حضور زنان شاعر آذربایجان در فرهنگ سرای بهمن. گزارش کوتاهی از این مراسم را در زیر می خوانید:
از میان دود دم و ترافیک راهم را گرفته به سمت جنوب شهر می روم. گرما و آلودگی هوا حس خوبی که برای رفتن به شب شعر داشتم را خراب کرده است. فرهنگ سرای بهمن آرام است، به هر که می رسم می ایستم تا سوال کنم اما همه بی درنگ می گویند: “انتهای فرهنگ سرا سالن نغمه.”
باد با شیطنت شاخ و برگ درختان را به بازی گرفته و خنکای باغ صورتم را نوازش می کند. به سالن نغمه که می رسم با بنر زرد رنگی که تصویر آزاد زنی و شعری که بر آن نقش بسته رو به رو می شوم. “راه ها مرا خسته نتوانند کرد”
حال و هوای شاعرانه و لطافت زنانه آنجا چون آبی است بر آتش کلافه گی ام. شب شعر زنان آذربایجان.
مجری برنامه ورود ما را به بزم شعر و موسیقی خوش آمد می گوید. زنانی که شعرشان بوی برف، بوی چشمه، بوی کوه و بوی دشت لاله می دهد. زنانی که راه ها را توان از پای انداختنشان نیست و ادامه می دهد به دنیای لالایی ها، حسرت ها، زندگی و سرزندگی و آزروهای تلانبار شده خوش آمدید.
زنان شاعر یک به یک معرفی می شوند و پشت تریبون اشعارشان را می خوانند:
رقیه کبیری، اولکر اوجقار، تورکان اورمولو، مژگان صیامی، شریفه جعفری، لیلی کحالی، آرزو مختاری، شیدا نونهالی، آرزو مرادی، آلما موغانلی، اولدوز صادق، شکرانه عالم…
این شب شعر که به سعی انجمن ادبی صابر برگزار شده است شاعران و مهمانان را هیجان زده کرده. تریبون تمام و کمال در اختیار صداهایی است که کمتر شنیده می شوند. شعرها همه از جنس شوق و آرزو، آه و حسرت، درد و عصیان است. دیاری که قرن ها نام و صدای زنانشان در پس نام پدران، برادران، شوهران و پسرانشان شنیده می شد، رو به رو ی ما ایستاده بودند و صدای زینب پاشا دلاور مشروطه چی آذربایجانی را از حلقومشان می شنیدیم. صدای خود خودشان را.
“اولکر اوجقار” است که پشت میکروفن می خواند:
من شما را قبلا جایی ندیدم آقا؟!
دستانتان، دستانتان خیلی برایم آشناست
میشود آیا هر از گاهی دلتنگ دستانتان شد؟
هر از گاهی آنها را در خواب دید و هراسان از خواب پرید؟
یا یک دلتنگی ساده؟
یک جفت کفش اینجا جا گذاشته اید
بگردم آیا پی پسری که کفشها اندازه اش باشد؟
شاید پیدایتان کردم همان جایی که گمتان کردم
کفش هایتان روز به روز بزرگتر می شود
و جایم را تنگ می کند
یک صندوقچه پر از نامه های عاشقانه هم هست
و عکس هایی که پاره شده اند
و یک ملافه با گلهای قرمز
جوانید آخر هنوز به کارتان می آید
برایتان نگه داشته ام هنوز
مثل خاری که روزی به کار آید
مردانی که ترک کرده ایم، هم روزی به کارمان می آیند
قدر یک دلتنگی
میشود دلتنگ شما هم شد آقا؟!
فقط یک دلتنگی
.
.
.
و شب شعر زنان آذربایجان به پایان رسید، در حالی که من به صندلی خالی فرانک فرید (ایپک) شاعر برابری خواه آذربایجان چشم دوخته بودم
+ There are no comments
Add yours