مدرسه فمینیستی: رو وایت برد آشپزخونه نوشته بود: دستمال کاغذی… آبغوره… چشم پزشک…
چیزهای دیگه هم هست، اما همش اینها تو چشم میزنه.
هی بهش میگفتم، زر نزن، اما می زد. معمولا زیرآبی گریه میکرد. بعدها یاد گرفته بود زار هم بزنه. نکنه این کلمه از زر زدن درست شده؟ این دو تا رو با هم قاطی کردن شده، زن! نمیدونم این همه اشک از کجاشون میآد؟ شاید از دلشون. یا چشماشون به چشمهای چیزی وصله. اما کسی که دلش دریا باشه که گریه نمیکنه. من یادم نمیآد گریه کرده باشم. شاید سر مزار مادرم چند قطره اشکی ریختم، اما خب جلوی چشم مردم که نمیشه گریه کرد. راستش تو خلوت هم گریه نکردم. همون چند قطره اشک روی خاک ریخت و جاش موند. کاش مادرم میدید براش گریه میکنم. اما نه! مادرم از اون زنهای زر زرو نبود. به من هم میگفت خوبیت نداره مرد گریه کنه. اما خودش گاهی چشماش قرمز میشد.
بار اول که گریه کرد توی رختخواب بود. همون اوایل. یواشکی پشت به من کرد و لحافو پُر کرد توی صورتش که صداشو نشنوم. اما شنیدم! مثل صدای ماهی که زیر آب گریه کنه؛ خفه و آروم. نمیدونم یه دفعه چش شد. نتونستم ازش بپرسم. بعدها حرصم میگرفت. نمیدونستم چه مرگشه. شاید اذیت میشد یا عاشق یکی دیگه بود. یا شاید این هم بخشی از همخوابگیهاش بود. اما بعدها که دیگه گریه نکرد، فهمیدم طوریش نیست.
اما بعدها گریههاش از رختخواب منتقل شد به آشپزخونه. از سر کار که برمی گشتم، قبل از اینکه سرشو از رو اجاق بلند کنه چشماشو پاک می کرد و دستی به پیشانیش می کشید. یعنی که داره عرقشو پاک می کنه. اما چشماش قرمز بود. یا وقتی سالاد درست می کرد، می گفت پیازها چقدر تلخن این روزها.
مدتی بود سرِکار نمی رفت. گفتم فردا که بچه دار بشی، باید بشینی بچه تو بزرگ کنی، خب از حالا اینکارو بکن. راحت بشین سر خونه – زندگیت. من که درآمدم خوبه. قبول نمی کرد. می گفت حالا کو تا بچه؟ گفتم خانم کم نگاه آینه کن! یه نگاه به شناسنامه ات بنداز. درسته که خوب موندی اما سی و دو – سه سال کم سنی نیست برا زن جماعت. برا من که توفیری نمی کنه، ده سال دیگه باشه. اما تو نباید این دست اون دست کنی. دست رو دست هم نذاشته بود، اما حامله نمی شد.
بعدها تو هال، روی کاناپه می نشست و خم می شد روی پاهاش، دستاش رو می ذاشت روی صورتش و هق می زد. ای داد بی داد. از همون موقعی بود که من بیکار شدم. خب بابا، یه کار دیگه گیر می آرم. تو فکرشو نکن… اینها رو می گفتم، دلداریش می دادم اما به کتش نمی رفت. شاید هم ربطی به کار من نداشت. بعد از سقط بچه بود که گریه هاش هم فرق کرده بود. دیگه تقی به توقی می خورد، هق هق گریه هاش بلند بود.
دیگه دیر به خونه می اومدم که راحت گریه هاشو کرده باشه و خوابیده باشه. کارم هم زیاد شده بود. می گفت، حیف شد کار اولیت. راست هم می گفت. هم پولش، پول بود هم ساعتش کم بود. می گفت چه وقت جنی شدن بود. اما من که زن نبودم زر بزنم و التماس کنم. خب عصبانی شدم و زمین و زمان به هم ریختم. مرد که زیر حرف زور نمی ره.
*
نمی دونم چرا وایت برد رو پاکش نمی کنم، اونقدر مونده که رنگ ماژیک به چشم نمی زنه. قرمزیش کمرنگ شده. نوشته های قبلی هم جاش مونده: کاهو… گوشت… آمپول… دکتر زنان. سفیدیش به صورتی می زنه. مثل چشمای اون بعد گریه. اما همش همون سه کلمه هی می ره تو چشمم…
چشمپزشک. نمی دونم این دکتر چشم چی تو چشمای اون دیده بود که هی بهش وقت می داد. چقدر به چشم می آمد چشماش. درشت بود؛ برنگ عسلی که کم کم قهوه ای می شد و یک خطِ پررنگ، گرد قابش می گرفت. اما اون ته ته چشماش برق می زد. انگار چیزهایی برا گفتن داشت که بالا نمی اومد. تقصیر من که نبود. کم حرف بود. همه می دونستند من چقدر خوش مشربم، و اهل بگو – بخند. اما اون نبود. شاید حرفهاش تو چشماش گیر کرده بود. حتمن یه چیزی بود که اسم دکتر چشم، بیشتر از نخود- لوبیا و دکتر زنان رو وایت برد نوشته می شد. کاش باهاش می رفتم. شاید چشم چرون بوده. آخه اونها که فقط چشمشون به چشم آدمهاست، بهتر می دونن گیرایی و زیبایی چشم یعنی چه. کارشون هم راحته با او دستگاه – مستگاه. می گن چونه تو بذار اینجا، پیشونی تو بچسبون این بالا. کلی فرصت گیرشون می آد. چونه اش هم زیبا بود و می تونسته تا چونه اش رو، رو دستگاه جا به جا می کنه، دید بزنه اون چونه ی ظریف با زنخدان ریزه نمکی اش را… نمی دونم می شد از پشت دستگاه دستی هم به لپهاش بکشه، یعنی که می خواد صورتش رو جا به جا کنه، بعد بره سروقت چشماش؟ صورتش که لاغرتر شده بود، چشماش بیشتر به چشم می آمد. حالا با عینکی که می زد، باز هم نمی شد توی چشماشو خوند، اما دکتره حتمن می تونسته بخونه. لابد هی زل می زده تو چشماش و می پاییده. قطره – مطره هم بهش می داد که وقتی می ریخت، چشماش بیشتر برق می زد. از قرمزی چشماش کم می کرد. اما اون چشمها این روزها اصلن دیگه قرمز نیستند. کجاست اون دکتر لعنتیش که اینها رو ببینه؟ ببینه چرا اینقدر آرومند و دیگه برق هم نمی زنند _ مثل چشمهای ماهی مرده.
اونجا سفید پوشش کرده اند. چه قدر هم لباس سفید بهش می آد. از اول می آمد. مثل لباس عروسیش. با اون لباس که دیدمش خشکم زد. مثل دسته گلِ تو دستم بود، نیمه شکفته. اما اون روزها اینقدر تکیده نبود. حیف! اون روزها چقدر کم نگاش کردم. اون روزهایی که منو می دید _حتی وقتی پیشش نبودم. اما حالا که چشم تو چشمِ هم می شینیم باز منو نمی بینه. نگاهش به جای دیگه است؛ به یه جای دور…
+ There are no comments
Add yours