مدرسه فمینیستی: از اول اسفند ماه خانه های ایرانیان به سمت حال و هوای خانه تکانی می رود و علاوه بر آن برای ما، گرفتاری های تدارک مراسم روز جهانی هم در این ماه اضافه می شود. منهم از تمیز کردن گنجه ها و کشوها شروع کرده ام تا این که در آخرهای اسفند به شستن در و دیوار و شیشه برسم. وقتی گنجه ها را بیرون بریزی، می بینی که خانه مثل میدان تره بار شهرداری می شود. هرگوشه اش چیزی تلنبار می بینی. یک گوشه رختخواب و گوشه دیگر لباس های زمستانی، یک طرف اثاثیه فرسوده که باید فنگ شویی شوند و طرف دیگر لوازمی که نیمداراند و دو به شک هستی نگاه شان داری یا ببخشی شان؟ خلاصه این که اثاثیه و ساکنان خانه های ایرانی در خانه تکانی اسفند ماه دچار آشوب و بی سرو سامانی موقت می شوند. من هم در میانه و معرکه خانه تکانی و در تدارک برگزاری مراسم روز جهانی زن بودم و میز و صندلی ها را جابجا کردم و زمین را برای بار سوم تی کشیدم و به غذا سر زدم و رفتم سراغ یخچال تا سبزی و سالادی برای ناهار درست کنم. هنوز در یخچال را کامل باز نکرده بودم که ناگهان یخچال قدیمی ام سر و صدا ی بلندی کرد. سریع پریز یخچال را از برق بیرون کشیدم و با نگرانی نگاهی به دور بر یخچال انداختم، ببینم بوی سوختگی و یا اتصالی و چیزی از این قبیل بلند شده یا نه؟ خبری نبود. با احتیاط پریز را به برق زدم. دوباره سر و صدا بلند شد. دوباره پریز را از برق بیرون کشیدم و با عصبانیت با خودم نالیدم. ای وای در این آشفته بازار گرانی و گرفتاری های ریز و درشت حالا چه موقع خرابی یخچال بود؟ از دوستی شنیده بودم که تعمیرکار یخچال خوبی می شناسد که در تعمیر یخچال ماهر و در گرفتن دستمزد منصف است. از دوستم شماره تعمیرکار را می گیرم و به او زنگ می زنم. تلفن روی پیام گیر است و می گوید که نام و شماره ام را بگذارم تا با من تماس بگیرند. همین کار را می کنم. پس از گذشت چند ساعت تلفن ام به صدا در می آید. گوشی را برمی دارم. صدای پیرمردی را می شنوم که با لهجه ای کاملا ارمنی به شوخی از من می پرسد خانم آیا شما می خواهید بدهی تان را به من بپردازید که زنگ زده اید به من و احضارم کرده اید؟ با تعجب می پرسم جنابعالی؟ می گوید من طلبکارم!! صدایش مهربان تر از آن است که مزاحم به نظر بیاید. با این حال با کمی تندی به او می گویم اشتباه گرفته است و می خواهم گوشی را بگذارم. سریع جواب می دهد و می گوید خیر اشتباه نگرفته ام؛ مگر یخچال فریزر شما خراب نشده؟ شما به من زنگ زدید؟ می گویم آهان شمائید سلام. چه خوب شد زنگ زدید. این آخر سالی و با این گرانی ها و گرفتاری ها یخچال ام خراب شده. خواهش می کنم اگر امکان دارد همین امروز بیایید و تعمیرش کنید. با همان لحن شوخ می گوید دیدی گفتم به من بدهکاری. خندیدم و گفتم بعله ظاهرا همینطوره و احتمالا مبالغی پول در جیب من هست که متعلق به شماست!! حالا بیایید ببینیم آخر سالی چقدر به شما بدهکار هستم. و آدرس گرفت و گفت که تا یکساعت دیگر می رسد. و بعد از غروب آفتاب بود که رسید و زنگ زد: پرسیدم کیه؟ گفت طلبکار! با خنده در را باز کردم و به او خوشامد گفتم. و همینطور که به طرف یخچال راهنمایی اش می کردم از او پرسیدم آیا ارمنی است؟ با لحن نیمه شوخی گفت بعله من از ارامنه غیور ایران هستم! منظور؟ گفتم هیچ منظور نداشتم از لهجه تان حدس زدم که به جای آقا باید شما را موسیو صدا کنم… گفت نه بابا؟؟ و مشغول معاینه یخچال شد.
همسرم آمد و سلامی کرد و پرسید مشکل اش چیه؟ نگاهی به همسرم انداخت و گفت مشکل من و شما رو داره، پیر شده… ولی به صدتا جوون امروزی می ارزه… همسرم خندی و گفت بابا شما دیگه کی هستی؟ از کجا اینقدر واقع بین شدی؟ و هر دو زدند زیر خنده. من هم خنده ام گرفته بود. چایی دم کردم و موسیو را به چای دعوت کردیم. موسیو مرا صدا زد و گفت حاج خانم سینی پشت یخچال شما از جای جوش شکسته و افتاده روی موتور و صدا می ده. و با ترفندی سینی شکسته را سر جای خودش چسباند و خلاص!! دستش را شست و دور میز آشپزخانه نشستیم و چای نوشیدیم. به او گفتم موسیو برایم یک یخچال فریزر ساید بای ساید پیدا کن، تا این را عوض کنم، سی سال کار کرده و کهنه شده. با عصبانیتی ساختگی نگاهم کرد و گفت خوبه حالا که پیر شدی و هی غر غر می کنی، ولی کارت رو انجام میدی، شوهرت بگه باید عوض ات کنه؟ شوهرم به خنده گفت آی گفتی موسیو؟ به شوخی گفتم ای بابا من فکر کردم مردهای ارمنی از این حرفها نمی زنند؟ حالا که این طور شد فردا در مراسمی که برای روز جهانی زن برگزار می کنم به همه میگم که مردهای ارمنی هم مثل مردهای مسلمون می مانند!! موسیو گفت شوخی کردم بابا و بعد رو کرد به شوهرم و با لحن خیلی جدی گفت همیشه دعا می کنم زودتر از زنم بمیرم. ناگهان همه سکوت کردیم. موسیو به آرامی جرعه ای از لیوان چای اش نوشید و ادامه داد این زنها که با ما پیر شدند مثل پیراهنی که درست به اندازه ما دوخته شده باشد می مانند. اگر آنها نباشند ما پیرمردها از بچه های یتیم بی پناه تر خواهیم شد. هر قدر با این ها بد رفتاری کنیم و بد زبانی کنیم باز هم احترام ما را دارند و آقایی و آبروی ما را پیش بچه ها و نوه ها و فامیل حفظ می کنند، به ما این حس را می دهند که برای خودمان کسی هستیم. من این دعا را از پدر و پدر بزرگم یاد گرفتم. آن موقع نمی فهمیدم و فکر می کردم چرا باید کسی دعا کند خدا او را زودتر از زنش بکشد. مدتها بود در همسایگی خانه ام پیرمردی را می دیدم که هر روز ساعت 8 صبح از خانه بغلی بیرون می آمد و تا ساعت 1 بعد از ظهر در پارک می نشست و بعد به خانه بر می گشت و دوباره ساعت 4 به کوچه می آمد و ساعت 8 شب به خانه بر می گشت. به دیدنش عادت کرده بودم. چند روزی ندیدمش. از همسایه ها سراغ گرفتم. فهمیدم مریض شده. به عیادتش رفتم. گفتم انشاالله خوب میشوی و دوباره ولگردی هایت را ادامه میدهی!! خنده ای کرد و به من گفت: دعا کن بروم پیش زنم آن دنیا تا دوباره طعم بزرگی خانه و آقا بودن را بچشم… ده سال پیش زنم مرد و پسرها در خانه ام نشستند. برای این که محبوب پسر و عروس ام باشم از اتاق خواب بزرگ و آفتابگیرم صرفنظر کردم و دادم به آنها و اتاق آفتاب گیر دیگر هم مال نوه هایم شد و من ماندم تخت خواب قدیمی کنج هال. از وقتی نوه هایم بزرگ و پسر و عروسم میانسال شدند من مانده ام معطل و احساس گناه می کنم که چرا جایشان را تنگ کرده ام. دست به هرچیز می زنم نوه هایم می گویند بابا بزرگ بلد نیستی دست نزن خراب اش می کنی. بابا بزرگ غذا خوردنت صدا می دهد. بابا بزرگ بو میدی. پسرم و عروسم ساکت و نسبت به من بی تفاوت و بی اعتنایند و من هر روز از خانه بیرون می زنم تا جلوی چشم آنها نباشم. تا در تنهایی خودم آقای خودم باشم. ایکاش زنم بود و من هنوز آقای خودم و او بودم!!
سکوت معنادار با صدای آرام برخورد لیوان چای موسیو با میز شکسته شد. موسیو و همسرم به سرعت نم چشمان شان را با سر آستین شان پاک کردند. من برای عوض کردن فضا گفتم پس یخچال های قدیمی حتی اگر سینی شان بشکند و به غر غر بیفتند صد شرف دارند به یخچال های نو ساید بای ساید ساخت چین؟ درست میگم موسیو مگه نه؟ گفت آره دخترم… این بار من بودم که نم اشک را در چشمانم حس کردم و گذاشتم به حال خودش رها شود. موسیو عزم رفتن کرد. با عجله از او می پرسم حالا حال همسایه تان چطوره؟ موسیو گفت خوب خوبه… چون حالا دیگه اون دنیا دوباره کنار زنش آقا شده!! سرم را پائین می اندازم. با شرم و احترام از او پرسیدم چقدرحق الزحمه تقدیم اش کنم؟ به شوخی گفت هر چه بیشتر بهتر. ده تا ده هزار تومانی نو آوردم و در سینی دو دستی تقدیم اش کردم. 50 تومان برداشت و 10 تومان هم اضافه هزینه آژانس برداشت و 40 تومان بقیه را داد به همسرم و گفت ولی حواست باشه به زن جماعت زیاد پول نشان ندهی!! و او و همسرم شلیک خنده را سر دادند. و من هم به خنده گفتم اگر نخواهید سر کیسه را شل کنید اونوقت ما زنها مجبور می شویم قبل از شما بمیریم، گفته باشم…
+ There are no comments
Add yours