ناشناس

۱ min read

داستانی از ثنا نصاری-5 مهر 1392

مدرسه فمینیستی: دختر ماشین را پارک کرد. پیاده شد. باران ریز روی سرش می بارید. مستقیم رفت از داروخانه لباس مخصوص اتاق عمل را گرفت و در شلوغی سالن، مادرش را با لباس آبی بیمارستان دید که به ستونی تکیه داده بود. شتابان چند قدم به سمتش رفت. زن غرق فکر بود. دختر ایستاد، شباهت غریبی بود، راهش را کج کرد و به راهروی سمت چپ پیچید. پرده را کنار زده بودند و آفتاب، اتاق را روشن کرده بود.

◀️  تشریف بیارید تو

فکر کرد هیچ وقت این قدر مؤدب با آدم حرف نمی زنند. رفت تو. دکتر جلو آمد و خیلی مهربان دستش را با فاصله کمی پشت کتفش گرفت که راهنمایی اش کند به اتاقی. قلبش تند تند می زد. به اصرار دکتر نشست روی مبل.

دکتر پرسید: «فقط شما همراهشون هستید؟»

زانوهایش می لرزید.

دکتر ادامه داد: «پدرتون یا کس دیگه ای همراهتون نیست؟»

زبان دختر بند آمد. با لکنت پرسید: «چیزی شده؟»

دکتر گفت: «متاسفانه… ما خودمان نمی دانیم به چه علت…»

چیزی داشت توی تنش سقوط می کرد. سقوط می کرد. یک گلوله ی سنگین و سرد از سینه اش می افتاد. می افتاد. می افتاد و به هیچ انتهایی نمی رسید.

مادرش گفته بود: «من هیچ وقت برای خودم زندگی نکردم.»

دهان دکتر باز و بسته می شد. مکث می کرد. دوباره باز و بسته می شد اما دختر چیزی نمی شنید. گوشی مدام توی جیبش می لرزید. آن را بیرون آورد و مبهوت به صفحه اش نگاه کرد. دکتر سکوت کرده بود. صفحه مدام روشن و خاموش می شد. ناشناس نگران شده بود.

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours