مدرسه فمینیستی: دستمو گرفته بود و میکشید. تند و تند قدم بر میداشت و من مجبور میشدم تقریبا بدوم. گریه میکرد و هی دماغشو بالا میکشید. توی بازوم احساس کشش و درد میکردم و پاهام هنوز به زمین نرسیده برای قدم بعدی باید از زمین بلند میشدن؛ از پلهها پائین میرفت و منو دنبال خودش میکشید… نصفه شب بود.
صبح آن روز که از خواب پاشدم همه سرحال بودن و نشسته بودن تو آشپزخونه. دور میز داشتن صبحونه میخوردن، مامان تا چشمش به من افتاد گفت: «دست و صورتتو شستی؟» با تکون دادن سر گفتم آره، بابا کلی قربون صدقم رفت که: «پسرم قربونش برم دیگه مرد شده واسه خودش، لازم نیس این چیزارو ازش بپرسی.» دایی در حالی که دهنش پر بود گفت: «به داییش رفته، یه پارچه آقا».
مامان برام چایی ریخت و بابا تو بشقابم کره و مربا گذاشت. دایی یه تیکه نون از تو سبد گذاشت جلوم و باز با دهن پر گفت: «بخور دایی جون، بخور که زودتر راه بیفتیم.»
دایی داشت از بابا میپرسید: «از کدوم راه بریم کمتر تو ترافیک میمونیم»، بابا گفت: «فریبا خودش وارده، فقط چون مسیر طولانیه خواستم تو همراشون باشی تا خسته نشه.»
مامان آخرین وسایلو میذاشت تو چمدون و ساک دستیشو با خوراکیا پر میکرد، هر از گاهی هم بر میگشت و یه چیزی به بابا میگفت: «گرسنه نمونیا، برات غذا درست کردم، گذاشتم تو یخچال، فقط باید گرمش کنی، یادت نره گازو ببندی، لباساتم همه شسته و اطو کشیدهست، سماور روشن نمونه بسوزه…»
دایی اومده بود مارو ببره مشهد خونه آقابزرگ، واسه عروسی خاله فریده. بابا رئیس اداره بود و اون وقت از سال کارش خیلی زیاد بود، مرخصی نداشت، قرار شده بود ما با ماشین زودتر بریم تا مامان بتونه برای خرید و بقیه کارا به مادرجون و خاله کمک کنه. بابا هم هفته دیگه با هواپیما بیاد و بعد از عروسی یه سر هم بریم شمال، خونه عمو حبیب.
بابا از زیر قرآن ردمون کرد و وقتی نشستیم تو ماشین، از تو شیشهی ماشین سرشو آورد تو و در گوشم گفت: «مامانتو اذیت نکنی ها!…» ماشین که راه افتاد، یه کاسه آب ریخت پشت سرمون و با دستش برام بوس فرستاد. همونجا دلم براش تنگ شد، از این که این همه به مامان اصرار کرده بودم تا زودتر بریم و بابا بعدا بیاد پشیمون شده بودم، دوس داشتم بگم مامان برگردیم، با بابا بریم…
دایی یه نوار گذاشت تو ضبط و خودشم شروع کرد به خوندن… مامان هم عینکش را زد به چشمش و تکیه داد به صندلیش. من از شیشه پنجره بیرونو نگا میکردم و نمیدونستم باید ناراحت باشم که از بابا دور میشم یا خوشحال باشم که آقابزرگ و خانم جون و خاله فریده رو میبینم؟ یاد تابستون پارسال افتادم که آقابزرگ میداد جعفر آقا آب حوضو عوض کنه تا من بتونم توش آب تنی کنم، یاد کلوچه هایی که خانم جون میپخت و بوی خوبش بلند میشد، یاد فرفره رنگیهایی که خاله فریده برام درست میکرد و با یه سنجاق می چسبوندشون سر یه چوب و من میدویدم و فرفره ها میچرخیدن…
با صدای داد و فریاد دایی از خواب پریدم: «تو چکار داری، یه چایی بریز» مامان میگفت: «خوب نگه دار یه گوشه چایی بخور، موقع رانندگی که نمیشه چایی خورد، اونم تو جادهی به این شلوغی.»
◀️ تورو بذارم بالا، بیام چمدونو ببرم. گفتم زنگ بزن بابا بیاد کمکت کنه، گفت نه الان بابا خوابیده، زنگ بزنم می ترسه نصفه شبی.
رفتیم بالا، مامان با کلید درو باز کرد، چراغ اتاق خواب مامان و بابا روشن بود، با خوشحالی گفتم بابا بیداره، اومدم کفشامو درآرم دیدم یه کفش پاشنه بلند قرمز رو پادریه.
مامان دستمو کشید و نذاشت کفشمو در بیارم. درو بست و از پلهها اومدیم پائین. گریه میکرد و هی دماغشو بالا میکشید. از در حیاط اومدیم بیرون، تند و تند قدم برمی داشت و من مجبور میشدم تقریبا بدوم. تو بازوم احساس کشش و درد میکردم و پاهام هنوز به زمین نرسیده برای قدم بعدی باید از زمین بلند میشدن؛ خوابم میومد اما مامان تند تند میرفت. رسیدیم سر کوچه مامان از تلفن همگانی زنگ زد به بابا، گفت: «ماشین خراب شده ما داریم میایم خونه…»
+ There are no comments
Add yours