روز مادر

۱ min read

مریم صیامی نمین-29 فروردین 1393

مدرسه فمینیستی: تمام راهو دویده بودم تا بتونم همزمان با مجید به خونه برسم. مدرسه مجید به خونمون نزدیکتر بود و من مجبور بودم برای سر وقت رسیدن عجله کنم، توی راه چند بار خودکار و خط کشم از بالای کیفم، از اون قسمت زیر در‌ش، افتاد بیرون و من مجبور شدم برگردم و برشون دارم. هول می زدم که نکنه دیر برسم و مجید قلکمونو شکسته باشه. بالاخره با صورتی سرخ و گردنی خیس از عرق به خونه رسیدم. مجید داشت کفشاشو در می‌آورد.

◀️  اومد… آورد… دستش یه جعبه ست

من از خوشحالی بالا پریدم و صدای خنده آقای فروشنده بلند شد.

وقتی رسیدم خونه قرار شد من کشیک بدم که مامان نیاد تا مجید بسته کادو پیچی شده‌رو که خیلی هم سنگین بود ببره قایم کنه تو انباری تا فردا. مجید که از انباری دراومد دستامو انداختم دور گردنش و بوسیدمش: «خیلی ماهی داداشی».
مجید هم با خوشحالی گفت: «فقط حواست باشه مامان تا فردا نره تو انباری».

فردا وقتی از مدرسه برگشتم دیدم همه چی به هم ریخته، در انباری بازه، گاز بزرگه تو حیاطه، دیگ مسی و آبکش و…. یه میز گذاشتن یه گوشه حیاط که روش یه سماور بزرگه، کنارش یه عالمه استکان و نعلبکی و قندان و پیش دستی و بشقاب و… این جا چه خبره، یه آدمایی که نمی‌شناسمشون، محمود آقا شوهر پری خانم داشت به بقیه دستور می داد، جلال پسر فریده خانم با چند تا جعبه میوه اومد تو حیاط، یه آقایی داد زد: «محمودآقا چند نفر وعده گرفتین؟»
محمود آقا گفت: «اصغر آقا جون وعده ای نیست که هرکی بیاد می مونه».

چه خبره؟ چرا کسی حواسش به من نیست؟ مامان کجاست؟. داد زدم مامان و دویدم به طرف آشپزخونه، انگار تازه منو دیده باشن، همه برگشتن به طرف من.

رفتم تو آشپزخونه، آشپزخونه شلوغ بود، همه همسایه ها بودن، پری خانم هم بود، تا منو دید گفت: «بمیرم یاد این بچه نبودیم.»

گفتم: «ماما… سلام… مامان… مامانم کجاست؟»

صدای گریه و شیون بلند شد… صدای خانمجان بود، مادر بابا. گفت: «مینا عزیزکم… بیا این جا…»

همه گریه می کردن و سر تکون می دادن… من فقط می گفتم مامان…

پری خانم اومد به طرفم و منو بغل کرد، خانم جان می گفت: «مینا، مادر بیا اینجا»

از پشت سرم صدای گریه مجیدو شنیدم. مجید که هیچوقت گریه نمی کرد، رفتم طرف مجید، دیدم صورتش سرخ شده، تا منو دید گفت: «مینا… مامان رفت»

من داد می‌زدم: مامان… مامان و همه با هر صدای من با ناله و شیون همراهی می کردن. بوی حلوا همه جارو پر کرده بود. همه جا سیاهپوش بود، بابا با دست و پای گچ گرفته توی رختخواب گوشه اطاق کز کرده بود. خانم جان بالای سر بابا نشسته بود و قرآن می خوند، پری خانم پذیرایی می کرد.

اطاق از مهمون پرشده بود، جمیله خانم داشت برای یکی از مهمونا تعریف می کرد: «بهتر از شما نباشه، یه خانم به تمام معنا بود، از محبت و مردمداری بی همتا بود، برای همینم همه روزهای مراسمش مثل همین چهلمش غلغله بود…» مهمونا چیزی نمی گفتند، اما جمیله خانم ساکت نمی شد: «اجل خبر نمی کنه، صبح اول صبحی بهش خبر می دن مادرت سکته کرده، پاشو زودی بیا مشهد، این بنده خداهم کلید می ده به همسایه که بچه هاش پشت در نمونن، زنگ می زنه به مادر شوهرش که بیاد و بمونه پیش بچه ها، با شوهرش راهی می شن، از شهر خارج شده نشده یه راننده کامیون خواب بوده می زنه ماشین اینارو داغون می کنه، مرضیه خانم در جا تموم می کنه، احمد آقا از ماشین پرت می شه و آش و لاش می شه، عاقبت همه مون همینه دیر و زود داره، چاییتون سرد نشه…»

امروز هم روز مادره، رفتیم و سری به مادر و همسایه ش زدیم، مزارشون رو گلباران کردیم و دوتایی کلی اشک ریختیم، هرسال روز مادر باهم می ریم سر خاک.

از سر خاک برگشتیم، بچه ها با هم بازی می کنند، نیما درست شبیه بچگیهای مجیده، برای همین هم مجید خیلی دوسش داره، می گه بیخود نیست که می گن حلال زاده به دائیش می ره و مژده دختر مجید، عشق منه چون صورت معصومش، آرامش چهره مادررو داره. پدر سالهاست که مارو ترک کرده و همراه و همسایه مادر شده، من به غیر از مجید و همسر و دخترش فامیلی ندارم، مجید هم به غیر از من و خانواده ام….

توی بوفه خونه من، عکس مادر کنار شیش تا نعلبکی با یه قوری و تو خونه مجید شیش تا فنجون با یه قندان و یه شکر پاش، همش سفید با گلهای ارکیده بنفش کنار عکسی از مادر.

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours