مدرسه فمینیستی: مطلب حاضر، ترجمه فصلی دیگر از کتاب «ترک خوردگی در زره»*، نوشته مایکل کافمن است که توسط نریمان رحیمی به فارسی برگردانده شده:
مردانگی شاید به صورتی که می پنداریم واقعی نباشد ولی بدون شک حضوری قدرتمند در زندگی ما دارد. این حضور به خاطر وجود رابطه قدرت میان مردان و زنان و همینطور میان خود مردان است. وقتی ما درباره ی مردانگی صحبت می کنیم در واقع موضوع صحبت، قدرت جنسیتی است.
در طول دو دهه گذشته زنان، مردان را در ضرورت بازبینی روش های اِعمال قدرت در جهان به چالش کشیده اند. زنان امتیازات ما را به چالش طلبیده و خواستار برابری با مردان شده اند. از سوی دیگر مردان بیشتر و بیشتر ایده ی تقسیم قدرت میان مردان و زنان را – حداقل تا حدودی- پذیرفته اند.
همزمان بسیاری از مردان می گویند: “بله، به نظر می رسد ما مردان دارای قدرت هستیم ولی من احساس نمی کنم که آدم قدرتمندی هستم”. آیا واقعا مردان قدرت اجتماعی را به انحصار خود درآورده اند یا این برداشت اشتباه ماست؟ آیا این ما مردان هستیم که زخم ها و آسیب ها را سبب شده ایم یا این که خودمان نیز از روابط ناعادلانه قدرت، زخم ها برداشته ایم؟ چه کسی درست تر می گوید: فمینیست ها که بر ضد پدرسالاری استدلال می کنند یا مردانی که فقط و فقط در مورد درد و رنج ناشی از مرد بودن حرف می زنند؟ برای برخی از ما انتخاب این که چه کسی درست می گوید ناخوشایند است. اگر استدلال اول را انتخاب کنیم احساس می کنیم که داریم فساد و بد بودن مردان را تصدیق می کنیم و باید از مرد بودن خودمان احساس بدی داشته باشیم. برعکس، اگر منطق دوم را برگزینیم، این انتخاب در واقع انکار اعتراض های به حق و عادلانه ای است که زنان ابراز می کنند.
من اما فکر نمی کنم ما مردان نیاز به انتخاب کردن داشته باشیم. در واقع اگر فکر کنیم که این انتخاب، انتخابی ساده است به یک دوگانه سازی خواهیم رسید. حقیقت این نیست که زندگی مردان یا سرشار از قدرت است و یا پر از درد و رنج. برعکس، تجربه زندگی ما، هم شامل قدرت و هم درد و رنج است. ما هر دوی این ها را توأمان تجربه می کنیم. آنچه بیش از همه اهمیت دارد رابطه ی متقابل میان «درد و رنج» با مؤلفه ی «قدرت» است. راه هایی که دنیای قدرت مردان را بر پایه ی آن بنا کرده ایم و نیز شیوه ی ابراز قدرت شخصی که آموخته ایم، نه تنها منشاء تسلط جمعی بر زنان و رنج هایی ست که در زندگی آنها پدید آمده بلکه سبب درد و رنج خود ما مردان نیز هست.
سلسله مراتب قدرت
جفری، مردی چهل و هشت ساله و معاون یک شرکت بزرگ تولیدی، از پنجره دفتر کارش به آسمان چشم دوخته است. او به موفقیت هایی که با زحمت در زندگی اش به دست آورده می بالد. هر طور که حساب کنیم جفری در بالای نردبان قدرت مردانه ایستاده است ولی با این حال این طور به نظر می رسد که در این لحظه چنین موضوعی برایش اصلا مسئله ی مهمی نیست. زیرا دختر 15 ساله جفری دو ماه پیش در یک تصادف اتومبیل کشته شد و حالا او می کوشد تا تکه هایی از خاطرات دخترش را به یاد بیاورد: رنگ مورد علاقه او یا گروه موسیقی که طرفدارش بود. ولی هیچ کدام از این ها جفری را راضی نمی کند. او سال ها به خودش گفته بود که به خاطر خانواده اش این طور سخت کار می کند. حالا تنها فرزندش برای همیشه رفته. فرزندی که او حتی فرصت شناختن اش را هم نداشته است. از خودش می پرسد فایده ی آن همه سخت کار کردن چه بود؟ جفری سر میز پوشیده از کاغذها باز می گردد تا برای فراموش کردن غم و اندوه اش خود را بیشتر در کار غرق کند.
آن سوی دیگر شهر، بیل در خانه به همسرش که مشغول آماده کردن صبحانه است نگاه می کند. شب طولانی ای داشته و هر دو تازه از خواب بیدار شده اند. یکی از چشم های همسرش سیاه است و اثر کوفتگی روی بازویش پیداست. سر خودش هم درد می کند، اما نه از کتک کاری دیشب بلکه از خماری پس از مشروبخواری. بیل منتظر است تا کتش را بپوشد و کراواتش را بزند و سر کار برود. کلمه ای بین آنها رد و بدل نمی شود، اما بیل می داند که همسرش دارد صبحانه ی خوبی برایش آماده می کند تا روزش را با آن شروع کرده باشد. فکرهای بد و آزاردهنده ای در سر بیل می گذرد: “باز هم زدمش. می دانم که نباید این کار را می کردم ولی این دفعه واقعا حقش بود… خوب شاید هم نه ولی یک جوری حقش بود. هیچ کس از این که من زندگی او را تأمین می کنم قدردانی نمی کند. هیچ کس نمی داند آدم چه احساسی دارد از این کار نکبتی که تمام روزم را با آن درگیرم”. همسر بیل تخم مرغ و ژامبون را جلوی او می گذارد. تخم مرغ ها خوب درست نشده اند و بیل احساس می کند که دارد داغ می شود ولی امروز صبح، او خسته تر از آن است که چیزی بگوید. بیل می داند که همسرش را، هم دوست دارد و هم از او متنفر است. همینطور که غرق دلسوزی برای خودش و احساس زودگذری از پشیمانی است، جس می کند عصبانی و بی اشتهاست، بدون این که هیچ دلیلی برای آن بیابد.
جفری و بیل دو مرد کاملا متفاوت با هم هستند. شما جفری را ملاقات می کنید و حتی یک لحظه هم شک نمی کنید که او آدم خوبی است. “نجیب” کلمه ای است که با دیدن جفری بی اختیار به ذهن آدم خطور می کند. وقتی که بیل را برای اولین بار می بینید خیلی زود متوجه می شوید که به طبقه پایین اجتماع تعلق دارد ولی نمی توانید حدس بزنید که در همین یک سال گذشته پنج بار زنش را کتک زده است. با این که هر دوی آنها، روش اعمال قدرت را در این دنیا آموخته اند ولی این اعمال قدرت برای آنان بسیار متفاوت است. با این حال، جفری فهمیده که هزینه ی زیادی برای اعمال قدرت خودش پرداخته است. او حتی فرصت نکرده بود فرزندش را به درستی بشناسد. اما بیل از احساس درد و رنج پر است با این حال او این طور آموخته که ناامیدی های خودش را بر سر زنش خراب کند، آن هم به صورت اعمال خشونت وحشیانه فیزیکی.
این دنیای عجیب قدرت، همراه با درد و رنج مردان واقعاَ چیست؟ «قدرت» روی دیگری هم دارد یعنی می تواند به عنوان یک نیروی خلاقه درک شود، نیرویی که می تواند به صورت سازنده و مثبت برای تکامل ظرفیت های انسانی ما و پاسداشت زندگی به کار رود: چیزی شبیه نیروی عشق. ولی وقتی من در این جا از قدرت حرف می زنم، درباره شیوه های منفی و مخرب بروز آن است، یعنی توانایی کنترل کردن، فریب دادن و تسلط روی دیگران؛ تسلط روی عواطف خودمان و روی دنیای مادی پیرامون مان.
در جوامعی که بوسیله ی مردان کنترل می شود، این تجربه ی منفی دوم (قدرت مخرب) مدت هاست که بر تجربه ی مثبت اولی (قدرت سازنده) غلبه کرده است. این موضوع به خاطر این نیست که ما مردان ذاتاَ بد هستیم بلکه نکته ظریف و اغلب پنهان مانده این است که ما معمولا روش های منفی استفاده از قدرت را می آموزیم، چرا که این استفاده منفی برای ما امتیاز و برتری و احساسی از موفقیت و خوشبختی به همراه می آورد. سرمنشاء این استفاده منفی از قدرت، اجتماع پیرامون ماست که به ما می آموزد آن قدرت منفی را برای «استفاده شخصی» مان به کار بگیریم. این استفاده می تواند از قدرت کلام نشأت گرفته باشد یا از قدرت پول و یا از قدرت بدنی. در ضمن می دانیم که قدرت هر مردی مُهر و علامت شخصی او را دارد.
اگرچه همه ی ما مردان به نوعی از قدرت مان استفاده می کنیم اما همه ی ما به طور یکسان برخورداری از قدرت را تجربه نمی کنیم. زیرا سلسله مراتبی از قدرت میان مردان وجود دارد و این موضوع به ما امکان می دهد تا به این پرسش که چرا بعضی مردان چنین احساس بی قدرتی می کنند پاسخ دهیم. این سلسله مراتب می تواند بر اساس سن و سال باشد، یا بر اساس نژاد، طبقه اقتصادی، موقعیت های اجتماعی، گرایش جنسی، میزان تحصیلات، قدرت بدنی و یا توانایی های هوشی و فیزیکی. همه می دانیم که اجتماع برای بعضی گروه های اجتماعی ارزش بیشتری قائل می شود پس تعجبی ندارد اگر برخی مردان روی مردان دیگر سلطه پیدا می کنند. همیشه مردی وجود دارد که از قدرت بیشتری نسبت به شما برخوردار است. این راهی است که از آن طریق می توانیم قدرت مردان را به عنوان منشاء درد و رنج خودشان تعریف کنیم.
آنچه سلسله مراتب قدرت مردانه را پیچیدگی افزونتری می بخشد در واقع وزن و اهمیت بیشتری است که برخی از اشکال معین مردانگی در برابر دیگر اشکال آن دارند. جامعه شناس استرالیایی، «باب کانل»، درباره ی “مردانگی مسلط”(1) صحبت می کند که عبارت است از ایده ی مسلط فرهنگی درباره ی مردانگی، یعنی آن شکل و مدلی از مردانگی که دارای قدرت بیشتری است. در حقیقت، این شکل و مدل مسلط است که به رغم آن که بیشتر ما مردان به سطح و اندازه تصویرهایی که برای ما معین می کند دست پیدا نمی کنیم اما همچنان بر شکل های دیگر مردانگی چیرگی دارد. ما چهره های خیالی مردانه خلق می کنیم: خدایان و قهرمان های اسطوره ای، ستارگان و قهرمانان ورزشی و همین طور شخصیت های سینمایی که به طور نمونه توسط همفری بوگارت و جان وین و سیلوستر استالونه اجرا می شوند. طبق گفته ی «کانل» اگرچه تعداد خیلی کمی از ما مردان، مانند بوگارت یا استالونه هستیم ولی بسیاری از مردان با شور و اشتیاق به تثبیت و نگاهداری از این تصویرها کمک می کنند. مردان این تصویرها را نه تنها به خاطر شیفتگی محض خودشان برای بعضی قهرمان ها بلکه بوسیله ی خلق دوباره آنها و تقویت این تصویرهای قدرت مردانه، تثبیت می کنند.
مردانگی مسلط، بخشی از دلایل دشمنی و خصومت با همجنس گرایی مردان در بسیاری فرهنگ ها را توضیح می دهد. این خصومت تنها به خاطر این مسئله نیست که بسیاری از مردان دارای کشش احساسی یا جنسی (سکشوال) به مردان دیگر نیستند بلکه علاوه بر آن، یک ترس و تحقیر عمومی نسبت به همجنس گرایی وجود دارد. بیشتر این خصومت و دشمنی پاسخی است به ترس از آسیب پذیر بودن نسبت به مردان دیگر. روشن است که «آسیب پذیر بودن» به طور خودکار شما را در سلسله مراتب قدرت، به پایین می کشد. حتی درون جوامعی مانند یونان و رم قدیم که روابط همجنس گرایانه ی مردان پذیرفته شده بود روابط جنسی میان مردان، مسیر از پیش تعیین شده ای را در رابطه با قدرت اجتماعی مردان نسبت به پسران جوان و یا نسبت به شهروند و برده، دنبال می کرد. مسیری که بر طبق آن تنها آنها که دارای قدرت اجتماعی کمتری بودند باید نقش مفعول را ایفا می کردند.
زنان و دینامیک قدرت مردان
آنچه همه ما، صرف نظر از جنس یا جایگاه مان در سلسله مراتب مردان، در آن سهیم هستیم بیان عمده ی قدرت جنسیتی است: اعمال قدرت روی آنها که مرد نیستند یعنی روی زنان و کودکان. این ابراز قدرت، همیشه جسمی یا به صورت پرخاشگری نیست. ما مردان، کنترل را از طریق تعریف مفاهیم و ارزش های اجتماعی نیز اعمال می کنیم. ما اغلب ارزش های زنان، رابطه آنها با یکدیگر و مهارت های شان را در ایجاد ارتباط و مصالحه و توافق، سیاه نمایی کرده ایم.
بیشتر مردان، بی رحم و حیوان صفت نیستند و البته هیچکدام از ما بی رحم زاده نشده ایم. با این حال همه زنان، مستقیم یا غیرمستقیم و لااقل به طور بالقوه، زیر سلطه بودن، خشونت و اجبار و آزاری را که به دست مردان اعمال می شود تجربه می کنند. در جایی که هنوز سی تا پنجاه درصد زنان کتک می خورند، مورد تجاوز مردان غریبه یا نزدیکان شان قرار می گیرند و تعداد بیشماری از آنها مورد آزار جنسی در محل کار یا در خیابان واقع می شوند، هیچ زنی نمی تواند از امنیت کامل برخوردار باشد. در ازای هر کدام از ما که مخالف این نوع رفتار مردان هستیم، مرد دیگری پیدا می شود که بر سلطه روی زنان سماجت می ورزد و به این ترتیب، شیوه ی رفتار زنان با ما مردان را نیز تحت تأثیر قرار می دهد و اغلب اوقات، آن را شکل می دهد.
موقعیت مردان به عنوان شهروندان درجه یک و موقعیت زنان به عنوان شهروندان درجه دو همیشه در بطن جوامع پدرسالار وجود داشته است، جوامعی که سلطه مردان بر زنان حاکم است و این اعمال سلطه و کنترل به صورت قانون درآمده است. تا همین اواسط قرن بیستم در بیشتر کشورها تنها مردان از حق انتخاب کردن و انتخاب شدن برخوردار بودند. زنان، زیر کنترل پدر یا شوهرشان زندگی می کردند، به این صورت که پدر در مراسم ازدواج سنتی، دخترش را به شوهر می بخشید. تا همین اواخر قرن بیستم در آمریکای شمالی و انگلستان، مردان را نمی شد به خاطر تجاوز به همسران شان مجازات کرد و این قانون هنوز هم در برخی ایالات آمریکا جاری است. در بسیاری از نقاط جهان زنان هنوز از حق مالکیت بر اموال شان برخوردار نیستند. نهادهای مردسالار و دینی، از طریق محدود کردن اختیار زنان برای جلوگیری از بارداری، حق کنترل باروری آنان توسط خودشان را نقض می کنند و با اعمال استانداردهای دوگانه، طرف مردان را می گیرند. امروزه، حتی با این که قوانین اجتماعی قدیمی تغییر می کنند و مورد چالش قرار می گیرند، زنان هنوز به انحاء گوناگون، شهروند درجه دو محسوب می شوند.
با وجود تعداد اندکی از زنان که از نظر حرفه ای به موقعیت های عالی دست پیدا کرده اند، زنان معمولی هنوز تنها دو سوم درآمد مردان را دریافت می کنند و اکثر آنها در مشاغلی که مختص زنان شناخته شده مشغول به کار هستند. با این که مردان بیشتری در کارهای خانه و نگهداری بچه ها مشارکت می کنند اما هنوز بیشتر، این زنان اند که مسئول اصلی انجام کارها در خانه هستند. از سوی دیگر تنها تعداد اندکی از زنان به موقعیت هایی دارای قدرت اجتماعی در مؤسسات بازرگانی، دینی، علمی، سیاسی، ورزشی، اتحادیه های کارگری، رسانه ها و محیط های روشنفکری و ادبی دسترسی دارند.
در حوزه خصوصی و شخصی، نتیجه ی سال ها تصمیم گیری بی قید و شرط مردان این است که هنوز مردان از طرف زنان و برای آنان تصمیم می گیرند. در بسیاری موارد این مردان تصمیم گیرنده، مردانی با ملاحظه و با حسن نیت هستند که توجهی به این موضوع ندارند که در واقع دارند برای دیگری تصمیم می گیرند. همسرم ماورین روزی به من می گفت: “وقتی که من آشپزی می کنم یا حتی وقتی با کسی ملاقات می کنم تو حتما می بایست درباره این که من چطور می توانستم کارم را بهتر انجام بدهم، نظر بدهی. مثلا این که چه ادویه ای باید اضافه می کردم یا این که شعله گاز را چه موقع باید کم یا زیاد می کردم. ممکن است حق با تو باشد ولی من به این فکر می کنم که مردها بیشتر دوست دارند نصیحت کنند و توصیه و راهنمایی بدهند. تو اصلا به این فکر نمی کنی که کسی نظر تو را خواسته یا نه”.
هزار و یک مورد هست که مردان بدون تفکر درباره آن، انجام می دهند، مواردی که ما مردان اغلب از آنها غافل هستیم، چیزهایی که لزوماَ بد یا ظالمانه نیستند اما این موارد روی هم که انباشته می شوند اثرشان تقویت سلطه ی مردان بر زنان است.
وقتی که زنان در مقابل ما می ایستند و این موارد را تذکر می دهند ما ناراحت می شویم، احساس می کنیم که داریم فریاد می زنیم: “من این طور که می گویی نیستم. من چنین آدمی نیستم….» البته درست است که تذکرات زنان اغلب از سر خشم است و مخاطب آن خشم نیز ما مردان هستیم، ولی نادیده گرفتن این انتقاد به زیان خود ماست. آنچه اغلب به عنوان «مسائل زنان» توصیف می شود، از سوی دیگر مسائل ما مردان نیز است. خشم و درد خود ما اغلب با روش های اعمال قدرت بر زنان، رابطه مستقیم دارد. برخی مردان از تأمین مالی زنان اکراه دارند ولی این فقط به دلیل امتیازی است که مردان از آن برخوردارند، امتیاز داشتن شغل هایی با حقوق بالا. برای نمونه «جفری» می توانست همه انرژی اش را برای کار مصرف کند چون مجبور نبود که نگران نگهداری بچه یا کارهای خانه، که مسئولیت آن با همسرش بود، باشد. این شکلی مرسوم از امتیاز است که جفری هم از آن برخوردار بوده است ولی هزینه این امتیاز آن شد که هیچگاه نتوانست با فرزندش وقت بگذراند و او را به درستی بشناسد. از آن طرف «بیل» را داریم. در عین حال که نسبت به بیل پرخاشجو، احساس خشم می کنیم ولی حتی او هم قلدر و خشونت گر متولد نشده است. کنترل بدنی و روانی که بیل روی همسرش دارد موجب وحشت آن زن است و به بیل امکان می دهد تا درد و ناامیدی خویش را در گودال آن شیوه ی اعمال کنترل، مدفون کند و همزمان خودش بیشتر و بیشتر در آن گودال فرو رود.
در اجتماعی که بر پایه ی سلسله مراتب ناعادلانه ی قدرت بنا شده، معمولا میزان قدرت خودمان را هنگامی احساس می کنیم که در رابطه ی متقابل با کسانی هستیم که از قدرت کمتری نسبت به ما برخوردارند. مردان شاید از داشتن این قدرت لذت ببرند ولی در همان حال به خاطر درد و رنجی که به همراه دارد نسبت به آن احساس بیگانگی می کنند، حتی اگر به درد و رنجی که به دیگران تحمیل می کند آگاه نباشند.
می دانیم که مردانگی موضوعی ایستا و انتزاعی و منفک شده از دیگر روابط اجتماعی نیست. مردانگی تنها به صورت روابط قدرت در درون یک اجتماع پدرسالار وجود دارد. یک مرد تنها در صورتی می تواند به عنوان یک “مرد واقعی” جلوه کند که در پیرامون او زنی به عنوان “زن واقعی” حضور داشته باشد. حتی محکم ترین مرد نهایتاَ تا آنجا می تواند خود را یک مرد واقعی بشناسد که امکان شناسایی دیگری را به صورت زنانه داشته باشد: یک زن واقعی، یک کودک و یا مردی که بتواند او را کمتر از یک مرد واقعی تصور کند.
وقتی که تعاریف مردانگی مدام در حال تغییر هستند، چطور می توان مردانگی را اثبات یا تأیید کرد؟ اگر تنها نرینه بودن بیولوژیک برای تأیید مردانگی کافی نیست، اگر مردانگی چیزی ست که باید برای به دست آوردن آن مبارزه کنیم، اگر انواع غالب مردانگی و یا لااقل بخشی از آن بر پایه ی اعمال کنترل و سلطه در کنار بعضی خصلت های مثبت قرار گرفته است، پس آشکار می شود که مردانگی در نهایت یک رابطه ی قدرت اجتماعی است.
زنان، با کاوش روی همه این مسائل، پرده ی رازآلود را کنار زده اند و با خروش و درد آن را فریاد می کنند. برای مردان، گوش دادن به این صدای زنان دشوار است، با این که باید به عنوان یک موهبت به این فریادها نگاه کنیم. گوش دادن به این صدا دشوار است زیرا بخشی از موضوع قدرت مردان را بیان می کند و آغازی است برای آشکار کردن مسئله درد و رنج خود مردان.
اگر روشی که با آن قدرت را تعریف کرده ایم این همه موجب آزار و اذیت کسانی می شود که دوست شان داریم و به آنها عشق می ورزیم و این همه درد و رنج برای خودمان به بار می آورد، پس چرا هنوز سماجت می کنیم؟ یک پاسخ به این پرسش که چرا مردان قدرت پدرسالارانه را اعمال می کنند این است که ما مردان از این اعمال قدرت، عملا بهره می بریم. این پاسخ در واقع پاسخ قانع کننده ای است که فمینیست ها می دهند و بیان یک حقیقت است، اما به راستی که تمام حقیقت نیست. بیشتر مردان آن قدر بی عاطفه و خودخواه نیستند که پاسخ بالا بتواند یک توضیح جامع درباره رفتار آنها ارائه بدهد.
تناقض موجود در قدرت مردان
چیزی بیشتر از قدرت و امتیاز وجود دارد که موجب می شود مردان کارهایی را انجام دهند که قاعدتاَ می بایست نسبت به آن احساس شرم داشته باشند. این مانند یک راز است، رازی که آن قدر خوب پنهان شده که بیشتر مردان از وجود آن آگاه نیستند: زندگی ما ترکیب عجیبی از قدرت و درد و رنج است، ترکیبی از امتیاز و انزوا. گونه ای که ما قدرت را طبق آن تعریف می کنیم، روشی که ما دنیای قدرت مردان را طبق آن بنا کرده ایم، شیوه ای که از آن قدرت دفاع می کنیم، همه ی این ها سرمنشاء دردهای ما و تجربه ی متناقض ما از قدرت هستند.
هیچ کجا نمی توانیم این موضوع را آن قدر روشن و آشکار ببینیم مگر در تعریف مردانگی به عنوان توانایی اعمال کنترل و سلطه روی تن ها و عواطف ناآرام خودمان. ما مردان، قدرت مان را تثبیت می کنیم، با پافشاری هر چه تمام تر اعمال کنترل می کنیم، از بالا همه تصمیمات را اتخاذ می کنیم، یاد می گیریم که احساسات مان را عقب بزنیم و نیازهای مان را سرکوب کنیم و این همه را انجام می دهیم بدون این که حتی وجود همه ی این ها را دریابیم.
درد و رنج ناشی از قدرت ما، از هنگام کودکی و نوجوانی مان آغاز می شود. آن موقع است که یاد می گیریم در برابر معلمان و والدین مان مردانه رفتار کنیم و یا در برابر سختی ها و بالا و پایین های زندگی دوام بیاوریم. یک مهاجر نسل سومی ایتالیایی-آمریکایی درباره بیرون انداخته شدن از محیط پسرانه اطرافش می گوید: “من احساساتم را پنهان نمی کردم و نمی خواستم موجب آزار و اذیت کسی شوم. وقتی که پسرهای گروه مرا کتک می زدند دلیل آن را نمی فهمیدم. یعنی نمی فهمیدم چرا با من این طور رفتار می کنند. سرانجام تصمیم گرفتم از شر آنها خلاص شوم. یک روز در اتوبوس مدرسه که داشتند مرا برای دعوا با یک پسر دیگر تحریک می کردند از آنها پرسیدم اگر او را بزنم آن وقت دست از سرم بر می دارید؟ جواب دادند بله، دست از سرت بر می داریم. و من آن روز حسابی خدمت آن پسر رسیدم”. این جوان فقط دوازده سال داشت که یاد گرفت چطور احساسات واقعی اش را کنار بگذارد و مانند دیگر پسرهای گروه رفتار کند.
درد و رنج یک مرد ممکن است کاملا پنهان شده باشد، مثل نجوایی در دل و یا بر عکس، می تواند از هر منفذی سرریز کند. این درد می تواند اثری باشد از رفتار و نیازی که از بیست، سی و یا شصت سال پیش در زندگی آن مرد باقیمانده است.
راجر همین روزها سالگرد هفتاد سالگی اش را جشن گرفته است. او آرام نشسته و همان طور که به دست هایش نگاه می کند می گوید:
«من همیشه احساس خوبی نسبت به همه چیز داشتم. به کارم، به ورزش. بیشتر آن دوران، سپری شده و حالا فهمیده ام که در واقع چیزی را گم کرده بوده ام. همسرم زنی خانه دار بود و من اصلا درباره این موضوع فکر نمی کردم. آن وقت ها مسائل با حالا متفاوت بود. من آن موقع متوجه نشدم ولی حالا می دانم که چیزهای زیادی درون من بود. با این که به نظر بیخود می آید اما بگذار بگویم. درون من احساس عشق فراوانی بود که مجال بروز پیدا نمی کرد. هر سه بچه من بزرگ شده بودند بدون این که من وقتی برای آنها گذاشته باشم و آن وقت ها آنها با یک احترام و فاصله با من رفتار می کردند. حالا هیچ کدام شان اینجا نیستند. هر کدام در گوشه ای از دنیا زندگی می کنند. یکی از آنها در هندوستان است و یکی دیگرشان هم ازدواج کرده و در آلمان زندگی می کند و آخری هم همین جاها زندگی می کند. می دانم که با راه هایی که انتخاب کردم نتوانستم به آنچه می خواستم برسم.»
راجر لحظه ای مکث می کند و در حالی که با اندوه شانه هایش را بالا می اندازد می گوید: «همین بود. دیگر شانس دوباره ای در زندگی نصیب من نخواهد شد».
ما مردان به بازنمایی و عمل به مردانگی مان مشغول هستیم و همه تلاش مان برای حفظ این نمایش و عمل است، حتی در مکالمه و صحبت با دیگران و یا در اتاق خواب؛ و در همین حال احساسات مان مثل ترس، درد و رنج و ناتوانی باید در بند بمانند، مثل اسب های سرکشی که هر لحظه می توانند افسار پاره کنند. در فرهنگ ما به سرکوب عواطف ارج گذاشته می شود، مثل قهرمانی که هیچ چیز بر او کارگر نیست، مثل یک گاوچران صبور یا مثل سربازی سرسخت و نیرومند.
انسان ها پاسخ های متفاوتی نسبت به اضطراب نشان می دهند. ما به طور غریزی شکل هایی از آزادسازی عواطف مان برای رهایی از اضطراب و استرس در درون خود داریم. گریه در برابر درد جسمی یا عاطفی یکی از این پاسخ هاست. فریاد و جیغ و داد و گریه هنگام عصبانیت و یا لرزیدن هنگام ترس، نمونه های دیگری از پاسخ های غریزی ماست. ولی بیشتر مردان با احساسی از بدگمانی نسبت به عواطف شان بزرگ می شوند. ما مردان می آموزیم که عواطف، نیازها و آرزوهای مان را که مردانه تلقی نمی شوند سرکوب کنیم. ما این عواطف و نیازها را از روی ترس از این که اِعمال کنترل مردانه و یا رفتار و کردار به اصطلاح عاقلانه ی ما را محدود کنند درون خودمان مدفون می کنیم. با آموزش و تمرین مداوم، ما مردان به تدریج فرهنگ واژگانی برای بیان عواطف مان را از دست می دهیم و واقعا بعضی اوقات از پی بردن به عواطف خودمان، مثل درد یا ترس و وحشت و یا غم و اندوه، متعجب می شویم. می توانید تصور کنید چه نیرویی لازم است تا جلوی گریه کردن پسربچه ده ساله ای را که کتک خورده و یا مرد شصت ساله ای که نزدیک ترین دوستش را از دست داده بگیرد؟
این نیازهای عاطفی به تمامی خاموش و ناپدید نمی شوند بلکه تنها انباشته می شوند و منفذهای عاطفی ما را مسدود می کنند. اگر ما موردی از ترس یا درد و یا خجالت را تجربه کنیم، احساس داشتن ترس و درد و خجالت را هم تجربه می کنیم به خاطر این که پاسخ های مناسب مانند گریه کردن، از دست دادن کنترل و یا لرزیدن و فریاد زدن برای ما مردان به سادگی امکانپذیر نیست؛ و به این صورت است که آن تجربه های دردآور، خجالت آور و یا ترس آور بزرگ تر می شوند و قدرت عظیم تری کسب می کنند و ما خود را در برابر آنها درهم شکسته و ناتوان می بینیم. بدون آزادسازی عواطف مان، ما مردان در دایره بسته ای از ترس و شرم، محبوس می شویم. رویدادهایی که به نظر بدیهی و پیش پا افتاده می آیند، مثلا از دست دادن توپ در زمین بازی یا مورد تهدید قرار گرفتن، اهمیت شان بیش از آنچه باید، بزرگ تر می شود و به تدریج تبدیل به افکاری می شوند که مدام در سرمان در گردش اند.
هنگامی که عواطف و راه های آزاد کردن آنها مسدود می شوند، نتایج بسیار مخربی برای یک مرد و اطرافیان او می تواند به بار بیاورد. زیرا اگرچه قابل مشاهده نیست، اما آن عواطف از میان نمی روند بلکه در درون انباشته شده و سرانجام یا به عصبانیت و خشونت تبدیل می شوند و یا بر ضد خودمان بر می گردند و به عامل نفرت از خود یا افسردگی و یا بیماری های جسمی، احساس عدم امنیت و یا اعتیاد به مواد مخدر و الکل می انجامند.
می دانیم که اولین نتیجه ی انباشته شدن عواطف یعنی عصبانیت و خشونت، بسیار عمومی است و می تواند به صورت نامنتظری در ما بروز کند. در یک مورد، زن و شوهری با شرم از بروز خشونت در رابطه شان صحبت می کردند. مرد از نظر بدنی قوی ولی از نظر رفتاری بسیار آرام بود. او هیچگاه زن یا مرد دیگری را کتک نزده بود و نسبت به بروز عصبانیت و خشم، احساس ناراحتی می کرد و از بحث و جدل های تند دوری می جست. زن، فردی قوی و مصمم بود و هیچ نمونه ای از خشونت یا آزار در پس زمینه ی زندگی او نبود. اختلافات این زوج پس از دو سال و نیم زندگی مشترک آغاز شده بود. اتفاقات کوچک موجب نزاع های کوچک شده بود و همینطور که هفته ها می گذشت، جر و بحث های واقعی شروع می شد. شبی دیروقت مرد پس از یک جلسه خسته کننده کاری به خانه آمد و شروع به شکایت از زندگی اش کرد. زن به او گفت که از شکایت کردن های او از زندگی خسته شده و مرد در پاسخ گفت که او هم از رابطه ی مشترک شان خسته شده است. چند لحظه ای نگذشته بود که آنها مشغول داد کشیدن بر سر هم بودند و داشت کنترل از دست شان بیرون می رفت که زن فریاد کشید: “من با مردی مثل تو نمی توانم زندگی کنم”. مرد بدون این که لحظه ای فکر کند فریاد کشید و زن را به عقب هل داد و او را روی صندلی انداخت. هیچ کدام نمی توانستند باور کنند که مرد چه کار کرده است. زن شروع به گریه کردن کرد و مرد سعی می کرد او را تسکین بدهد و دلش را به دست آورد. زن گفت که نمی خواهد مرد، دیگر هیچ وقت به او دست بزند. مرد با گریه و احساس تأسف عمیق از زن، معذرت خواهی می کرد. آنها سر انجام چند ساعت بعد توانستند دوباره با یکدیگر صحبت کنند. خوشبختانه، این واقعه موجبی شد برای اینکه بتوانند روی مشکلات و رابطه شان کار کنند و مرد هم توانست تغییرات مهمی در زندگی کاری خودش ایجاد کند.
سال ها بعد من از آنها چرایی جریان را پرسیدم. مسئله این بود که زندگی کاری مرد، تعهدات سنگینی را به او تحمیل کرده بود، تعهداتی که موجب احساس خستگی و اضطراب شدید می شدند. او سراسر روز را باید به زور فنجان های قهوه، سر پا می ماند و هنگام شب باید با نوشیدن مشروب، آرامش اش را به دست می آورد. مرد احساس اضطراب اش را پنهان نگاه می داشت و به این ترتیب جدی بودن مشکلات اش حتی برای خود او غیرقابل مشاهده می ماند. زن، اضطراب مرد را حس می کرد و تلاش می کرد مواظب او باشد اما این مواظبت موجب می شد تا مرد برای مقابله با مشکلات اش اقدامی نکند و همین موضوع زن را هم به ادامه وضع، بی میل می کرد. وقتی که سرانجام یک روز مرد از شدت احساسات اش منفجر شد، موجی از عواطف سرکوب شده ی سالیان فوران کرد. او نمی دانست دارد چه می کند و آن طور که تردیدها و عواطف اش را سال ها در درونش انباشته بود، او را به دیگ جوشانی بدون سوپاپ اطمینان، بدل کرده بود.
مسئله عجیبی که درباره سرکوب عواطف وجود دارد این است که این سرکوب، بر عکس، به وابستگی عاطفی بیشتری می انجامد. ما با مسدود شدن نیازمان به مراقبت و پرستاری عاطفی، تعادل عاطفی و توانایی مراقبت از خود را از دست می دهیم. عواطف و نیازهایی که پذیرفته و برآورده نشده اند از میان نمی روند بلکه در زندگی ما، در محل کار یا در محیط زندگی و خانه، به شکل هایی دیگر بروز می کنند. آنچه می کوشیم سرکوب کنیم بیشتر و قوی تر ما را در چنبره ی خودش می گیرد.
هر چقدر هم فکر کنیم که منطقی و دارای کنترل هستیم، این عواطف روی ما تسلط دارند. چقدر من از اتومبیل جلوی خودم در جاده که راه مرا بند آورده عصبانی می شوم! به این فکر می کنم که بیل زنش را در حالتی از خشم غیرقابل کنترل کتک می زد. از طرف دیگر وقتی وارد یک بار مشروب فروشی می شوم می بینم که دو مرد دست در گردن هم و با محبت به درد دل با هم مشغول اند، اما گویا این تنها می تواند در حال مَستی اتفاق بیافتد.
برخی مردان، وابستگی عاطفی و ناامیدی و افسردگی خودشان را بر علیه کسانی که در جایگاه پایین تری در سلسله مراتب قدرت اجتماعی یا جسمی قرار دارند اعمال می کنند: کسانی که می توان سرزنش شان کرد، کسانی که بیگناه اما وابسته به آنها هستند و اغلب کسانی که مورد محبت و عشق خود آن مردان هستند.
گاه یک اقلیت اجتماعی می تواند هدف ساده تر و قابل دسترسی تری باشد: همجنس گرایان، یهودی ها، کاتولیک ها، سیاهان یا لاتین تبارها و یا زیردستان در محل کار. زنان در این میان، ضربه بیشتری می خورند. بیشتر مردان به سختی می توانند برای کسب پشتیبانی عاطفی به مردان دیگر رجوع کنند چرا که این کار افشای نقطه ضعف آنها در میدان بازی زندگی تلقی می شود. از آنجا که زنان اغلب تنها کسانی هستند که می توانیم برای ابراز عواطف مان به آنها اطمینان کنیم، تلاش می کنیم تا بار عواطف خودمان را روی آنها خالی کنیم. مردان نیازمند، خواهان پرستار و دایه های عاطفی هستند، زنانی که برای پاسخ دادن به حالت های روحی و زیر و بم های روابط، تربیت شده اند و می توانند به ابراز درد و رنج مردان پاسخ بدهند.
اغلب دشوار است که جهتی را که دردهای انباشته شده ی ما در پیش می گیرند مشخص کنیم: این که به سوی دیگران برگشت می کند و یا به سوی خود ما. در بسیاری از مردان، این سمت و سو به شکل احساس عدم امنیت، نفرت از خود، یا بیماری های جسمی و یا حتی اعتیاد مشخص می شود.
مصاحبه با مردان متجاوز جنسی و خشونت گر، اغلب نشاندهنده ی احساس تحقیر آن مردان نسبت به زنان و گاه حتی احساس نفرت و تحقیر نسبت به خودشان هم هست. مانند این است که این مردان با حس تحقیر و نفرت از خود، به دیگران حمله می کنند تا احساسی مشابه نسبت به قربانیان برانگیزند و در عین حال بتوانند به نوعی احساس داشتن قدرت و کنترل روی دیگران دست یابند.
ایده های ما درباره ی مردانگی، موضوع داشتن قدرت و قائل شدن ارزش برای خود را مساوی با یکدیگر می پندارد و برای همین، اعمال کنترل روی دیگران می تواند راهی مؤثر تلقی شود برای داشتن احساس کمی بهتر نسبت به خود، حتی اگر برای زمانی بسیار کوتاه باشد.
تمام آنچه بر شمردیم، تبدیل شده اند به زمینه های پُر سر و صدای زندگی ما: مردی که تا سر حد جان کار می کند، مرد دیگری که از نداشتن کار رو به نابودی می رود، مردی که چون تصور کرده به او نگاه تحقیرآمیزی داشته ای تو را به زد و خورد می خواند، مردی که گویی با سرعت اتومبیل اش می خواهد مشتی به دهان دیگران بکوبد، مرد دیگری سرشار از نفرت و حسادت و ترس، و یا مرد موفقی که از گُرده ی زیردستان اش تا بتواند کار می کشد. مردانی که از پشتیبانی و توجه و مراقبت محروم بوده اند، مردانی که در این دنیا احساس ناتوانی و عدم قدرت می کنند، مردانی که مجالی برای بروز عواطف خود ندارند، مردانی که حتی از آگاهی نسبت به وجود عواطف خودشان محروم اند، مردانی که مست قدرت اند، مردانی که دچار اعتیاد به مواد مخدر و الکل و یا به کار و ورزش می شوند.
درد و رنج مردان یک جنبه ی در حال حرکت و تغییر بودن هم دارد: مانند درد زودگذری نیست که آزار بدهد و سپس لحظه ای بعد ناپدید شود. ما مردان معمولا این درد را سرکوب یا جابه جا می کنیم اما با این کار، باز هم درد، بزرگ تر می شود زیرا ما منشاء واقعی مشکلات خودمان را فراموش می کنیم و توانایی احساس درد خودمان را از دست می دهیم. از نظر عاطفی خاموش می شویم و در همان حال در برابر دنیای بیرون جبهه می گیریم. برخی پدران می آموزند تا با آرامش و سکوتی که نمی تواند توسط همسر یا بچه ها شکسته شود، کنترل خودشان را روی خانواده اعمال کنند. برخی از نوجوانان با احساس ناتوانی خودشان، می توانند بچه های دیگر را کتک بزنند یا حتی به قتل برسانند.
با فراموش کردن دردها، ما زرادخانه ای برای خودمان بنا می کنیم. این زرادخانه، احساسات و نیازهای ما را پنهان می کند، سدی عاطفی بین ما و اطرافیان مان می سازد و باعث ادامه ی جنگیدن و پیروزی های مان می شود. ولی در همان حال که این زرادخانه ما را محافظت می کند، ما را به صورت زندانی خویش نیز در می آورد. نظریه پرداز آلمانی کلاوس تولت(2) می نویسد: “مردانی که مصمم اند تا به هر قیمتی مرد بمانند، در تقدیرشان است که مدام پیروز شوند، تا وقتی که خود نبرد را ببازند”.
هر دو مؤلفه ی «قدرت» و «درد و رنج» مردان با هم، احساس مردانگی را شکل می دهند. این ترکیب پیچیده، منشاء اولیه بیگانگی ما به عنوان مرد است، جدایی از عواطف و احساسات و نیازهای خودمان و جدایی از ظرفیت ارتباط و پرورش انسانی. هنگامی که در این دوره مردانی درباره ی فاصله ما از پدران مان (عدم حضور فعال پدر در زندگی کودک) می نویسند و می گویند، تنها به یک جنبه از بیگانگی ما اشاره می کنند، آری فقط یک جنبه از درد و رنج ما. البته آنچه آنها می گویند اهمیت دارد، ولی با تاکید روی تنها یکی از بخش های مشکل در واقع امکان طرح تمامی مشکل را از دست می دهند.
رابطه ی میان اعمال قدرت از سوی ما و بیگانگی ناشی از آن، در پاسخ ما به دردهای عاطفی آشکار می گردد. ما از آنجا که چیزهایی را که نباید، احساس می کنیم سردر گم می شویم. این آن مسئله ی داستان جفری است که با هزینه ی از دست دادن رابطه اش با خانواده، از پله های نردبان ترقی کاری بالا می رفت. و یا داستان بیل که هر شب مست می کرد و در خانه، زنش را کتک می زد. این ها نمونه های تلاش برای پیدا کردن دلیل بیگانگی خودشان است، تلاشی ضعیف برای احساس قدرت کردن.
هر یک از ما، به طریق خودمان، نسبت به علاقه و محبت، بیگانه و بی تفاوت شده ایم. احساس تنهایی و انزوای ما از دیگران تبدیل به بخشی از تصویر خودمان به عنوان مرد شده است. با دانستن این موضوع، واکنش من نسبت به مردانی مانند جفری و بیل، آمیزه ای از خشم و اندوه است، آمیزه ای از همدلی و تنفر.
*
ما در هر جا و موقعیتی که در تصویر ارائه شده قرار گرفته باشیم ناچاریم بپذیریم که چیز جدیدی در زندگی ما مردان پدید آمده است. آن چیز عبارت است از درک این موضوع که قدرت و درد و رنج، در تعاریف ما از مردانگی با هم ترکیب می شوند. در واقع پذیرش این موضوع است که قدرت اجتماعی مردان در تضاد با احساسات ما نسبت به بیگانه شدن مان قرار دارد. اما فراموش نکنیم که همزمان با دادن امکان بیان به احساس درد و رنج، انزوای شخصی مان آغاز به رنگ باختن می کند و به تدریج، واقعیت پنهان و مشترکی را در زندگی مردان کشف می کنیم. از این نیز غیرمنتظره تر، همزمان با کشف انزوا و بیگانگی خودمان، می بینیم که ریشه ی دردهای ما در واقع روش هایی هستند که از طریق آنها قدرت و شیوه ی اعمال قدرت را تعریف کرده ایم. زخم های ما به قول شاعر، آدرین ریچ، از همان نقطه ای نشأت می گیرد که قدرت ما.
قدرت، درد و رنج را احاطه می کند، درد و رنجی که درون روابط قدرت، نهفته است. این قدرت و درد و رنج با سماجت تمام از مسیری می گویند که ما با طی آن مسیر، به مردی رسیده ایم.
پانوشت ها:
◀️ برخی از مقالات دیگری را که در رابطه با مردانگی، مترجم متن حاضر، نریمان رحیمی، به فارسی برگردانده است در لینک های زیر می توانید دنبال کنید:
http://feministschool.com/spip….
http://feministschool.com/spip….
http://feministschool.com/spip….
http://feministschool.com/spip….
http://feministschool.com/spip….
+ There are no comments
Add yours