مدرسه فمینیستی: رؤیایش را در تبت، خوانندگانش پسندیدند و تحسین کردند و هنوز هم در میان دوستداران ادبیات، از این بخش و آن بخش رمان صحبت به میان میآید. رمانی که در آن «فریبا وفی» ایدئولوژی را در آسیابِ زمان ریخت و نیز در محیطِ کشتِ خانواده قرارش داد؛ سنجید و به ما نشان داد اثراتش را بر افراد و نیز بر زنان. شاید برخی از خوانندهها هنوز هم بیاد داشته باشند که موضوع ساده و بنظر پیش و پا افتادهی مثلا “ویار” چگونه از نگاه متفاوت دو مرد در رمان نگریسته و با آن برخورد شد…
چیزهایی که شاید برخی از ما زنانِ به عرصه رسیده در دهه ۶۰، خودمان تجربه کرده بودیم و برایمان ملموس بود، این بار آن را از زبان وفی و با ادبیات خواندیمش و اثرات مبارزات سیاسی، با آن دوگانگی زشت و زیبایش با پردازش زنانه در ادبیات عریانتر شد.
عشق و دوست داشتن در زنان از نوع پنهانش موضوع اصلی آن رمان بود. از پرداخت به موضوع زن که بگذریم که البته گذشتنی نیست (!) و وفی مُهر خود را بر کتابهایش و بر ادبیات از قِبَل زنان زده است، میتوان از عامل دیگری که در رمان جدید او، «بعد از پایان»، تداخل داده شده، یعنی از “مکان” نیز سخن گفت. چون علاوه بر زندگی زنان، و نیز اشاره به مبارزات سیاسی، این بار مکان در رمان نقشی مشخص دارد. رمانی که در آن وفی از “تبت به تبریز” رسیده، یا شاید هم به آنجا بازگشته است!
اگر در رؤیای تبت، آذربایجان تنها با پوشاندن لباس رقص آذربایجانی در مهمانی آخر داستان به تن راوی داستانش نشان داده شده بود که بنظر کار کممایهای آمد و انتقاد برانگیز از دیدگاهِ افرادی چون من که متوجه نشدم آیا فریبا خواسته ادایِ دین به زادگاهش کرده باشد یا چه؟ و این لباس هنوز هم بنظرم به تن صاحبش شل میزند، چون با منطق داستانی توجیه پذیری پوشانده نشده بود، در اینجا آذربایجان با سفر به تبریز نشان میخورَد. سفر غالباً بازگشت به خود هم معنی داده، بخصوص اگر به سرزمین مادری بوده باشد این احتمال در آن بیشتر است!
«منظر»، زن ایرانی حدودا پنجاه ساله ساکن سوئد به ایران میآید و رؤیا (این بار نام رؤیا به جای نام رمان بر نام راوی داستانش نشسته است!) که اهل تبریز است و در تهران زندگی مجردی دارد، در سفر منظر به تبریز او را همراهی میکند. دلیل سفر منظر این است که او زمانی در سوئد عاشق مردی تبریزی بوده که به خاطر فعالیت ها سیاسیاش اجبارا از آنجا گریخته است. هدف سفرش هم شناخت بیشتر او و یافتن گذشتهی این مرد و آشتی دادن وی با آن گذشته است که منغیر مستقیم صورت میگیرد.
توشهای که از این سفر کوتاه عاید میشود، شکافتن کاراکترها و کندو کاو در زندگی در جریان این شهر است. هرچند وفی در مقولهی دوم خواسته به عمق برود و تاریخ و فرهنگ اینجا (میگویم اینجا، چون خودم اهل و ساکن تبریز هستم) را هم به تصویر کشد. اما شاید بنابه داشتههای اندک خود و یا شاید به تناسب ماجراها با شخصیتهای داستانش در سطح میماند و میلنگد و تنها نامآوری از زینب پاشا و حیدر خان عمو اوغلو و … در رمان به چشم میخورد. شاید هم میخواهد نشان دهد که دیگر اثر چندانی از اینها در این شهر نمانده است! بواسطهی این سفر اما زندگی دیروز و امروز این شهر کم و بیش نشان داده میشوند.
میزبان آنها در تبریز، خواهر زیبای رؤیا است که اهل پز و مد و زندگی مرفه بوده، اکنون برای خودش خانه و زندگی خوبی دارد. شوهرش فارس زبان است، نام دخترانش ترکی است. او از همان نوجوانی تمایل داشته در خانه هم فارسی صحبت کند، اما با آهنگ آیریلیق است که احساسات نوستالژیکش برانگیخته میشود و در خفا و در اتاق خوابِ جدای از همسر خود میگرید…
البته دغدغهی پرداختن به سرزمین مادری و بازگشت به این بخش از هویت شخص یا فراموش نکردن و یا پافشاری بر آن، چیزی نیست که بشود به هیچکس یا هیچ هنرمندی تکلیف کرد. این مهم ابتدا در ذهن فرد خورهخوری میکند، تا خودی نشان دهد (چنانچه زن بودن هنوز هم برای بسیاری هیچ حساسیت و بحثی برنمیانگیزد). اما این انتظار را می توان در جایگاه یک خواننده بر زبان آورد. دغدغهای که در خودِ وفی هم گهگاه حکایتگر میشود. برای نمونه در داستانی در مجموعه داستانهای کوتاه همهی افق: داستانی که در آن عازم تبریز برای مراسم عزا میشوند که البته میتوانست هر جای دیگری باشد و تفاوتی در آن تصویر نشده بود، ولی در داستان کوتاه گرگ ها در مجموعهی در راه ویلا با استادی بیشتری تصویر شده بود[1]. که این دغدغه در رمان اخیر، به جای آن لباس رقص، با سفر، جامهی عمل پوشیده است!
این فکر که در ادبیات نوشته شده به زبان فارسی چرا جنوبیها جزو موفقترینها بودهاند، این جواب یکی از مهمترین عوامل جلوه کرده که آنها ریشهها،اسطورهها، قصهها و رازها و تاریخ جنوب را با مهارت وارد نوشتههایشان کردهاند. یک نمونه بارز این زنان “منیرو روانیپور” است. آنچه وفی هم با قدمهای نه چندان محکم در آن پا نهاده است.
از آنجا که ماجراهای داستان و پرداخت به آن در نوشتهی خانم “مهشید شریف” آمده است[2]، لزومی به بازنوشتن آنها نیست. منهای اینکه درباره شخصیت منظر به هیچ وجه با نویسنده این نوشته موافق نیستم. و در همحسی با منظر است که بنظرم می آید، در این نوشته او مورد کم لطفی قرار گرفته است. هدف او از آمدن به تبریز ادای دین او نسبت به محبتهای مردی است که زمانی عاشق و دلبسته او بوده، و اکنون شاید از روی کنجکاوی یا هر چیز دیگری آمده تا شهر او را بشناسد.
«عیبی ندارد. بگذار هر حرفی میخواهند پشت سرم بزنند. از وقتی آمدهام اسد را بیشتر میفهمم. اصلاً یک تبریزی را نمیشود بدون شناختن تبریز فهمید.»
با اینکه ظاهرا قرار نیست دیگر منظر حتی اسد را ببیند، اما میخواهد محبتهای او را با آشتیدادن وی با خانوادهاش به خصوص برادرش که سه سال زندانی شده که بیشتر بهخاطر گریز اسد بوده تا صرفا بهخاطر فعالیتهای خودش، جبران کند. منظر در این سفر موفق به این کار میشود و دو برادر پس از سالهای طولانی تلفنی با هم صحبت میکنند…
به موازات همین ماجرا رؤیا هم که مدتها بود با قدیمیترین دوستش، بخاطر سوء تفاهمات و برخوردهای ناشیانه، بینشان شکرآب شده بود، به پشنهاد و اصرار منظر رابطه برقرار میشود و آنها سنگهای دوستی صدمه خوردهشان را وامیکنند. و در واقع این منظر است که با تصمیم به آمدنش و با راه و روشِ زنانهاش در کوتاه مدت موفق به این کارها میشود. شاید او همچون کاتالیزوری عمل میکند تا فرایند این بازگشت صورت گیرد. و به هر حال این اوست که پیشقدم شده و از عهدهی آن برآمده است. در این بین، رؤیا ماجراهای گذشته خود و دوستیهایش و تبریز را به واسطهی این همسفری، بازنگری میکند. در واقع کاراکترهای مختلف داستان هر کدام از نظرگاه خود مینگرند و ما از دیدگاه همهی آنان و البته از دیدگاه خودمان!
اما مهمترین موضوعی که وفی در این رمان، آن هم به صورت بسیار ظریف و ظاهرا غیرعامدانه بر آن انگشت گذاشته، مسألهی مهاجرت است؛ آن هم در یکی از مهاجرخیزترین مناطق کشور. با توجه به جو بستهی سیاسی و اجتماعی موجود در اینجا؛ دو مهاجرت، اولی مهاجرت یا گریز اسد از تبریز به خارج از کشور بخاطر ترس از عقوبتِ فعالیتهای سیاسیاش و دیگری مهاجرت خود رؤیا به تهران به دلایل تنگ بودن عرصهی اجتماعی، مورد روایت قرار میگیرد. راوی یا رؤیا تبریز را تنگ ِرسیدن به رؤیاهایش مییابد و به تهران میرود و پیش زنی کار میکند که قبلا در تبریز پیش وی کار میکرده؛ زنی رویپایخویشایستاده که گویا عرصه چنان بر او تنگ میشود که مجبور به بستن مهد کودکش میشود و به رؤیا هم توصیه میکند که شهری را که چندین و چند سال بعد هم همانی خواهد بود که الان هست و پیشرفتی در آن حاصل نمیشود ترک کند. در داستان از زبانِ منظر، زندگی اسد مرور میشود و از زبان خود رؤیا زندگی خود او. و البته منظر هم که گوشه و کنار رفتار و گفتارش قصهی مهاجرت خود را دارد. اما همهی این ماجراها گویای این است که مهاجران هم که جرأت دل به دریا زدن و رفتن را داشتهاند و نه احیانا جسارتِ ماندن و تغییر دادن، چندان طرْفی از مهاجرتِ خود نبستهاند!
زبانِ گیرای وفی و پتکهای کلامیای که خاص اوست و در کتابهای پیشیناش هم یکی از ویژگیهای اصلی کارهایش بوده و با همین ابزار، خیلی چیزها را نونویسی یا آشناییزدایی کرده، در این کتاب نیز کماکان جذاب است. با اینکه وی با اندوختهی واژگانی اندکی در زبان فارسی مینویسد، اما تازگی مطالبش در زننگاری؛ کوتاهی جملاتش و طعنههای بظاهر بیطرفانهاش؛ و نیز همین کوبشهای زبانیاش اسباب هنرنمایی او را فراهم میآورد. او در این بین بیشترین مایه را روی زنان و زندگی و شور و شیدایی آنها و دغدغهها و شک و شبهههایشان، و جزئیات و کلیات زندگی آنها میگذارد.
و میشود اذعان داشت زنان که اکنون با نوراندازی در زندگیشان تا حدی رو آمدهاند، کمکم عادت به خودبیانی کردهاند و غالب این کار با پیشقدمیِ زنانی چون وفی، و سایر تلاشگران زن در زمینههای مختلف ممکن شده است.
پانوشت ها:
+ There are no comments
Add yours