پل هایش

۱ min read

روح انگیز پورناصح-31 فروردین 1394

مدرسه فمینیستی: ماه ها تلاش می کرد آن ها را از خودش جدا و دورشان کند. بالاخره موفق می شد، اما تا بازگشتشان چند روز بیش تر طول نمی کشید. آینده اش بختکی[1] می شد و نفس اش را می برید، گذشته اش هم دوالپایی[2] که سنگینی اش مانع راه رفتن اش می شد و او نمی دانست با این ها چه کند. اگر خودش تنها بود شاید خیلی وقت پیش می توانست کاری کند. اما کسی بود که با حرف ها و اشاره ها، حرکات و زندگی اش، ثانیه به ثانیه گذشته را برایش زنده می کرد و آینده را جلوی چشم هایش می آورد. آخر او همه اش به بختک و دوالپایش فکر می کرد و این را هم وادار می کرد تمام مدت به آن ها فکر کند. ولی این خودش را می خواست و می دانست با جدا کردن بختک و دوالپایش می تواند صاحبش شود. از طرفی هم می دانست این امیدش، تخیلی بیش نیست، شاید هم فکر می کرد اگر از گذشته و آینده اش ببرد با سر توی دره سقوط می کند. تعجب می کرد چرا با دست های خودش می خواهد، پل هایش را ویران کند.

حالا دیگر می خواست پل هایش باشند، اما می دانست نباید رویشان زیاد توقف کند، مگر نه این که پل فقط برای گذشتن بود. نمی بایست پشت سر و روبرویش را زیاد نگاه کند، اما آن قدر از پشت سر و روبرو صدایش می کردند که نمی توانست وسوسه نشود و نگاه نکند، و آن وقت تمام زحمت هایش هیچ می شد و باز باید ماه ها…

اکنون بعد از نیم قرن و اندی دیگر نمی خواست با بختک و دوالپایش دربیفتد. مگر آن ها حق زندگی نداشتند؟ مگر محل تولد و زندگیشان را خودشان انتخاب کرده بودند؟ خود او مگر انتخاب کرده بود که آن ها را درک نکند.

بالاخره باید تصمیم می گرفت و راهش را مشخص می کرد. یا باید تمام عمرش را به کلنجار رفتن با آن ها صرف می کرد و یا حضور آن ها را در کنار زندگی خود می پذیرفت.

دیگر توانی برای بحث و گفتگو نداشت. از طرفی هم می دانست نباید به آن ها زل بزند و به زندگیش دعوت کند. تنها نیم نگاهی به آنها کافی بود تا زندگی اش را آن طور که می خواهد، پیش ببرد.

پانوشت ها:

[1] – کابوس به صورت جسم سنگین که خود را روی سینه شخص خفته افکند و او را دچار اختناق و وحشت کند. (فرهنگ فارسی عامیانه، ابوالحسن نجفی)

[2] – موجود افسانه ­ای به شکل پیرمردی که بر سر جاده در بیابان نشیند و گریه کند و از رهگذران خواهد که او را به دوش گیرند و به آن سوی نهر ببرند و اگر چنین کنند ناگهان چاهای درازی از شکم او بیرون آید و به دور کمر رهگذر پیچد و محکم شود و رهگذر ناچار باشد که از آن پس همواره او را حمل کند و از او فرمان ببرد. (فرهنگ فارسی عامیانه، ابوالحسن نجفی)

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours