شش روز پیش محبوبه کرمی در حالی که سوار بر اتوبوس شرکت واحد بوده دستگیر می شود. بنا به گفته مادر محبوبه ماموران بدون هیچ دلیل و توضیحی محبوبه و دیگر افراد حاضر در اتوبوس را با خشونت از اتوبوس به خیابان می کشانند و آنها را بازداشت می کنند، در حالی که او و دیگر مسافران اتوبوس تنها رهگذرانی عادی بوده اند که بنابه اتفاق و در حالی که در اتوبوس بوده اند از برابر تجمعی که گویا در آن روز در برابر پارک ملت برگزار شده بود می گذشتند. در این مدت بنا به گفته مادر محبوبه تنها یک بار با خانواده خود تماس داشته است.
محبوبه کرمی از آغازین روز شروع به کار کمپین تا به امروز مشتاقانه و با انگیزه فعالیت کرده است. دوستانش می دانند که محبوبه همیشه درصحبت با زنان کوچه و خیابان در خصوص قوانین نابرابر آماده و داوطلب بود. مطلبی که می خوانید گفتگوی محبوبه کرمی با یکی از زنان عادی شهر است که به طور اتفاقی و در حین امضا جمع کردن برای بیانیه کمپین با او آشنا شده است و زن از ناگفته های زندگی خود برای یک دوست و محرم سخن گفته است.
بی شک بازداشت محبوبه کرمی برخلاف حقوق انسانی است، امید است که هرچه سریعتر آزادی او را جشن بگیریم.
فاطمه را یکی از دوستانم معرفی کرده است. زنی با سه فرزند و شوهری معتاد که هفت سال است آنان را رها کرده است و ماهی یکبار برای اخاذی از فاطمه به خانه بر می گردد. آرزوی فاطمه گرفتن طلاق است برای رهایی خود و فرزندانش از سایه مردی که کابوس زندگی او و فرزندانش شده است. مردی که پدر و شوهر نام دارد، ریاست خانواده بر اساس قانون از خصایص او شمرده شده است، اما برای او این ریاست در اخاذی از زنی معنا می شود که مادر فرزندانش است. او حاضر به طلاق زن نیست و فاطمه پله های دادگاه را بالا و پایین می رود اما قاضی برای طلاق فاطمه، حضور شوهرش را لازم می داند. فاطمه در یک آسایشگاه معلولین کار می کند.
فاطمه می گوید: «34 سال دارم. هنگامی که 14 ساله بودم به عقد شوهرم در آمدم، او در زمان ازدواجمان 34 ساله بود. چند سال اول زندگی وضعمان خوب بود و او کارگر یک کارخانه بود. پس از مدتی صاحب کارخانه فوت کرد و پسرانش دیگر نتوانستند کارخانه را اداره کنند و به ناچار کارخانه را تعطیل کردند. از آن روز شوهرم بی کار شد. چند وقتی دنبال کار می گشت اما کار مناسبی پیدا نکرد. مدتی هم سر ساختمان کار می کرد اما کم کم دنبال آن کار هم نرفت وبیشتر وقتها در خانه می خوابید. کمی پس انداز داشتیم و با پول آن کوپن فروشی می کرد بعد از مدتی دیگر از خانه بیرون نمی رفت. روزها در خانه می خوابید وشبها بیرون می رفت تا اینکه روزی در جیبش مواد مخدر پیدا کردم. فهمیدم که او معتاد شده است. به ناچار خودم روزها در خانه مردم کار می کردم. اما شوهرم به زور پولهایم را می گرفت. زندگی خیلی سختی داشتم. حتا پول شیر خشک فرزند کوچکم را هم نمی توانستم بدهم. حالا 7 سالی می شود که شوهرم خانه را ترک کرده ورفته است.»
فاطمه سه فرزند دارد. پسر بزرگش 12 ساله است، دخترش 9 ساله و کوچکترین پسرش 6 سال سن دارد. پسر و دخترش به مدرسه می روند اما پسر کوچکتر نه، و فاطمه تعریف می کند که:«من صبح خیلی زود باید از خانه بیرون بروم اما پسرم وقتی به مدرسه می رود، در اتاق را قفل می کند و فرزند کوچکم در اتاق می ماند. فقط بعضی وقتها زن صاحب خانه مان می آید و در را باز می کند تا پسر کوچکم به دستشویی برود و دوباره در را قفل می کند تا بچه ها از مدرسه برگردند. تا ساعت 7 شب در خانه هستند تا من برگردم.»
شغل دشوار فاطمه با نگرانی او برای کودکش آمیخته است که در زمان غیبت او و برادر و خواهرش مجبور است، در پشت در قفل شده اتاق، انتظار برگشت مادر و خواهر و برادرش را بکشد. شوهری که قانون، ریاست خانواده را از خصایصش می داند، معتاد و مواد فروش است. از فاطمه می پرسم آیا او به بچه ها سر می زند: « فقط هر ماه می آید وماهی 50 تا70هزار تومان از من می گیرد ومی رود و اگر هم پول به او ندهم به زور پسر بزرگم و دخترم را با خودش می برد و برای فروش مواد مخدر از آنها استفاده می کند. می گوید چون اینها کوچک هستند مامورین به اینها شک نمی کنند و توسط بچه ها مواد مخدر را به دست مشتریها می رساند.
یک روز دخترم پول خورد هایش را برایم آورد و گفت اگر بابا آمد و خواست که مرا با خود ببرد این پولها را به او بده تا مرا نبرد. گفتم چرا و او در حالی که گریه می کرد گفت من از دوستان بابا می ترسم. آنها مرا مجبور می کنند که مواد مخدر را برای مشتریها ببرم. می ترسم مامورین مرا بازداشت کنند.» از فاطمه می پرسم چرا برای طلاق اقدامی نمی کند: «چند بار برای طلاق اقدام کردم. اما شوهرم در دادگاه حاضر نمی شود و قاضی هم طلاق غیابی مرا صادر نمی کند. هر دفعه می گوید به هر شکلی است شوهرت باید بیاید و طلاقت را بدهد.»
فاطمه برای قانع کردن قاضی نمی تواند وکیل استخدام کند، او با کار سخت، به زور شکم کودکانش را سیر می کند. حقوق فاطمه 300 هزارتومان در ماه است. او با 100 هزارتومان در یکی از روستاهای ورامین اتاقی را اجاره کرده است. اما برای قاضی، دلیل فاطمه برای طلاق قانع کننده نیست و حضور شوهر را می خواهد. قاضی توجه ندارد که شوهر فاطمه معتاد و مواد فروش است. حرف های فاطمه را حتما جدی نمی گیرد و زحمت تحقیق هم که به خود نمی دهد. برای مرد قاضی نگرانی های فاطمه مهم نیستند. او نگرانی مادری را که در هنگام کار سخت در آسایشگاه معلولین، به کودکی می اندیشد که در پشت در قفل شده انتظار او را می کشد، نمی فهمد. نگرانی مادری که از سوء استفاده شوهر و هم قطارانش از کودکانش، می ترسد برای قاضی به حساب نمی آید. قانون قاضی، طلاق را در دست مرد نهاده است، حال این مرد هر که می خواهد باشد، اثبات بد سرپرستی مرد، با زن است و زن چگونه توان اثبات اعتیاد مردی را دارد که در هیچ دادگاهی حاضر نمی شود. البته راه هایی برای دور زدن این قانون هست، اما چنین امری از عهده ی زنی چون فاطمه بیرون است. کفش آهنین می خواهد و پول و امکانات و حمایت خانوادگی.
فاطمه زنی است تنها، با درآمدی ناکافی، مستاجر و سه فرزند، اما نگرانی فاطمه تنها این ها نیست: « اگر شوهرم طلاقم دهد و دیگر مزاحم زندگیم نشود خودم فرزندانم را به هر شکلی هست بزرگ می کنم. پسر بزرگم همیشه می گوید روزی زحمات تو را جبران می کنم، وقتی بزرگ شدم نمی گذارم پدرم تو را اذیت کند. او کلاس اول راهنمایی است و خیلی دوست دارد درس بخواند و همیشه نمره 20می گیرد و به خواهرش در درسهایش کمک می کند.» از فاطمه بزرگترین آرزویش را می پرسم: «در حالی که اشک در چشمانش حلقه می زند به زمین خیره می شود و می گوید فقط آرزو دارم روزی برسد که شوهرم طلاقم را بدهد و مزاحم من و بچه هایم نشود. همیشه آخرماه بچه هایم دعا می کنند که پدرشان به دنبالشان نیاید و هر وقت در می زند فرزندانم در حیاط پنهان می شوند و می گویند به بابا بگو ما خانه نیستیم.»
آرزوی فاطمه و فرزندانش رهایی از دست مردی است که قانون او را بر زندگیشان مسلط کرده است. کودکانی که دیدار او را شوم می دانند. مرد معتادی که جز به بر آورده شدن نیاز اعتیادش به چیزی نمی اندیشد. زندگی فاطمه مرا به یاد زندگی های بر باد رفته ای می اندازد که آخر سر برای رهایی از سلطه ای که قانون حمایت گرش بوده است، مجبور بین انتخاب خودکشی و یا شوهر کشی شده اند. به فاطمه آدرس چند وکیلی را که می شناسم می دهم، بیانیه و دفترچه کمپین را به او نشان می دهم. به او می گویم که بسیارند زنان فعالی که امیدوارند تلاش هایشان بخشی از آرزوهای او را تحقق بخشد. فاطمه بیانیه ها را می گیرد تا از همکارانش امضاء بگیرد. امضاهایی که می توانند بر آورنده آرزوهای فاطمه و فرزندانش باشند که اگر این قوانین برابر تر بودند، چنین دست نیافتنی نبودند.
* این مقاله در نشریه «مدرسه فمینیستی»- شماره اول خرداد 1387 منتشر شده است.
+ There are no comments
Add yours