دارآباد را به قله زیبای مشرف به دریاچه سدلتیان و به لاله های زرد وبه گلپونه های عطر آگینش می شناختم.
دار آباد را به استواری صخره های غریب و به سکوت راه های هزارتا وبه گستره آفتابش می شناختم.
دارآباد را به ترانه های آشنای کوهنوردهای پیرپا وبه چشمه های جوشان از هر کجا و به ماه کولی خیره سر چهارده شب بیدارش می شناختم .
نه ، این دار آباد همیشه نبود، این پادگان قشون خشونت بود که گاه سواربر چهارپایی ناهشیار و گاه پیاده، صخره به صخره در پی تکه تکه های طبیعت بودند که به دامان مادر خویش پناه برده بودند و این و آنی بود که به دست سفره خواران خشونت از دل طبیعت جدایشان سازند و فیروز و خرسند از این گسست، راه بازگشت را بر خرنشینند و چوب به ماتحتش بکوبند که برو!
آنچه که این مناظر را میهمان دیدگانمان کرد و حکایت پرخاطره آیندگانمان شد، ممنوعیت جلسه سخنرانی و گردهم آیی گروه زیادی از فعالان جنبش زنان درسالگرد 22 خرداد بود… دربه رویمان بستند و پاسبان بر در گماردند که نرو!
گفتیم آنها که از راه دور به امید با هم بودن و دمی نشستن به گپ وگفت آمده اند اگر پای راه دارند به دار آباد بیایند و اگر میل بازگشت و پی گیری اخباراز صفحه مانیتور و تلویزیون وگوش سپردن به رادیودارند، که شرمنده پاقدم های مهربانشان هستیم و هیچ نداریم جز هشدار که برگردید مباد که گرفتار آیید.!!
و بدین رای، نان بر سر سفره خشونت طلبان ننهادیم و گردهم بودن زیر یک سقف را به یکدلی زیر آسمان تاخت زدیم و با نوید آرامش دل به کوه سپردیم که بر آمده از همان خاک و همان آب بودیم و به استواری همان کوه، راه بر بی عدالتی صعب کرده بودیم و بادهای حوادث را در ژرف دره های دامنه کوهساران پیچانده بودیم تا که شاید خود کم کمک آرام گیرند و نرم نرم بریال ها سرک کشند و نسیم مهرورز وهمپای رهروان قله برابری شوند. که این همان اخلاق نهفته در رهنوردی کوه به کوه و قله به قله سالیانمان بوده است و ما نیز زائران این معابد ایستاده در آسمان استقامت که اکنون کوی به کوی و کوچه به کوچه همان می کنیم.
آن که در این میانه، پیرپای کوه بود و دل جوان طبیعت، پیش از دیگران خودرا به کوهپایه های دارآبادرسانید. یکی دوتن دیگر نیز به او می پیوستند تا که درضیافت طبیعت، دیگران را شاید راهنما باشند اگرکه خود را ه می یافتند و اما… دریغ که راه نیز از آنان ستانده بودند.
آری، آن که پای راه دارد وپشت به کوه و دل به سودا، نه هراس از”سواره نظام “دارد و نه لرزه ازخاک سست و نه ترسی از غوغا!! آرام پیش می رفتم ونه یکه و تنها، که صخره صخره کوه پناهم بود و آفتاب دلگرمی ام میداد و پرهیب ماه نیز نوید خنکای نورآگین راه شب بود.
ننشستم به خستگی گرفتن وعرق خشک کردن، ننشستم به انتظار آنان که باید از پی می رسیدند، که گزمه گان لم زده، جای جای تنها “منزلگه ” بین راه را قهوه خانه وار اشغال کرده بودند. ننشستم به تماشای راهی که هزارتا به آسمان می رسید و تنها یکی به زمینی که سیاه وار، سبز آبی می زد از کثرت مردان ملبس به پوششی یکپارچه نظامی و سیاه جامه زنانی منتظر”مجرمان” همجنس و اما رنگشاد خویش …!
ننشستم که مصادره طبیعت و کوه را نظاره کنم که تماشا نداشت این معرکه نظامی و مانور انتظامی !!
به چه کار آمده بودند به این انبوهی؟ که چه؟ که بکوبند؟ بزنند؟ ببرند؟ بربایند؟ بکشند؟
که چه؟ که خواستیم خستگی روح و جان در طبیعت جا گذاریم تا به بزرگی وسخاوتش بستاند و استقامت و شادمانی عطایمان کند؟
چه بسیارکینه ، چه بسیارعداوت، چه بسیار هراس از ما که برابری، عدالت، صلح و زیبایی را از طبیعت آموخته ایم و اینک می رفتیم تا که باز بیشترطلب کنیم؛ چه بسیار نیروی خشونت که بر صلابت کوه سنکینی می کردند و سنگ و خارا سنگ نیز گلایه شان را به گو ش ما رساندند که تابشان را نداشتند و ما داشتیم و چه بسیار ابزارخشونت و تهدید برای ما که خود به مهر و عشق ورزی بسیارتر بودیم، حتی یکی مان!!
یک زن و یک قشون، دوزن و دو قشون، …سه زن ….چهار زن و دیگر بس! قشون قشون پیاده و سوار بر اتومبیل و موتور و چهارپایان بارکش در کوه، که چای نخورید و گپ نزنید و ننشینید و سرود برابری در کوه سرندهید… که خاک زمین نیز از ماست وحرام است بر غیرما !!
این سنتی دیرینه بود، سن وسالی را وقت دلتنگی و خستگی، برای باهم بودن و یکرنگ شدن به کوه و صحرا و طبیعت پناه برده بودیم و در هیچ دوره و زمانی نیز درو دروازه ای برکوه ندیده بودیم که به رویمان بسته شود، مگر دروازه هماره گشوده هوایی پرنوید که تا به آسمان پروازمان می داد.
پس این منع و هراس از چه بود؟ ما که بابک خرم دین نبودیم؟ حسن صباح که دوره اش گذشته بود؟ میرزا کوچک خان و یارانش هم که به کوه نزده بود ند و پانزده مرد سیاهکل را هم که به دار آباد نیاورده بودند…. پس چه خبر بود؟ این همه قشون برای ما بود؟ ما که فقط به دعوت “گایا” الهه زمین مادر لبیک گفته بودیم تا دمی در امنیت پناه مهربانش بیاساییم و درددلی کنیم و یک روز خاطره انگیز را جانشین یک روز پرتنش سازیم؟ پس به کجا می بایست پناه می بردیم در این بی پناهی و بی فضایی.
آن پایین؛ درخیابان دوستانمان نگران ایستاده بودند تا چه برسررهروان کوه می آید. حق داشتند؛ آن گونه که مارسیدیم نه خیلی عجیب تر از آن طور بود که آنها دستگیر شدند!!
به یکایکشان می اندیشیدم و سپاسگزارشان بودم که این روز را خاموش نگذراندند که این عزم همگان بود …..پس از آنکه خبرممنوعیت برگزاری مراسم در سالن را اعلام کردند عزم بر این شد که مدنی ترین حرکت را برای زنده نگاهداشتن خاطره روزی برگزینیم که از آن زنانی بود که خود از سر اراده به تاریخ درخشان مبارزات خویش افزوده بودند.
چقدر خسته بودیم و بی امید آنگاه که مسئول سالن با شرمندگی اعلام کرد که نمی تواند محل را دراختیارمان قرار دهد. و چقدرسرحال بودیم و امیدوار آنگاه که در جمعی بزرگ تر عزم جزم کردیم که خاطره این روزرا در کنار هم و به دور از تهدیدها و ملامت های آقایان ( و به تازگی ” بانوان” نیز ) به هر شکل در فضایی مدنی و شیوه ای مفرح در کوهپایه های اطراف تهران بگذرانیم .
کدام خانه را می تواستیم یک شبه به میزبانی چنین مراسمی بیابیم؟ کدام فضا و محل را نیمه شبان می شد با اطمینان به امانت گرفت؟ ساعت یازده شب مگر می شد به کانون مدافعان حقوق بشر دسترسی داشت و از آنها یاری طلبید؟ اما جوانانمان بازهم تلاش می کردند هرچند پاسخ مساعدی درانتظارشان نبود … ..سرانجام نتیجه آن شد که اگرجریانی از سر نابخردی به ما نه می گوید ما می بایست که با خرد راه خود رویم. و در مقابل هر ” نه ” تبعیض آمیز ،سر خم نیاوریم و به شیوه ای خلاقانه ثابت کنیم که حقوق ما، شهر ما، روز ما، با یک ” نه” نابخردانه تاخت زده نمی شود.
پس، فرار براین شد که به کوه رویم و در دامان مادرطبیعت، یک بار دیگر و به آزمونی دیگر پایداری جنبش را در حلقه مهر خویش محک زنیم و دمی به همدلی به گپ و گفت نشینیم …
اما، به کوهی رفتیم که دیگرخاکش چندان رنگ خاک نبود و لاله های زردش به هراس در دل سنگ پنهان شده بودند و بابونه های کوچکش ترسان و پژمرده سرخم کرده بودند…. همه چیز “سبزآبی” می زد و من باور نمی کردم که این مالامال سبزآبی لباس فرم نیروهای انتظامی فقط به منظور ساختن سدی بازدارنده دربرابر روح و جان بالنده زنان باشد.
به یکی از “سواره نظام ” خرسوار گفتم آقا آن بالا چه خبر است ؟ گفت برای مبارزه با اراذل و اوباش آمده ایم. گفتم اراذل و اوباش مرزها را به غارت بردند و شما در اینجا در پی آنان هسستید؟ مثلا “عبدالمالک ریگی ” اگر هم اهل کوهنوردی باشد باید بروید در ” تفتان ” پیدایش کنید نه در دارآباد !!
به دیگری که با باتومش به ماتحت حیوان می کوبید گفتم “آقا نزن حیوان را، گناه دارد”. گفت:”من خودم دهاتی ام بلدم چه جوری بزنم که دردش نیاد”!! گفتم پس اراذل و اوباشی را که می گویند امروز به کوه آمده اند هم یواش می زنی؟ گفت “نه آنها را هم بلدم چه جوری بزنم ” !! … شیره درد باتوم هایی که در این سالها برتن و بدنمان کوبیده شده بود در سراسر جانم پیچید و خاموش جلو زدم … تلفن مرتب زنگ می زد نسرین ستوده، نوشین احمدی، ژیلا بنی یعقوب، زارا امجدیان، خواهرکم که دریا دریا دور بود و از جان نزدیک تر….همه نگران بودند. نسرین یک ریزتکرار میکرد: “منصوره جان من این پایین هستم نگران نباش بیا پایین ” و من فکر میکردم نگران چه باشم سال هاست که گاه تنها وگاه با جمع دوستان به کوه آمده ام وسنگ سنگ دامنه های البرزمرکزی را، شیب و بالاهایش را، پیچ و خم هایش را و حتی افعی هایش را می شناسم پس از چه بترسم؟ که حتی مرگ درکوه برایم زیبا بود آنگاه که آزادیم حتی برای یک راهپیمایی سبک با دوستان یکدل از من دریغ شده بود.به نسرین گفتم: من بچه کوهم، ترسی ندارم اما دلم برای این مملکت می سوزد که مرزهای رهایش را به راهزنان و دلالان وا نهاده اند و مرزبانانش را به دار آباد به تماشای چای خوردن چهارزن آورده اند …. تلفن قطع شد و نسرین دیگر نبود….
باور نمی کردم که این “سبز آبی” مالامال تنها برای ما باشد. بی توقف بالا می رفتم، که اگر حتی یک نفر بدین ضیافت می آید، تصور نکند که راه را اشتباه آمده و سر از قشونخانه در آورده است می رفتم که بگویم، می رفتم که کوه را در انتظار قدم های میهمانان خسته و سودازده بروبم و بیارایم!
“مریم زندی “از راه رسید. چقدر خندان و خوش اخلاق و چقدر بی شباهت به آن لحظه من؛ چقدر یکدل و یکرنگ و چقدر پر شباهت به رویاهای من؛ با خنده گفت “قرق کرده اند برایمان کوه را” و صاحب کافه با شرمندگی گفت بیشتر از سه نفر اگر بشوید کافه را می بندند و شما را هم می برند و….
کجا؟ مگر نه اینکه هرجا که آزادی سلب شود زندان است ؟ پس دیگر کجا؟ مگر نه اینکه هرجا که حقوق فردی و علائقت را به سخره گیرند شکنچه گاه است ؟ مگر نه اینکه هرجا که نگذارند بنشینی ،بگویی ، ببینی ، بشنوی، بخندی ، زندان است ؟ پس دیگر کجایمان می بردند غیر ازاین زندانی که برایمان ساخته بودند؟
صاحب کافه گفت بروید خطرناک است بروید…..و مریم زندی گفت زهره ارزنی تماس گرفته که آیدا و ناهید را مقابل گالری گرفته اند. می رویم … که مریم از مادران فعال کمپین بود و می بایست مادری کند و طلعت نیز می آمد که در کنار مریم زندی باشد ….. با مکافات بسیار به مقابل گالری رسیدیم.تا آن لحظه پنج نفر را گرفته بودند، نسرین ستوده وکیل شجاع جنبش زنان نیز در میان دستگیر شدگان بود! ژیلا بنی یعقوب که ازاول عهد کرده بود تا لحظه آخر هر جا که باشد پایداری می کند تا حتی برای یک نفر هم مشکلی پیش نیاید، خو د سپربلا شده بود، نفیسه آزاد جوان پرشور و پرتجربه کمپین که در ماجرای دستگیری خرم آباد هم به همین شورمندی درکنارمان بود، آیدا که زحماتش دریکی دوهفته اخیر قصه ساز جنبش زنان شده بود، سارا که آرام و بلندبالا گوشه ای نشسته بود و به تحکم می گفت برو !! ناهید میرحاج که همیشه برای همه نگران بود و حالا هیچ نگران خویش نبود و با شادی نگاهم می کرد!!. .. هرچه فریاد کشیدیم که ما نه تجمعی داشتیم ( که البته اگر هم می داشتیم حق بود و ناحق نکرده بودیم) و نه مراسمی برگزار شد، به چه جرمی این بچه ها را می برید، هرچه فریاد کشیدیم که شما نمی توانید یک وکیل را دستگیر کنید که سخنران مراسم لغو شده بوده و فقط از سرمسئولیت آمده تا که موکلانش را از غوغا به دربرد .. به گوششان نرفت و به طرفمان حمله آوردند که این بار دیگر به شتاب از مهلکه دور شدیم که باید همسر نسرین، “رضا خندان “، را خبر می کردم که به تیمار دوکودکش درخانه بود تا نسرین وکیل جسور ومسئول جنبش زنان رسالت حقوقی و انسانی اش را به انجام برساند.
رهگذری صدایم زد، نگاه کردم و همان دم به یاد مقاله یکی از اعضای جنبش زنان افتادم که حاضران در تجمع 22 خرداد سال 85 را “رهگذر” خطاب کرده بود، اما این رهگذر چهره آشنا ی مهربان “فرزانه طاهری” بود که با باربد جوانش در تمام تجمع های شهری و مراسم جنبش زنان حضور فعال دارند و هرگزهم از پس هیچ ماجرایی سهم خواهی نکرده اند وهمواره به یاریمان شتافتند و همپای دیگر فعالان جنبش کوشیده اند، اتومبیل را نزدیک آورد و سوار شدم.
“رهگذر” دیکر یاشار بود و دیگری نسیم و دیگری زینب، و کیوان صمیمی و عالیه مطلب زاده که دستگیر شد و آن دیگران فریده غایب و جلوه جواهری که در راه بازگشت دستگیرشدند و ……با خود گفتم بوالعجب که این همه “رهگذر” درجنبش زنان فعال هستند و این چنین مسئولانه در کنارهم برای به دست آوردن آزادی و حقوق پایمال شده خویش درتلاش اند.
به فرزانه نگاه می کردم؛ یار همیشه کارزارهای اجتماعی و ادبی، حالا نگران و پریشان فرمان اتومبیل را به هرسو می چرخاند تا که از هجوم ترافیک شهر دورشود تا زودتر به خانه نسرین ستوده برسیم سرانجام مدارک نسرین را از همسرش گرفتیم و به سرعت به طرف فرمانیه برگشتیم . این بار خیابان در محاصره کامل پلیس بود … پس لابد دیگر دار آباد سبز آبی نمی زد ولابد دوباره خاکی، زرد، سفید، بنفش و آسمانی شده بود …حالا دیگر دارآباد را رها کرده و در پی یافتن مقصران “آزادی و برابری ” به شهر آمده بودند حالا دیگر چهارپایان را رها کرده و سوار بر اتومبیلهای شیک و “ون” های مخوف بودند!! هیچ خبری از بچه ها نبود خیابان دوباره خالی اززنان بود و همه بچه هایمان را برده بودند به بازداشتگاه وزرا …… یعنی دیر رسیده بودیم؟؟
به باربد نگاه کردم که از نوجوانی درکنارمان بود “رهگذر”ی که پا به پای تجمع های جنبش زنان مرد جوانی شده بود و حالا دستان هنرمندش را با عصبانیت مشت کرده بود و بر هم می فشرد که آخر چه شد چرا؟ ما که فقط می خواستیم چند سخنرانی داشته باشیم یا دست بالایش چندنفری هم به کوه برویم و گپ بزنیم؟ یعنی حتی این هم ممنوع است؟ نگاهش کردم دستانش خالق تر وتوانمندتر از آن است که اینگونه به کینه مشت شود، آنگاه که کینه اندوزان با مشت های باز جلوی چشمانمان رژه می روند.!
+ There are no comments
Add yours