مدرسه فمینیستی: بازخوانی تحلیل هایی درباره فعالیت های مدافعان حقوق برابر طی ماه های اخیر، زمینه ساز طرح چالشی جدید در مدرسه فمینیستی شده است. چالشی در رابطه با نحوه عملکرد جنبش زنان و چگونگی تغییر وضعیت موجود. برخی از تحلیل های ارائه شده اگرچه با نقطه عزیمت های نظری متفاوتی به مسئله زنان در ایران و جنبش مدافعان حقوق برابر نگریسته اند، اما نتیجه گیری هایی همانند را عنوان داشته اند. مرور بخش های گزیده ای از این متن ها می تواند مدخل مناسبی برای طرح چالش ما(ه) باشد:
محمدرضا نیکفر در پاسخ به این سوال که «واقعیت در ایران چیست؟» بر این نظر است که: «اگر بخواهیم در رابطه با زنان از جنبش صحبت کنیم، شایسته است که این عنوان را به مجموعهای از سرکشیها در قبال حاکمیت اطلاق کنیم که از ابتدای روی کار آمدن رژیم تا کنون ادامه داشتهاند. در میان زنان جوان، بویژه در شهرهای بزرگ رفتارهای نمادینی وجود دارند که در جایی شکل میگیرند و سریعاً به کل جامعه سرایت میکنند. این نمادها همانیاند که در قاموس رژیم “بدحجابی” خوانده میشوند.» محمدرضا نیکفر سپس می افزاید: «در ایران نوعی انقلاب جنسی در جریان است. گرایشی قوی به رهایی از قیدوبندها و خرافههای سنتی وجود دارد که به دلیل سرکوب سیاسی امکان بروز آشکار را ندارد، در نتیجه، کار آگاه گرانه در درون آن و در رابطه با آن به سختی امکان پذیر است…» در این رابطه است که نیکفر به فعالان جنبش زنان هشدار می دهد که: «مسئلهی اصلی جریانِ زنانِ آگاه این است که این جریان نمیتواند با آنچه جنبش واقعی زنان است پیوند خورد و نمیتواند بر زمینهی انقلاب جنسی، مروج انقلاب در آگاهی شود. در دههی ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در اروپا و غرب، سعادت بزرگ فمینیستها این بود که توانستند انقلاب فکری خود را در پیوند با انقلاب جنسی قرار دهند. این امر به آنان کمک کرد که دیدگاه نخبگان را تودهای کنند. در ایران این شانس وجود ندارد، یا دست کم امروزه وجود ندارد. با وجود این، نخبگان بایستی به آنچه جریان دارد، توجه ویژهای کنند.» اما ایشان ضعف اصلی «زنان آگاه» ایرانی را در این می داند که «در نخبگان، به دلیل برخی محافظهکاریها و قیدوبندهای فکری، این گرایش وجود دارد که اهمیت آیندهساز این حرکات را نبینند و در مقابل، حتّا آنها را تحقیر کنند. آنان، کاملاً به اشتباه، خود را جنبش میپندارند و با هم بر سر رهبری چیزی که هنوز به عنوان جنبش وجود ندارد، ستیز میکنند. اختلافها بارآور و آموزنده میشوند، اگر بر سر مسئلهی اصلی متمرکز شوند: بر سر این مسئله که در برابر چشم ما جنبشی واقعی وجود دارد، اما ما نمیتوانیم در پیوند با آن قرار گیریم» (سکولاریزاسیون یعنی آزادی زن، گفتگوی مدرسه فمینیستی با محمدرضا نیکفر – 22 اردیبهشت 87).
در مقابل این گرایش که به تحول اساسی در نظم موجود باور دارد، گرایش دیگری مطرح است که به فرایندی گام به گام و به دور از «تحولات اساسی» می اندیشد. از زمره مدافعان گرایش دوم (که برای سهولت کار، آن را گرایش توسعه گرا نام می نهیم) غلامرضا کاشی است. وی در مقاله ای درباره جنبش زنان در سایت «ادوار نیوز» می نویسد: «به نظرم بسیج سیاسی زنان، به مشارکت طلبیدن آنان در عرصه تنازع سیاسی، تولید الگویی از گفتار بسیج کننده گرمابخش در میان زنان، جهد و تلاش برای تولید آرمان رهایی زنان، بدل کردن زنان به سوژههای عمیقاً تحت ستم، تلاشهایی بوده است که اگرچه دستاوردهایی به همراه داشته است، اما چندان قرین توفیق نبوده است.» سپس او در رابطه با چرایی این قضیه می افزاید: «در یک کلام، به رغم اذعان به مصائب زنان در جامعه ایرانی، جنبش زنان را یک جنبش شیک یافتهام.» و با این برداشت از جنبش «شیک» زنان ایران است که می پرسد: «قدرت یابی تدریجی و گسترده زنان در جامعه ایرانی، چرا همراه و توام با سامان یابی به یک گفتار نیرومند سیاسی و بسیج کننده نبوده است. به عبارتی چرا فرایند قدرت یابی زنان، مقومات یک جنبش فراگیر زنانه را در عرصه سیاسی فراهم نساخته است؟ چرا تجلی اجتماعی و فرهنگی زنان توام با تجلی سیاسی آنان نبوده است؟» کاشی سپس به جدایی میان جنبش زنان و فرآیند زنانه شدن جامعه اشاره می کند و می گوید: «ممکن است طرح دوگانگی میان جنبش زنان و فرایند زنانه شدن جامعه ایرانی، این تصور را پدید آورد که مقصود نگارنده انحلال جنبش در فرایند تدریجی زنانگی در جامعه ایرانی است. در حالیکه مقصودم ممانعت از اختلال جنبش در فرایند است و یا فربه کردن جنبش از فرایند». اگر محمدرضا نیکفر معتقد است که فعالان جنبش زنان (به قول ایشان: نخبگان) باید بتوانند به جنبش واقعی زنان یعنی همان «انقلاب جنسی که توسط توده دختران جوان» در حال اتفاق افتادن است پیوند بخورند، غلامرضا کاشی نیز به فعالان جنبش زنان در خصوص فهم و درک ابعاد فرآیند زنانه شدن جامعه ایرانی توصیه می کند: «جنبش زنان تنها با تحلیل و فهم عمیق و ابعاد فرایند زنانه شدن جامعه ایرانی است که میتواند قوام و دوام بیابد. و الا ناگزیر است که همچنان در محدوده اقشار محدودی از زنان تحصیلکرده و وابسته به طبقات متوسط و تحصیلکرده شهری باقی بماند …» (دوگانه جنبش و فرایند زنانهشدن در جامعه ایرانی، سایت ادوار نیوز، 18 اسفند 86).
در عبارات بالا، به نظر می رسد دو نتیجه گیری مشابه، اما برآمده از دو چارچوب نظری متفاوت (از دو سنت فکری مختلف) درباره جنبش زنان در ایران ارائه شده است. از یک طرف هر دو گرایش معتقدند که جنبش کنونی زنان، «جنبش» نیست و «اتفاقات مهم تری» در جامعه در جریان است. هر دو به نوعی معتقدند که فعالان جنبش زنان «نخبه هایی» جدا از جامعه زنان هستند. یکی «فرایند» و دیگری «توده های سرکش» را «حقیقت» می داند، و هر دو متفقاً معتقدند که مدافعان حقوق برابر، توجهی به حقیقت آنها ندارند.
اما شاید بهتر است که به طور قراردادی، ابتدا خودمان را از این جدل بی پایان رها سازیم که کدامیک از این چیزها «جنبش حقیقی» است. چنین پرسش هایی لااقل برای مدافعان حقوق برابر مسئله اساسی نیست. آنان که در کوران عمل اجتماعی قرار دارند لزوما به دنبال آن نیستند که ببینند چه نامی می توانند برای خود برگزینند. چراکه اساساً اثبات این که کدامیک از این ها جنبش حقیقی است، نه مشکلی را حل می کند و نه در مسیری که پیش گرفته اند، تغییری ایجاد می کند. اما آن چه به نظر می رسد برای کنشگران عرصه عمل مهم باشد، آن است که آیا راهی را که در پیش گرفته اند به راستی می تواند به تغییر و تحولاتی که آنان به دنبال آن هستند کمک کند؟ در واقع، مسئله این نیست که مدال «جنبش» را بر گردن کدامیک از این «چیز»ها (مدافعان حقوق برابر، یا توده های سرکش، یا فرایندهای خودبخودی) آویزان کنیم، بلکه مسئله آن است که این «چیزها» در تغییر وضعیت موجود چه تاثیر و دخالتی دارند؟
در واقع، اگر از این بحث مدرسی (اسکولاستیک) بگذریم که کدام یک جنبش واقعی است، یا اینکه کدام یک «حقیقی» تر است؛ مسئله ای که باقی می ماند، رابطه این «چیزها» با یکدیگر است. یعنی این پرسش که چرا و چگونه زنان نخبه و آگاه ایرانی باید در پیوند با توده زنان سرکشی که حامل نمادهای واقعی تغییر هستند، قرار بگیرند و اگر وضعیت کنونی حاکی از آن است که این پیوند ایجاد نشده، بنابراین، برقراری مکانیکی این پیوند چه دستامدی در جهت تغییر به نفع زنان دارد؟ آیا «این پیوندها» در قالب «چشم اندازهایی» که از آن ارائه می شود اساسا قابل تحقق است؟ یا صرفاً «پیوندهای ذهنی» هستند که هیچ گاه به این شکل انتزاعی (ذهنی و نظرورزانه) که از آن یاد می شود، در عرصه واقعیت قابل تحقق نیستند؟
برای گریز از مجادلات، بهتر است که سوال را کمی عقب تر بریم: اصلاً چرا باید میان نخبه ها و توده ها پیوند برقرار شود؟ اگر بخواهیم این «ارتباط و پیوند» را به شکلی تقدیس شده در نظر آوریم باید این پرسش را مطرح ساخت که اگر جنبش واقعی زنان، مربوط به توده دخترانی است که انقلابی جنسی را نوید می دهند، دیگر چه نیازی به پیوند آنها با چند زن آگاه و نخبه وجود دارد؟ چه فایده ای از پیوند میان این دو گروه – که یکی جریان اصلی جنبش است و دیگری سرگردانِ رهبری – حاصل می شود؟ آیا نتیجه این پیوند، به بیان محمدرضا نیکفر، حقیقا ترویج انقلاب در آگاهی است؟ و مثلا اگر «آگاهی» و ادعای زنان نخبه این باشد که «ساختار قوانین موجود» عامل بازدارنده است و بخواهند این معضل را در پیوند با «جنبش واقعی زنان» پیش ببرند آیا واقعا «انقلاب در آگاهی» اتفاق نمی افتد؟
در آنسوی میدان، گرایش مقابل (غلامرضا کاشی) نیز معتقد است که جنبش زنان در فرایند زنانه شدن، جز «اختلال» کار دیگری نمی کند. پس بهتر است دست از دخالت بردارد و در راستای «فرایند» نظم موجود حرکت کند. اما سوال اینجاست: آیا فرایند زنانه شدن جامعه ایران، الزاماً به برابری جنسیتی می انجامد؟ واقعاً از خودمان بپرسیم که آیا مبدا آغاز فرایند زنانه شدن در ایران بعد از انقلاب، حقوق زنان بوده است یا ضرورت ها و منفعت های توسعه مال داری اسلامی؟ آیا تاکنون سراغ داریم که در جامعه ای تغییرات عمیق اجتماعی تحت تاثیر «فرایندهای خودبخودی» روی داده باشد؟
در تاریخ معاصر ایران، همواره مناقشه ای قدیمی میان روشنفکرانِ نظرورز با آنهایی که دستی بر عمل می برده اند وجود داشته است که: «نخبگان آگاه از توده های مردم فاصله دارند». ظاهر این مناقشه، رادیکال می نماید؛ گویی روشنفکرانِ برج عاج نشین (یا به تعبیر غلامرضا کاشی: شیک) را نشانه می رود که بی ارتباط با توده ها برای آنها نسخه می پیچند. انگار گوهر مقدسی در میان توده ها نهفته است که این روشنفکران از دسترسی به آن عاجزند. نتیجه این می شود که پروژه روشنفکری ایران اینگونه تعریف شود که «واقعیت توده ها را باید شناخت». بنابراین، «اقدام برای تغییر» به پس از این شناخت موکول می شود، و مسئله اصلی دسترسی به گوهر ناب توده ها قلمداد می گردد.
برای نمونه بزرگترین اتهام فعالان جنبش زنان در دوران مشروطه این بود که خاستگاه آنان ریشه در طبقات متوسط یا بالای جامعه داشته است. مشکل اصلی این بود که تمام فعالان جنبش زنان، از محترم اسکندری گرفته تا صدیقه دولت آبادی، «تحصیلکردگان فرنگ رفته ای» جدا از توده ها بودند. از جانب مردانِ «انقلاب» و «توسعه» ایراد گرفته می شد که مطالبات این زنان روشنفکر به توده زنان زحمتکش جامعه ربطی ندارد.
درحالی که به نظر می رسد فعالیت آن «زنان نخبه» در دوران مشروطه برای برپایی مدارس دخترانه البته در متن تحول انقلاب مشروطه، سبب شد که برای مثال مدارس دخترانه در کشور ما گسترش یابد و بسیار پیشتر از کشورهای همسایه، آموزش دختران حقی انسانی و مهم قلمداد شود. زنان فعال دوران مشروطه نیز که «نخبگان» نام می گرفتند از طریق «گفتمان های موجود در انقلاب مشروطه» آموزش دختران را عملا با «دختران برگزیده» آغاز کردند و از طریق «نشریات نخبگرایانه شان» بحث آموزش دختران را عمومی ساختند و سرانجام در زمان پهلوی اول آموزش و سواد برای دختران به صورت رسمی و همه گیر نهادینه شد. در حالیکه اگر تلاش و اراده این زنان آگاه نبود، آموزش دختران نیز مانند ده ها اتفاق دیگری که در جامعه ما رخ نداده است، می توانست خیلی دیر و با تاخیر به وجود آید و امروز ما زنان از جایی که قرار داریم حتا عقب تر باشیم.
در هر صورت، زنان نخبه آن روزگار، از راهی «معرفت شناسانه» به درک ضرورت و ایجاد مدارس دخترانه نپرداختند؛ بلکه به ضرورت آن، در روابط زندگی روزمره خود واقف شدند و بدون «شناخت از توده زنان» و «فرآیندهایی که در جامعه می گذرد»، و البته با ابزاری موثر، یعنی ایجاد نهادهای دموکراتیک در قالب انجمن ها و مدارس مختلف به این کار همت گماردند و خوشبختانه پیروز هم شدند.
البته، این نگاهِ خرده گیر نسبت به «نخبه گرایی» فعالان اجتماعی، تنها مربوط به حوزه زنان نیست. فعالان دانشجویی یا کارگری نیز همواره به این نقیصه متهم می شوند که با توده کارگران، یا توده دانشجویان ارتباط ندارند.
به نظر می رسد نکته ای که می تواند در این میان مطرح باشد این است که آیا اساس این جدل که نخبه ها از توده ها (یا فرایندها) جدا هستند، به راستی موضوعی واقعی و امری عملی است یا واقعا بحثی نظرورزانه؟ و اگر نظرورزی است پس احتمالا بر این پیش فرض استوار است که واقعیت زندگی توده ها ظرفیت تحول (فرایندی گام به گام، یا انقلابی جنسی) را داراست، اما به دلیل سرکوب سیاسی (یا فقدان گفتار نیرومند سیاسی)، آنها قادر به چنین تحولی نیستند. بدین ترتیب: یا به یک تعبیر، نخبگان آگاه باید در قامت انقلابیون و آموزگاران حرفه ای به توده ها پیوسته، آگاهی را میان آنها برده، و نیروی بالقوه انقلاب جنسی را بالفعل سازند؛ یا به تعبیری دیگر، همچون مهندسان اجتماعی در کنار «فرایند رشد و انباشت سرمایه های اسلامی» و دنباله رو تغییرات خود به خودی باشند تا در موقع نیاز آنرا تنظیم کنند، که بدین وسیله جامعه به «توسعه ای» که مد نظر «توسعه محوران» است دست یابد و در این میان «خود به خود» وضعیت جامعه زنان بهتر می شود.
اکنون اگر به فرض، چنین دیدگاهی درست باشد که فعالان جنبش های زنان، دانشجویان، کارگران و… نمی توانند با توده های مخاطب خود پیوند یابند، این معضل آیا به دلیل آن است که این فعالان اجتماعی به لحاظ «معرفت شناسانه» مشکل دارند و نمی توانند فرآیندهای «واقعی» جامعه را درک کنند؟ نتیجه این قضاوت، احتمالا به آنجا می رسد که فعالان آگاه اجتماعی باید ابتدا این «جنبش های واقعی» را درک کنند تا بتوانند به آنها پیوند یابند؟ درحالی که به نظر می رسد راهکارهایی که برای این پیوندها، در کشورهای دموکراتیک پیموده شده در جامعه ما دچار مشکلات ساختاری و حتا سنت های فرهنگی بازدارنده (مانند وجود سنت تقیه به جای اعتراض جمعی) است؟
در همه جای دنیا مردم یک جامعه معین، از طریق انجمن ها، تشکل ها و نهادهای دموکراتیک _ از جمله رسانه ها _ می توانند همدیگر را بیابند، همبسته شوند، و خود را سازمان دهند. به نظر می رسد فعالان جنبش زنان در ایران نیز طی دو دهه گذشته سعی فراوان کرده اند تا از این ابزارها (یعنی ایجاد نهادهای دموکراتیک و بدیل) برای پیوند هرچه بیشتر با جامعه زنان سود بجویند. حال پرسش آن است که اگر به فرض این پیوندها برقرار نشده است، ما باید به «معرفت» و «شناخت» فعالان اجتماعی شک کنیم، و به دنبال «تصحیح معرفت شناسانه» آنان باشیم یا باید به دنبال رفع موانع ساختاری و فرهنگی باشیم که نبود نهادهای دموکراتیک در ایران، ناشی از وجود و تسلط آن هاست؟
در واقع پرسش اساسی آن است که مشکل «عدم پیوند با جنبش واقعی زنان» به خاطر آن است که «زنان آگاه» و نخبه نتوانسته اند این «جنبش واقعی» را به درستی شناسایی کنند یا مشکل آنان این است که نتوانسته اند از همه ظرفیت های موجود جامعه برای گسترش هرچه بیشتر نهادهای دموکراتیکی که می تواند آنان را به مخاطبان شان پیوند زند استفاده کنند؟ یا آنکه آنان از همه ظرفیت ها بهره برده اند، اما «موانع ساختاری و فرهنگی» برای تبدیل «کنش های فردی» به «کنش جمعی» در جامعه ما بسیار گسترده است و باید به دنبال شناسایی این موانع و رفع تدریجی آنها بود؟
در واقع، یکی از دغدغه های کسانی که در جامعه مدنی فعال هستند و موانع ساختاری موجود در کشور را تا حدودی می شناسند، آن است که روشنفکران نظرورز عمدتا در «حوزه شناخت شناسانه» متوقف می شوند، درحالی که به نظر می رسد این امری بسیار طبیعی است که فعالان حوزه اجتماعی دغدغه اصلی شان ارتباط با جامعه مخاطبان شان باشد (و اساسا غیر از این چه چیزی می تواند هدف یک جنبش اجتماعی باشد؟)، بنابراین روشنفکران متعهد در حوزه نظرورزی می توانند به فعالان اجتماعی، بیشترین یاری و کمک را برسانند اگر شناسایی و بحث در مورد چگونگی رفع این نقصان ها را در اولویت برنامه های مطالعاتی خود قرار دهند.
در واقع، به نظر می رسد کنشگران از روشنفکران حوزه اندیشه انتظار دارند که بتوانند با ابزارهای نظری و جامعه شناختی که در دست دارند، به راهگشایی بپردازند، چرا که به نظر می رسد یکی از سنت هایی که در جوامع دموکراتیک سبب برکات و بازگشایی مسیرهای دموکراتیک در آن جوامع شده، آن است که خیل عظیم اندیشه ورزان و نظریه پردازان آن جوامع سعی کرده اند در حوزه خود (اندیشه و نظر) به نیروهای عمل کننده در جامعه برای باز کردن فضاهایی به سمت بهبود زندگی روزمره رسانند و نه آن که خود را در مقام «ناظری صرفاً منتقد» محدود سازند.
در هر صورت از این دست مناقشه های نظری، وقتی به واقعیت ملموس و عملگرای «چیزهای» واقعی همچون کمپین یک میلیون امضاء بر می خورند، دستخوش مشکلات فراوان می شود؛ چه نام این «چیزها» را جنبش بنامیم، چه ناجنبش. اساس گستردگی کمپین یک میلیون امضاء، ارتباطی «چهره به چهره» است با زنان عادی جامعه ایران. در جریان این ارتباط، کنشگران کمپین تمام هم خود را بر پیوند گسترده تر با مخاطبان شان قرار داده اند و البته نه با این نگاه که «توده های مقدس زنان» را بیابند و با «زنان کارگر» و «دستان پینه بسته آنان»، یا با توهم «ارتباط» با آنان عکس یادگاری بگیرند تا احساس «پیوند با توده ها» را داشته باشند، بلکه مسئله اصلی آنان یارگیری از میان زنان و دختران ایرانی برای شکل¬دهی نیرویی اجتماعی است تا مطالباتی مشخص را محقق کنند.
در ایران امروز، تبعیض علیه زنان جزء ثابتی از زندگی روزمره مدافعان حقوق برابر شده است. آنها نیز شاهد مقاومت دختران و زنان جوان – برای حضور آزادانه در عرصه عمومی – هستند. آنها نیز قادر به فهم سبک های جدید زندگی زنان کوچه و خیابان می باشند. و یقیناً برای آنها نیز مهم است در ارتباط با دختران و زنان جوانی قرار گیرند که جرقه های تغییر را در دل دارند. اما مسئله مبنایی اینجاست: چگونه می توان در میدان عمل (نه در کاغذها و نظریه ها) با آنها ارتباط برقرار کرد؟ طرح این سوال نظرورزانه که «واقعیت [زنان] در ایران چیست؟» (که یقیناً پاسخگویی به آن ضروری است)؛ در اصل، باید زمینه ساز این پرسش عملگرایانه باشد که «چگونه می توان این واقعیت را تغییر داد؟»
28 تیرماه 1387
+ There are no comments
Add yours