سلام به شما خانم نوریعلا، متشکرم که دعوت من را برای این مصاحبه قبول کردید، اجازه بدید سئوالاتم را با کارهای خودتان آغاز کنم. کارنامۀ فکری و هنریی شما در چند دهۀ گذشته با دو گسترهی نقد (نقد ادبی، تئاتر و سینما) و کار هنری (بازیگری و آفرینش شعر و داستان و نمایشنامه) پیوند خورده است، فکر می کنم خوانندگان آثارتان، مثل خودِ من، دوست دارند بدانند که شما ابتدا کدام یک را شروع کردید؟
با سلام و تشکر از شما آقای رئیسی عزیز؛ اولین رمانی که خواندم “بوف کور” صادق هدایت بود. در نُه سالگی تأثیر مثبت و منفی ی که این رمان بر من گذاشت سال های سال با من بود. پس از آن داستانکی نوشتم و برادرم اسماعیل (پیام) که خودش هم نوجوان بود، کلی تشویقم کرد. اما از سیزده چهارده سالگی به عالم شعر و شاعری، البته شعر کلاسیک نزدیک شدم. روز تولد شانزده سالگی ام، برادرم کتاب “چشم ها و دستها”ی نادر نادرپور را به من هدیه کرد و این خود مقدمۀ آشنایی من با شعر نو بود. بعداً اشعار سایر شعرا را شناختم. شعرهای احمد رضا احمدی را بیشتر از همه دوست داشتم و اولین شعرهایی که به سبک نو گفتم تحت تأثیر اشعار او بود.
از نوجوانی، از هر کتابی که می خواندم یا حتی فیلمی که می دیدم، سعی می کردم خلاصه ای از موضوع اثر و این که چرا از آن کار خوشم آمده یا نه را بنویسم. شاید همین به من کمک کرد تا در زمینۀ نقد هم دست به آزمایش بزنم. از اواخر سالهای دهۀ 40، شعرها و نخستین داستانم به نام “در صفحۀ حوادث” و سپس نخستین نقدم که در بارۀ کتاب “سووشون” خانم سیمین دانشور بود، در مجله فردوسی، به سردبیری ی آقای عباس پهلوان چاپ شد.
نخستین شعرخوانی ام در شبهای شعر خوشه، به مدیریت احمد شاملو بود و همان ایام در چند تئاتر بازی کردم که همه کارها یا در حین تمرین یا در شب اول نمایش از طرف ساواک توقیف شد. سال سوم دانشگاه بودم که به خواستۀ ناصر تقوایی در اولین کار سینمایی اش “آرامش در حضور دیگران” بازی کردم. نمایش این فیلم در ایران توقیف شد و بعد از این که در فستیوال ونیز1972 به عنوان بهترین فیلم، برگزیده شد، برای مدت کوتاهی نیز در ایران به نمایش درآمد.
اولین مجموعۀ اشعارم به نام “سهمی از سالها” در سال 1351 به چاپ رسید، اما نشر آن توقیف شد تا 6 سال بعد که در روزهای انقلاب توسط انتشارات ققنوس منتشر شد. دومین مجموعه شعرم “از چشم باد” در رژیم اسلامی اجازۀ انتشار نگرفت. پیش از آن که ایران را ترک کنم نقد مفصلی در بارۀ چگونگی ی “نقش زن در فیلم های مسعود کیمیایی” نوشتم و همچنین داستان “جُبّه خانه” اثر هوشنگ گلشیری را نقد کردم. چاپ نقد “نقش زن…” به حکم صاحب اثر یا یارانش توقیف شد. نقد جُبّه خانه به چاپ رسید و چون خیلی ها آن را زبان حال خود یافتند، موجب رنجش صاحب اثر شد. گلشیری که یادش گرامی باد، تا زمانی که زنده بود، بدون آن که ایرادی بر نقدم داشته باشد، شفاهی و کتبی، به خودِ من فحش داد.1
با توجه به این که نقد، ذهنیتی عقلایی بر اساس فاکت ها می طلبد و هنر، بویژه شعر، نه فقط بر اساس منطق استدلالی که با شهود و تخیل و بازی های زبانی هم سر و کار دارد، فعالیت های شما در این دو زمینۀ متفاوت چه تاثیری بر یکدیگر داشته اند؟
با نظر شما در مورد تفاوت میان خلق اثر هنری و نقد اثر هنری، موافقم. در نقد، هرقدر که احتیاج دارم تا حواسم را با نگاهی واقع نگر، ذهنیتی استدلالی با شیوۀ تجزیه و تحلیلی و جزء نگر بر جهان اثر متمرکز کنم، در موقع شعر گفتن از آن ذهنیت استدلالی دور می شوم. شعرم را ذهن و نگاه و زبانی می آفریند نشأت گرفته از حس و عاطفه ای که در زبان تصویر خود را پیدا می کند. در نقدهایم، هرقدر درک و دریافتم خودآگاه است، شعرم حاصل دریافت ها و ذهن و ضمیر ناخودآگاهم است. چیزی که شما از آن به نام “شهود” یاد کردید.
لحن و زبان شعرم نیز از زبان نقد دور می شود. شاید ذکر این نکته برایتان جالب توجه باشد که وقتی اثری را نقد کرده ام تا مدتی نتوانستم شعر بگویم. همیشه بین نوشتن نقد و شعر، فاصله ای افتاده، مدتی طول کشیده تا از فضای یکی وارد فضای دیگری شوم.
آیا شما نقد را در ردیف آفرینش شعر و داستان می دانید؟
بله، نقد را نیز نوعی آفرینش هنری میدانم منتها از جنسی متفاوت. به وقتِ نقد کردن تمام اجزاء کارم محدود به گسترۀ درون اثر است. متنی که مقابل من است جهانی است که خالقش دیگری است و من باید این جهان را کشف کنم. کاری هم به این که صاحب اثر کیست یا چه نیتی در خلق اثر داشته ندارم. بنابراین برای پرداختن به جهان درون اثر مجبورم دست به نوعی آفرینش بزنم، منتها محدود به همان متن. اما در نوشتن شعر و داستان، دستم باز است. انتخاب مضمون، شیوۀ پیاده کردن و نوع بیان در اختیار من است. تصاویر، در قالب کلمات، رام ِ دست منند. آن چه را که نمی پسندم یا با کل کار جور نمی شود، عوض می کنم یا کنار می گذارم. خلاصه آن که متن را من می آفرینم. تجربۀ کاری به من نشان داده که نوشتن نقد در بسیاری از موارد مشکل تر از آفرینش شعر یا داستان است. به همین جهت هیچ وقت این گفته را صحیح ندانسته ام که “منتقدین ادبی کسانی هستند که نتوانسته اند شاعر یا داستان نویس شوند.”
آیا برای نقد کردن معیارهای از پیش تعیین شده ای دارید؟
در وحلۀ اول، خیر. با خودِ متن روبرو می شوم و در پی ی شناخت آن چیزی هستم که مؤلف در کارش ارائه کرده است. البته باید بگویم که همه، دارای سیستم فکری ی هستند که متر و معیارهای قضاوت را به آن ها می دهد. در زمینه نقد نیز چنین است. راه و روش های گوناگونی که از دیرباز تا امروز توسط نویسندگان و منتقدین برای بررسی و نقد اثر هنری بکار برده شده، و امکان بوجود آمدن رهیافت های مختلف را فراهم کرده، بی شک از نظام فکری و ارزشی ی منتقد سرچشمه گرفته است. اما باید اضافه کنم هرقدر منتقد به چرایی و چگونگی ی ساخته شدن این معیارها در نظام فکری اش واقف تر و آگاه تر باشد، از جزم گرایی و سیاه و سفید کردن مطلق، دور می شود. من سعی می کنم با معیارهای قبلی که ممکن است تحمیلی از جانب سیستم فکری و ارزشی ی ام باشد، کاری را نقد نکنم. بلکه نقد من معطوف است به متن، به عنوان جهانی کامل که از خالقش جدا شده است. در مرحلۀ دوم، بر اساس ادعاهای تلویحی ی کار است که معیارهایی از خودم که در ارتباط با مدعای صاحب اثر است را در نقد بکار می برم.
معیارهای زیبایی شناسی در نقد را از کجا میآورید؟
آنها را نیز از درون خودِ اثر بیرون می کشم. البته زیبایی شناسی نیز امری مطلق نیست. اصول زیبایی شناسی ی هر فرد از نظام باورها و اعتقاداتش، از میزان آگاهی و شناختش از انسان، جامعه و فرهنگ سرچشمه می گیرد. هنرمند نیز آگاه یا ناآگاه، نظام ارزشی و اصول زیبایی شناسی ی خود را در جای جای اثرش باقی می گذارد. مثلاً اثری که زن در آن فرودستِ مرد نشان داده شده است، منتقدی را که به برابری ی زن و مرد باور دارد، در مقابل سیستم ارزشی ی ارتجاعی قرار می دهد. با این همه نمی توان گفت درست و غلط کردن ارزش ها، مقبولیت همگانی دارد. برای من معیارهای قضاوت و زیبایی شناختی ی که از باور به حرمت آدمی و برابری تمام انسانها سرچشمه گرفته باشد مطلق اند و زمان و مکان و فرهنگ در آن تأثیری ندارد.
یک دسته از نقدهای شما، مثلن نقد رمان «سورهالغراب» اثر محمود مسعودی و نقد «جبّهخانه» اثر هوشنگ گلشیری که اتفاقن هر دو نیز در اینترنت منتشر شدهاند (رجوع به سایت اثر) ، نشان میدهند توجه اصلی شما در بررسی اثر به خود متن است و عناصر سازنده آن بسان واقعیتی مستقل و درخود. دسته دیگر از نقدهایتان متاثر از نقد فمینیستی هستند. مثلن «نقد زن در سینمای مسعود کیمیایی» یا نقد تاتر «معرکه در معرکه» از داوود میرباقری (رجوع به سایت اثر).در این دسته از نقدها بیشتر به سراغ زمینه اجتماعی هنر یا نیت مولف میروید و برای پیشبرد اهداف فمینیستیی و نشان دادن دیدگاههای مردسالارانه در کار هنرمندان به اصلاح «پیشرو». اصلن با خواندن این نقدهای فمینیستی احساس میکنم مسئله اصلی اثر هنری نیست بلکه فیلمهای کیمیایی و تاتر میرباقری بهانهی نقد دیدگاههای ارتجاعی و مردسالارانۀ نهفته در پس آنها شدهاند. تا چه اندازه پایبند به آرمانهای فمینیستی هستید که بهخاطر آن حاضرید اصول زیباییشناسانهی خودتان را(تاکید اصلی بر خود متن و بررسیی ساز و کار عناصرش) در حاشیه قرار دهید؟
اغلب پس از خواندن یا دیدن اثری، ضرورت نقد کار را حس کرده ام و مشتاق نوشتن در باره اش شده ام. و همانطور که گفتم برای نقد کردن هم پیشاپیش چارچوب ویژه ای را انتخاب نمی کنم. به نظر من اجزاء و عناصر یا آن چه ساختار اثر را شکل می دهد، خود، گویای همه چیز است. من آن اجزاء و عناصر را بطور دقیق می بینم. آنها را کنار هم می گذارم. جاهای خالی را با ادعای – خودآگاه یا ناخودآگاه- و تلویحی ی نویسنده (بازهم در خودِ اثر) پر می کنم. اگر هنوز جایی خالی است، به وقایع و حوادث و شخصیت های بیرون از اثر روی می کنم تا کمبودها را بشناسم. در یک کلام متن برای من همه چیز است. دنیایی است که هنرمند آفریده و من قرار است در آن زندگی کنم. در برخی از این دنیاها جا می افتم، نرم و راحت و سبکبال. تا آخرش می روم، حتی می دَوَم. بی هیچ سنگ و کلوخی بر سر راهم. نه این که محتوای این دنیا، خوشایند و راحت باشد، نه، ممکن است بسیار تلخ و دردناک هم باشد، اما شناساندن و القاء این جهان و شخصیت هایش از طریق توصیفاتِ دقیق، فضاسازی ی روشن، کلمات غنی وگویا، شخصیت سازی مطابق با منطق درون اثر، جدول ترجیحات روایی، بدعت ها و نوآوری ها در کار دیدن و نوشتن، روشن و راحت در دل و ذهن و ضمیرم می نشیند و کل کار مثل معماری ی یک معمار چیره دست، هنرمندانه و حظ برانگیز می شود.
اما به عکس، در برخی آثار یا زندگی در دنیاهای دیگر، مرتب توی دست انداز می افتی. نه این که هنرمند به عمد بخواهد با انداختن خواننده به چاله، چشم او را بگشاید، نه، در چاله می افتی چون خالق ِ این دنیا، یا آن ها را اصلاً ندیده یا قادر به پُر کردن و مرمتشان نبوده. فضاسازی درست نیست، شخصیت ها کلیشه ای و باسمه ای اند، زبان، با مصرف لغات یا تصاویر مستعمل و تکراری، شلخته و خسته کننده است. توصیفات، بی سر و ته اند از پُرگویی در جایی که نباید بگوید، بی سر و ته اند از کم گویی در جایی که باید بگوید. در چاله می افتی و چشمت باز که نمی شود هیچ، بینایی ات را هم از دست میدهی. اگر ضرورتی نباشد اغلب از نیمه راهِ این ویرانه ها برمی گردم. این که چرا و چگونه دنیایی را آبادان و دیگری را ویرانه می بینم نیز به خود متن مراجعه می کنم و دلایلم را آشکار و شفاف، با ذکر شماره صفحه می دهم تا صاحب اثر یا مفتشان و چماق داران ادبی نتوانند نقدم را مغرضانه بخوانند. دو نقدی که به عنوان نمونه ذکر کردید، مُثُل تمام آن چیزی است که گفتم.
در مورد آن دسته از نقدهایم که شما آنها را فمینیستی خواندید نیز از پیش قصد و هدفی در نقد اثر نداشته ام. چگونگی ی طرح محتوا و نگاه و پرداخت مؤلف به شخصیت ها و آفرینش اثر است که مرا وادار می کند تا در آنها به نقش زن بیشتر توجه کنم. یعنی برای بررسی ی نقش زن نیست که به سراغ اثری می روم، دنیای درونی اثر است که مرا به سمت نقد فمینیستی می کشاند. در نقدهای فمینیستی ام نه تنها اصول زیبایی شناسانه ی خود را انکار نمی کنم، که دقیقاً اصولی که از شناخت فرهنگ پدرسالار و باور به اصالت زن، ساخته و بارور شده اند را در تجزیه و تحلیل چگونگی ی نگاه مؤلف به نقش زن به کار می برم. طبیعی است چگونگی ی شناخت فرهنگ و جامعۀ پدرسالار، معیارهای زیبایی شناختی ای به من داده است که مطابق آنها می گویم نقش زن مثلاً در نمونه هایی که ذکر کردید تا چه حد غلط است و از کدام ذهنیت سنتی می آید. در نقد “نقش زن…” و تئاتر “معرکه در معرکه” که نام بردید به روشنی توضیح دادم که از پس ِ مشغولیات ظاهری آن آثار، نگاه و اندیشه یی غلط و معیوب نسبت به زن دیده می شود که بر روابطی پدرسالار و سرکوبگر، تأکید دارد.
البته من در بررسی ی چگونگی ی نگاه مؤلف به زن، همواره این نکته را تذکر داده ام که جدا سازی ی نقش زن از سایر اجزاء اثر، یک تفکیک انتزاعی و مجرد است. چرا که قرار است اثر هنری، همانند جهان واقعی، کل ِ درهم پیچیده و ارگانیکی باشد که اجزاء و عناصرش جدا ناشدنی باشند. منتقد می تواند بطور انتزاعی در نقد اثری دست به تفکیک عناصر آن بزند اما در نهایت غلط بودن بخشی در کل، به معنای غلط بودن تمام اثر است. کسی نمی تواند کارگردان، نویسنده، شاعر و هنرمند آگاهی باشد، خود را از قید کلیشه ها و روابط سنتی و پدرسالار رها کرده باشد، اما در مورد نقش زن، نگاه سنتی داشته باشد. چرا که در یک اثر، زن و مردش، یعنی همه شخصیت ها بر هم تأثیر می گذارند و از یکدیگر متأثر می شوند، اگر یکی غلط است و دیگری واکنش مناسب ندارد پس آن یکی هم غلط است.
مواضع و نظرات سیاسی و اجتماعیی شما نوعی گرایش به چپ، یا چپ دمکرات را نشان می دهد، اما نگاهتان به هنر گویا کمتر از زیباییشناسیی مارکسیستی تاثیر گرفته است؟ معتقدم همین فاصله با زیباییشناسیی مارکسیستی، کار شما را از کار بسیاری از روشنفکران چپ ایرانیی همنسلتان متفاوت میکند. این حرف را به یک دلیل اساسی میتوانم بگویم: ۱-عدم توجه شما به آن شکل مارکسیستیاش به «زمینهی اجتماعیی هنر». آیا این فاصلهی شما با زیباییشناسیی مارکسیستی آگاهانه بوده است؟ چرا؟
هرچه جامعه ای مذهبی تر، سنتی تر، پدرسالارتر و عقب مانده تر از روح زمانه اش باشد، زنان در آن جوامع شرایط مشکل تر و بدتری نسبت به مردان دارند. چون سرکوب زنان و بهره کشی از آنان را تحت نام دین و مذهب، و سنت و فرهنگ، آسان تر به مرد یا حتی به خودِ زن می توان قبولاند. بنابراین مشکل زنان یک واقعیت کریه و انکارناپذیر جهانی است که نوع برخورد هنرمند با این مسئلۀ اساسی ی بشری، می تواند به آگاهی یا عدم آگاهی ی مخاطب بیانجامد. در مورد فمینیسم من با یک مسئلۀ ازلی ابدی ی انسانی روبرو هستم. حال آن که مارکسیسم یک فلسفه یا یک ایدئوژی است و راه واحدی نیز برای رسیدن به هدف دارد. شما می توانید به این ایدئولوژی باور داشته باشید یا نداشته باشید. اما فمینیسم، هرچند که آن هم هدفی واحد که همانا رسیدن به آزادی زن است را دارد اما راه رسیدن به این هدف گوناگون و کاملاً متفاوت است.
اما این که می گویید نگاهم در نقد آثار ادبی، مارکسیستی نیست، شاید دلیلش همان است که من پیشاپیش با هیچ متر و معیاری به سراغ کار هنری نمی روم. حال آن که در نقد مارکسیستی رابطه هنر و اجتماع یک امر حیاتی است. نقد مارکسیستی بر اساس رهیافت جامعه شناختی در هنر بوجود آمده که علاقمند شناخت محیط اجتماعی و حدود و روشی است که هنرمند در آنها و بوسیله آنها دست به آفرینش زده است. در قرن نوزدهم که اکثر نویسندگان رئالیست بودند، پیوند میان هنر و ارزشهای اجتماعی امری طبیعی به نظر می رسید، و بهرابطه میان ادبیات و جامعه اهمیّت داده می شد. اما در واقع مورّخ و منتقد فرانسوی آدُلف تین Hippolyte Adolphe Taine بود که با این اظهار نظر که ادبیات نتیجۀ زمان، طبقه و محیط اجتماعی است، رهیافت جامعهشناختی را در نقد ادبی به طور جدی مطرح کرد. پیش از بهپایان رسیدن قرن، مارکس و اِنگلس، عامل چهارمی را بر آن افزودند و آن شیوههای تولید بود.
در سالهای۱۹۳۰، امکان گسترش شاخه ویژهای از رهیافت جامعهشناختی، بهنام نقد مارکسیستی، در اروپا و بویژه در زمان رکود اقتصادی در آمریکا بوجود آمد و اکثر نویسندگان به سمت چپ کشیده شدند. به دنبال خلق آثار ادبی ی چپ بود که منتقدین نیز شروع کردند تا آثار هنری را از دیدگاه مارکسیستی نقد کنند. متأسفانه افراط در نقد ادبیات، صرفاً از دیدگاه چپ، بسیاری از منتقدین را به جزم گرایی کشاند. منتقد جزمی پیچیدگی ی روابط هنر و جامعه را بصورت امری مکانیکی و مطلق می دید. اتفاقی که در آثار چپ ایران و منتقدین ادبی ی که تنها از زاویه مارکسیستی اثری را نقد می کردند نیز رخ داد. این استنباط ساده از نقد مارکسیستی، از میزان معیارهای ادبی می کاست و کاربرد آن ها را ساده تر می کرد و بیشتر بسوی مطلق گرایی پیش می رفت. مشکل اساسی ی نقد مارکسیستی قلمروی است که بهقضاوتی خارج از محدودۀ اثر میانجامد. محدودهای که افراد کوتهفکر را وسوسه میکند تا نسبت بهاین که مفهوم اجتماعی یا اخلاقی ی اثر، تا چه حد موافق یا مخالف عقاید خودشان است، آن اثر را ستایش یا محکوم کنند. با این همه بدیهی است مادامی که ادبیات رابطه خود را با جامعه نگه دارد – که با این امر همیشگی کاری نمیتوان کرد- رهیافت جامعهشناختی، با اعتقاد یا بدون اعتقاد به یک ایدئولوژی و نظریۀ ویژه، بهحیات خود بهعنوان نیرویی قدرتمند در نقد ادبی، ادامه خواهد داد.
ضعف تفکر انتقادی در قشر فرهنگی و هنرمند ما نیز دیده میشود. بارها شاهد بودهایم که پیشرو ترین نویسندگان ما نظر و سنجش مخالف با خود را تاب نیاوردهاند. بتسازی و پرستش در بسیاری موارد جای نقد را گرفته است. آیا حجم عظیم نوشتهها(عمدتن تعریف و ستایش) درباره صادق هدایت و فروغ فرخزاد به دلیل رکود تولید و کمیی آثار ناب ادبی است یا ریشه در احساساتی چون اسطورهپروری و مردهپرستیی ما ایرانیان دارد؟
فکر نمی کنم دلیلش کمی ی آثار ناب ادبی ی ایرانی باشد. آثار خوب و عالی لااقل در زمینه ادبیات که نام بردید، کم نیست. اما اصولاً ما نگاه انتقادی ی و سازنده ی غربی را نداریم. البته ما خیلی چیزهای دیگر غربی را هم نداریم. نقد هم یکی از آنهاست. نقد که یکباره در خلاء ظهور نمی کند. آبشخور ذهن منتقد همان فرهنگی است که در آن رشد کرده. فرهنگ تاریک ِ تعصب و خرافه، فرهنگ خود شیفتگی، فرهنگ تهمت زدن به جای استدلال، فرهنگ فرافکنی به شکل کوچک و حقیر شمردن دیگری، فرهنگ قهرمان پروری، همه این ها می تواند دریافت منتقد را به غلط بکشاند. ممکن است تصفیه حساب های شخصی اش را با خود نویسنده – نه متن- به پای نقد بگزارد. داشتن روحیه ی نقد پذیری نیز اولین گام به سوی آزادی، آزاد اندیشی و نگاهی دوباره به خود و اثر خود است. اگر عملی یا اثری بتواند آزادانه نقد شود، اگر همه، فرصت پاسخگویی، نه فحاشی، داشته باشند، دیگر نیازی به قهرمان پروری و اسطوره سازی، یا جنگ و ناسزا و تهمت و هتک حرمت نسبت به دیگری نیست. البته آثار هنرمندانی که مثال زدید واقعاً شایسته ستایش اند و جا دارد که در موردشان کار کرد، اما خیلی دیگر از کارها نیز شایسته نقد و بررسی است. امروزه بویژه در میان ادیبان مهاجر نقدهای درخشانی می توان یافت. اما شاید چون در مورد کارهای هدایت یا فروغ، منابع بسیار و تجزیه و تحلیل های زیادی هست، دستِ نویسندگان یا پژوهشگران جدید و جوان برای کار کردن روی آثار آنان بازتر و آسانتر است.
آیا شما خود را فمینیست می دانید؟
بله. من خود را فمینیست میدانم چون خواهان آزادی و برابری میان زن و مرد، و رفع هرگونه قوانین تبعیض آمیز علیه زنان هستم. خود را فمینیست میدانم چون معتقدم نظام پدرسالار بر اساس مکانیزمهایی عمل می کند که توسط آن ها زنان را سرکوب کرده و به حیات خود ادامه می دهد. خود را فمینیست میدانم چون خواهان برهم زدن و تغییر این مکانیزم ها هستم. اما اگر فمینیسم را روی دیگر شوینیسم بدانید یا آن را به معنای ضدیت با مرد، اِعمال خشونت و سلطه گری بگیرید، خیر، من فمینیست نیستم.
اگر بخواهید فمینیسم را در چند جمله تعریف کنید چه می گویید؟
باید آب پاکی را روی دستتان بریزم و بگویم تعریفی واحد و جامع و مانع و چند جمله ای، از فمینیسم وجود ندارد. نهضت فمینیستی نه “مادر بنیانگزار”ی دارد (آن چنانکه مکاتب مارکسیسم و روانکاوی “پدران بنیانگزار”ی چون مارکس و فروید داشتند) و نه از روششناسی ی مشخصی برخوردار است. بهترین تعریف برای فمینیسم این است که همه فمینیستها خود را در اجرای راه هایی که منجر به تغییر یا دگرگون کردن مکانیزم های سرکوب در یک جامعه می شود، ملزم میدانند. فمینیسم در عین حال که وحدانیت مارکسیسم، لیبرالیسم، ناسیونالیسم، کاپیتالیسم، اِیتیسم atheismیا باورمندی مذهبی را ندارد، اما همه آن ها را نیز در خود دارد. زیرا طرفداران فمینیسم از اندیشههای فلسفی ی متفاوتی سود برده و برای رسیدن بهاهداف خود، الگوهای مختلف روششناسی و مفهومی ی سایر رشتهها را نیز وام گرفتهاند. فمینیست ها می کوشند تا مکانیزمهائی که جامعه پدرسالار بر آن استوار است و توسط آنها بهحیات خود ادامه میدهد را بشناسند و به طور بنیادی تغییر دهند. از این روی موضوع فمینیسم، اساساً “سیاسی” است و راه و روش مقابله با آن مکانیزم ها نیز به نوع نگاه و فلسفه و باور و ایدئولوژی ی هر فرد بستگی دارد.
با مرور عملکرد و مواضع زنان فمینیسم داخل و خارج از کشور با دو جریان مواجه میشویم که هر یک دیگری را نه نقد که انکار و نفی میکند. یک مثال کمپین یک ملیون امضا است. این اکسیون از طرف برخی از فعالان خارج کشور نه تنها نفی که با واژگانی چون«کمپین یک ملیون آش نذری» یا «کمپین کشککی» تحقیر هم شد. موضع شما درباره کمپین زنان چیست؟ آیا ممکن است این نفی و تحقیر میان فمینیستهای داخل و خارج به نقد اصولی و سازنده تبدیل شود؟
اعضاء “کمپین یک میلیون امضاء” بعد از آن که به این حقیقت تلخ پی بردند که حکومت، به آنان حتی اجازۀ برپایی ی یک تجمع مسالمت آمیز برای اعلام بیانه شان را هم نمی دهد و آنان را سرکوب و دستگیر و زندانی می کند، سرانجام در سال 1385 تصمیم گرفتند تا با فعالیت کاملاً آشکار، با اعلام این که نه قصد و نه توان ِ براندازی ی رژیم را دارند و نه مخالف اسلام اند، به میان مردم، بویژه زنان بروند و با گوش کردن به مشکلات آنان، با یافتن دردهای مشترکشان، با زبانی ساده آنها را با حداقل ِ حقوق انسانی شان آشنا کنند. کمپین ضمن آگاه کردن زنان و مردان جوان از اهمیت برابری زن و مرد، از آنان می خواهد در صورتی که خواهان تغییر قوانین تبعیض آمیز علیه زنان هستند، اعلامیه کمپین را امضاء کنند. امضاء اعلامیه عملی نمادین و سمبلیک برای نمایش گستردگی ی آگاهی میان زنان و مردان کشور.
من جزو اولین مدافعان کمپین در خارج از ایران بودم و نه تنها در مصاحبه ها و گفتگوهای اهمیت کار آنان را برشمردم که در جهت دفاع و حمایت از اعضاء کمپین در برابر رژیم اسلامی نیز فعالیت داشته ام. اهمیت کمپین در این است که اعضاء آن، فقط از قشر اِلیت جامعه نیستند، بحث ها در اتاق های دربسته و برای خودی ها گفته نمی شود. روشنی و شفافیت و آشکار بودن کار، توانسته مردم را با هر میزان سواد و آگاهی به این حرکت، جلب کند. مردم برای نخستین بار بدون وحشت از رژیم، با اعضاء کمپین ارتباط برقرار کرده و با گذاشتن امضاء در پای اعلامیه کمپین، خود را شریک و همراه نهضتی می بینند که حقوق انسانی ی زنان را می طلبد. اهمیت این اقدام را نمی توان دست کم گرفت. زندگی ی اکثر اعضاء کمپین، چه زن و چه مرد، در خطر است. شغل و کار خود را از دست داده اند، بدون دلیل و با اتهامات واهی دستگیر و راهی ی زندانها شده اند و اگر هم آزادند با پرداخت وثیقه های سرسام آور است. اما هنوز سخت کوش با اعتقاد به راه خود، فعالیت می کنند. امروزه بسیاری از مراکز معتبر جهانی، حقوق بشر و نهضت های فمینیستی، کمپین یک میلیون امضاء را می شناسند و حمایتش می کنند. تعلق گرفتن جایزۀ جهانی اولاف پالمه به خانم پروین اردلان، یکی از فعالان کمپین، نشان دیگری از اهمیت تشکیل کمپین یک میلیون امضاء است.
ممکن است کمی در باره نظر مخالفان کمپین بگویید؟
تا آن جایی که دستگیر من شده، برخی از مخالفین معتقدند: اعضاء کمپین هیچگونه آگاهی ی ریشه ای به زنان نمی دهند. حال آن که آنان موظف اند علل تاریخی ی عقب ماندگی زن و ستمی که بر او میرود و راه های مبارزه با آن را به زنان بیآموزانند. اعتراض کمپین محدود به تغییر چند قانون است که برای تعویض آنها هم مجبورند دست به دامن مراجع دینی شوند و از آنان فتوا بگیرند. حال آن که باید خواهان تغییر تمام قوانین، بدون کمک دولتی ها شد. لیست یک میلیون امضاء، در غایت به روی میز مسئولان قضایی رژیم اسلامی می رود و تصمیم نهایی را آن ها خواهند گرفت.
مخالفان کمپین چنین نتیجه گیری می کنند که حرکت کمپین حرکتی سازشکارانه است که تنها عمر رژیم اسلامی را تداوم می بخشد. مخالفین، تنها راه رسیدن به آزادی زن را در برخورد رادیکال و از طریق انقلاب سوسیالیستی و براندازی ی بورژوازی و جامعه سرمایه داری می دانند. یعنی اگر جامعه از طریق انقلاب تغییر کند، وضع زنان نیز بهبود خواهد یافت. 2
آن چه نقل به مضمون آمد، می تواند از زاویۀ نگاه مارکسیست ها، و از زاویۀ نگاه فمینیست های چپ، -البته اگر جامعه ایران را جامعه ای بورژوایی ی یا سرمایه داری بدانیم- درست و منطقی باشد. اما باید در نظر داشته باشیم که نگاه فمینیست های چپگرا، یکی از ده ها نگاه و راه و روش برای رسیدن به آزادی ی زن است. تاریخ دو صد سال اخیر در غرب نشان می دهد که نهضت های فمینیستی برخلاف سایر ایسم ها، برای رسیدن به “آزادی زن”، تنها از یک روش معین سود نبرده اند. از گذشته تاکنون، هر گروه و دسته فمینیستی بر حسب امکانات و شرایط خود از حقوق زنان دفاع کرده اند. بعضی ها رسیدن به این هدف را در حرکتی انقلابی می بینند و برخی هم در حرکتی تدریجی و بطئی. طبیعی است چون فعالیت اعضاء کمپین زیر سلطۀ رژیم اسلامی است (و تا همین جا هم خود را با شاخ گاو درانداخته اند) حرکت هاشان هم محتاطانه و هم محدود باشد.
در درون کمپین هم همه زنان از یک عقیده و نظر برخوردار نیستند، اما هدف و راه مشترک دارند. بسیاری از جوانان چپ دانشجو و غیردانشجو هم آنان را حمایت می کنند. و این خود نمونه بسیار خوبی برای درآمیختگی ی عقاید گوناگون برای رسیدن هدفی معین است. به نظر من مردم هوشیارتر از آنند که درست و غلط را ندانند. مردم از کار درست استقبال می کنند.
شما اکثر آثار خود را در سالهایی که از ایران خارج شده اید، یعنی سالهای زندگی در هجرت، آفریده اید. مایلم نظر شما را در مورد ادبیات مهاجرت بدانم. بویژه بسیاری از منتقدین ما، کارهای شما را مشخصاً در زُمرۀ ادبیات مهاجرت شناخته اند.**
شما ادبیات مهاجرت را چگونه می بینید؟ آیا هنگام آفرینش، آگاهانه به موضوع “مهاجرت” فکر کرده بودید؟
اصطلاح “ادبیات مهاجرت” مانند تمام عناوین دیگر، پس از خلق آثار متعددی که از یک یا چند شاخص مشترک برخوردارند، بوجود آمده است. اما هنوز هم یک تعریف روشن و مشخص از ادبیات مهاجرت، به دست داده نشده است. اصطلاح “ادبیات مهاجرت” را سالها پیش آقای مجید روشنگر سردبیر فصلنامه بررسی کتاب باب کرد و پیرامونش گفت و نوشت. دکتر علیرضا زرّین نیز روی این مقوله بطور جدّی کار کرده. حتماً افراد دیگری هم هستند که در این زمینه کار می کنند. دقیقاً نمی دانم. خوشبختانه کار مدوّن و سترک خانم ملیحه تیره گل “مقدمه ای بر ادبیات فارسی در تبعید 1375-1357″، که حاصل سال های طولانی کار مداوم و پی گیر ایشان بر روی ادبیاتی است که توسط هنرمندان ایرانی در خارج از ایران خلق شده است موجود و در اختیار همگان هست.
بهرحال انسان در جامعه زندگی می کند و از خصوصیات فرهنگی، زبان و رفتارهای پیرامونش -آگاه یا ناآگاه- متأثر می شود. هنرمند هم از این قاعده مستثنی نیست. اکثر هنرمندان ایرانی که مجبور به ترک ایران شدند، پس از آفریدن آثاری سرشار از غم غربت و هجرت و اندوه و دلتنگی و ناستالژیا، کم کم عناصر جامعه میزبان را جذب کردند. اگر عین آن نشدند، لااقل با آن آشنا شدند و به آن خو کردند، مثل سایر مهاجرین. شاید هنرمند حساس تر باشد. درک و دریافت سریع و نگاه همه جانبه تری نسبت به پیرامونش داشته باشد. به همین دلیل ممکن است تضاد میان فرهنگ خودی و فرهنگ میزبان را دقیق تر ببیند، ممکن است درک این تضاد، خود منشأ آفرینش کارهایی شود که نه متعلق به جامعه ی خودی است و نه متعلق به جامعه ی میزبان. در مورد خودم باید بگویم وقتی کاری را می نوشتم هرگز به این فکر نمی کردم که “ادبیات مهاجرت” خلق کنم.
نظرتان در مورد نبودن سانسور در مهاجرت و تأثیر آن در آفرینش هنری چیست؟
شاید هنرمندی که در خارج از ایران اثری می آفریند، با بکار بردن نامهای خارجی، فضا، شخصیت، اماکن و شهرهای بیگانه، رنگ و بویی به اثرش بدهد که از ادبیات خودی متمایز شود و بتواند ظاهراً عنوان “ادبیات مهاجرت” را به خود اختصاص دهد. اما از نظر من یکی از مهمترین عناصر بوجود آورندۀ “ادبیات مهاجرت” همان رفع سانسور است که ذکر کردید. ما از سانسور سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و سانسور دینی- دولتی، رها شدیم. اما هنوز بندی ی دو سانسور دیگر هستیم؛ خودسانسوری اخلاقی و خودسانسوری ی سیاسی. خودسانسوری ی اخلاقی به علت رشد در فرهنگی سرکوبگر، در عمق جان ما ریشه گرفته است و خودسانسوری سیاسی نیز هنوز در مورد هنرمندانی که به ایران رفت و آمد می کنند وجود دارد. رهایی از تمام سانسورهاست که نوع نگاه، فکر، طرز تلقی و شیوه های داوری ی مان را دگرگون خواهد کرد. این چیزی است که ادبیات مهاجرت را می سازد، البته همه آن چه گفتم نسبی اند چرا که ادبیات را انسان می آفریند.
شاید همین تغییر نگاه به خودم بوده که برخی از منتقدین کارهای مرا در زُمرۀ ادبیات مهاجرت قرار داده اند. اگر 20 سال پیش زنی بودم که در سرزمین مادری و در یک زندگی ی مردسالار و بهره کش، جوانی و حقوق انسانی اش به خاطر ناتوانی، ناداری، ناچاری و نابرابری، پایمال شد، اما در مهاجرت، حقوق و قدرتهایش را شناخت و توانست خود را از تار و پود سانسور به هر شکل و رقمش رها کند. پس بعید نیست اگر قلم به شیوۀ دیگری زده باشم.
آیا ادبیات مهاجرت می تواند تأثیری روی ادبیات داخل ایران یا بالعکس داشته باشد؟
راستش نمیدانم کدامیک تأثیر بیشتری بر دیگری داشته است. اما یک چیز را می دانم و آن اهمیت اینترنت در برپایی وبلاگ ها و سایت ها و نشریات الکترونیکی ی فراوان است و در دسترسی به کار یکدیگر. امروزه ما قادریم آثار یکدیگر را بخوانیم، نقد و بررسی کنیم. طبیعی است که از هم تأثیر بگیریم. بخصوص آثاری که از زنان (اغلب با نام مستعار) در نشریات الکترونیکی منتشر می شود، به لحاظ دریدن پرده های سانسور حیرت انگیز است. اما چیزی که بطور مشخص در نظر من میان ادبیات داخل و خارج از ایران فاصله می اندازد، آن زبان فارسی و شیوه نگارش آثار است. زبان، پدیده ای دیالکتیکی است. زبان در سرزمین خودی زایش و پویایی دارد. زبانی که در آثار منتشر شده در ایران بکار می رود، آسان تر و سرشار از لغات جدید است که در روند حرکت جامعه بوجود آمده است. منظورم داوری و ارزش گذاری نیست، می خواهم بگویم من این حرکت را در کارهای خارج از کشور کمتر می بینم. خوب و بد کردن را بگذاریم برای بعد.
شما هم، داستان های کوتاه خود را ابتدا با نام مستعار “درخشنده حقدوست؛ بلقیس” در نشریات مختلف چاپ کردید. آیا ترس از اخلاقیات یا ارزش های اجتماعی شما را وادار به این کار کرد؟ آیا از این طریق راحت تر حرف زده اید؟ چه شد که بعداً مجموعه داستان های “مثل من” را با نام خودتان منتشر کردید؟
اول این که انتخاب نام مستعار فقط یک زورآزمایی ی ادبی برای خودم بود. می خواستم بدانم اگر نامم بر سر کارهایم نباشد، آیا کسی حاضر به انتشار آنها هست یا نه. نتیجه بسیار رضایت بخش بود. پس موقع چاپ داستان ها در یک مجموعه، تصمیم گرفتم نام خودم را بر آن بگذارم. البته هنوز، داستان بلند “مثل من” که نام مجموعه داستان از آن گرفته شده است، اسم درخشندۀ حقدوست را بر تارک خود دارد! دوم، بلقیس نام مستعار نیست، نام مادر بزرگ پدری ی من است. پرتو را مادرم انتخاب کرده بود و بلقیس را پدرم. هم او بود که از همان کودکی ام با مادر خطاب کردن، مرا تبدیل به مادر حرفه ای کرد!
اجازه بدید در مورد مطالبی که در وبلاگتان “خانۀ آفتابی” می آورید، پرسشی داشته باشم. شما مدتی پیش در وبلاگتان، از دانشجویان زندانی دفاع کردید و به صف حامیان ۱۰ بهمنماه ( روز همبستگیی وبلاگ نویسان ایرانی با دانشجویان در بند ) پیوستید. با توجه به اینکه بسیاری از دانشجویان دربند، گرایشات چپ مارکسیستی دارند، آیا حمایت شما صرفن دفاع از حق آزادی و برابریی پایمال شدهی آنان بود یا در کنار آن، از جنبش و جریان چپ مارکسیستی نیز حمایت میکنید؟
در پاسخ به سئوال شما به شفافیت می توانم بگویم: همیشه از کسانی که بخاطر آزادی ی اندیشه ، عقیده، قلم و بیان بدون حد و حصر، فعالیت کرده و دستگیر و زندانی و شکنجه شده اند، دفاع و حمایت کرده ام. وظیفه ی اخلاقی و انسانی ی خود می دانم که از زندانیان سیاسی، با هر مرام و عقیده و مسلکی، حتی مخالف خودم، حمایت کنم. دفاع از زنان، معلمان، کارگران، دانشجویان، نویسندگان، روزنامه نگاران، اقلیت های قومی، دینی و جنسی، و پیوستن به صف حامیان 10 بهمن نیز در همین روال بود.
ایدئولوژی و عقیده و نظر هر فرد در هر زمینه ای می تواند از دیگری متفاوت باشد. اما کسی که خواهان آزادی ی بی حد و حصر اندیشه، بیان و قلم است نمی تواند بر حسب موافقت یا مخالفتش با عقیده و ایدئولوژی ی این فرد یا آن فردِ زندانی، نظام حمایتی ی خاص خودش را درست کند. نمی تواند جدول ترجیحات دفاعی بسازد. مهم مخالفت با دستگیری ی غیرقانونی ی افراد است. مهم اعتراض به شکنجه، سنگسار، اعدام و کشتارهایی است که آدمی از فکر کردن به آنها نیز شرم میکند. مهم حمایت از فرد زندانی برای داشتن حقوق انسانی اش مانند رابطه با خانواده و داشتن وکیل است. دفاع از ایده یی بزرگتر، یعنی به دست آوردن آزادی است که نبودش در جامعه ی ایران، به شکل مُعضلی درآمده است.
به همین دلیل نه تنها با رشد و گسترش چپ در ایران مشکلی ندارم که خود نیز متمایل به آن هستم. همچنین معتقدم جامعه وقتی حقیقتاً به کمال نزدیک می شود که تمام افرادش، بطور برابر، با هر نوع ایدئولوژی در کنار سایر افراد با عقاید مخالف، امکان بروز و فعالیت داشته باشند. با تنها چیزی که مخالفم جزم اندیشی، مطلق انگاری و کاربرد خشونت است. در هر پوشش و شکلی که می خواهد باشد. بنابراین از تمام دانشجویان زندانی، با هر عقیده ای که دارند دفاع میکنم.
در عین حال همیشه نیز به خود حق داده ام که حرکت های سیاسی – اجتماعی ی را که در کشورم می گذرد نقد، و سپس قبول یا رد کنم. اما امروز در میان حرکت چپ، سر و کلۀ چیزی را می بینم که بعد از شکست انقلاب و پایمال شدن خون صدها تن از بهترین جوانانمان، با بررسی ی انتقادی، فاتحه اش را هم خواندند. و آن همان چپ استالینیستی و یکه خواه بود. دلواپسی های امروز من از آن چه در کشورم می گذرد از دلواپسیهایم بهعنوان هنرمند، تفکیک ناپذیر است.
ممکن است منظورتان را روشن تر بگویید؟
ببینید، در رژیم گذشته، بویژه از دهۀ 40 ببعد، شاه خود را قدرت مطلق می دید. اگر دلش می خواست، در جایی دست به اصلاحات می زد، اما به کسی اجازه نقد و نظر نمی داد. زیرا هرگونه دگراندیشی صرفاً به معنای مخالفت با رژیم و حتی خود شاه تلقی می شد، و رژیم دست به سرکوب مخالفان و منتقدان خود می زد. در نبودِ فضای باز سیاسی، نهادهای ملی نیز فعالیتی نداشتند. نارضایتی های مردم – به دلایل مختلف- شکل سیاسی بخود گرفت. مخالفان رژیم با گرایشات چپ و مذهبی تنها راه مبارزه با استبداد پهلوی را در مبارزۀ مخفیانه، زیرزمینی و مسلحانه یافتند. فداییان خلق و مجاهدین خلق، با عملیات چریکی و کاربرد خشونت در برابر رژیم ایستاده بودند. با رخداد انقلاب سایر احزاب یا خرده احزاب نیز آشکارا وارد صحنه ی مبارزه شدند. گروه هایی که فقط در فکر برانداختن رژیم پهلوی آن هم از طریق کاربرد ِ خشونتِ انقلابی بودند. در آن زمان حتی جبهه ملی با کنار گذاشتن شاپور بختیار، نشان داد که در آن فضا کسی به بحث و گفتگو نمی اندیشد. آن روزها اگر کسی از بحث و گفتگو و رواداری سخنی می گفت، با خوردن ِ برچسب لیبرال، حکم مرگ خودش یا حزبش را صادر کرده بود.
خب، حاصل چه شد؟ رژیم اسلامی ابتدا با کمک گروه هایی که معتقد به کاربرد خشونت بودند، عناصر رژیم پهلوی را، بدون محاکمه، بدون پرسش و پاسخی، معدوم کرد. بعد به جان همان گروه ها افتاد. با مردم بنای خُلف وعده گذاشت. میان مسلمان و غیرمسلمان، خودی و غیرخودی خط کشید. زنان را وادار کرد تا حجاب داشته باشند. درِ دانشگاه ها را بست تا بقول خودشان پاکسازی کنند. تاریخ در کتابهای درسی تحریف شد. با زدن برچسب ضد انقلاب، بهترین جوانان ما که آقای خمینی پایش را بر شانه های آنان گذاشت و بر مسند قدرت نشست، دستگیر و زندانی و در همان اوایل انقلاب، یا در کشتارهای کلان دهه 60 اعدام شدند. برخی از اعضاء حزب توده و فداییان اکثریت، با وجود این که از رژیم اسلامی حمایت کردند و در برخی موارد نیز با آن همکاری داشتند نیز سرانجام ِ بهتری جز بگیر و ببند و مرگ نصیبشان نشد. مبارزان و گروه های سیاسی ی که از ایران گریختند، بعداً در سرزمین های آزاد، عقاید و اعمال خود را نقد کردند. بسیاری به خط مشی های افراطی ی خود به دیدۀ شک و تردید نگریستند. شاعر بزرگ چپ، آقای اسماعیل خویی در انتقاد از خود و عقیده سیاسی اس “غلط نامه” سرود و غلط کردم را ترجیع بندش شعرش ساخت و چه محبوبِ مخالفان انقلاب شد.
حالا دردآور نیست اگر بعد از 30 سال، روزهای پُرشتاب انقلاب و حس انتقام جویی و کاربرد خشونت را چه از طرف عُمال رژیم اسلامی چه از طرف احزاب چپ و راست، فراموش کنیم؟ و همان راهی را برویم که حاصلش چیزی جز گورهای بی نام و نشان نبود؟ علیرغم سه دهه تلاش حکومت اسلامی ایران برای سرکوب و ایجاد ترس و وحشت در مردم و شکل دادن به جامعه ای خرافی و وحدت طلب، به علت ایستادگی ی مردم در برابر زور، و همچنین برداشته شدن مرزها میان پخش خبرها و آگاهی های جهانی در عصر اینترنت، جامعۀ امروز ایران لااقل با مفاهیمی چون دمکراسی، حقوق بشر، هویت ملی، جامعه ی مدنی، سکولاریسم، با مفاد منشور میثاق بین الملل، با تولرانس، با بحث و گفتگو، مخالفت با جنگ و طرفداری از صلح آشنا شده است. مردم به این نتیجه رسیده اند که به جای برچسب زدن به این و آن، باید به جامعه ای فکر کرد که در آن با رواداری و تحمل دیگری و احترام گذاشتن به عقاید و نظرات یکدیگر، آن را ساخت نه آن که ویرانش کرد. مردم ایران راهی طولانی و سخت را طی کرده و بهای گزافی نیز بابت آن پرداخته اند تا به نتایج فوق برسند. باید این دست آوردها را -هرچند ذهنی و کوچک – حفظ کرد نه این که باردیگر با زدن برچسب لیبرال، سازشکار، اصلاح طلب و غیره و با خشونت نابودش کرد. امروز باور دارم که با خشونت و با هیچ ایدئولوژی ی افراطی نمی توان به دموکراسی و آزادی رسید. مگر این که هدف بعضی ها همانا نرسیدن به دمکراسی و آزادی برای مردم و جامعه ایران باشد. نمونه هایش را در نیم قرن گذشته توسط حزب توده و بعد اکثریت دیده ایم.
در مورد نقش رژیم اسلامی در مقابله با چپ امروز در ایران چه فکر می کنید؟
رژیم اسلامی ی ایران در حال حاضر مخالف (ظاهری یا واقعی)ی آمریکاست. و چون گسترش لیبرالیسم، ملی گرایی، دمکراسی و در نهایت تمایل به غرب را دشمن اصلی ی خود می داند، می کوشد تا به هر طریق مانع رشد آنها شود. رژیم از یکسو با کشورهای چپگرایی طرح دوستی ریخته که ضد آمریکا هستند. مثل چین، کوبا، ونزوئلا (از نظر من روسیه نیز در سیاست خارجی ی خود عیناً شوروی سابق عمل می کند) و از سوی دیگر با توجه به این که می داند پا گرفتن هر گونه ایدئولوژی ی افراطی، مانع رشد دمکراسی خواهد بود، لذا در مقایسه با سخت گیری نسبت به سایر تجمعات مسالمت آمیز، مثلاً جلوگیری از برگزاری ی مجلس یادبودی برای خانم بی نظیر بوتو توسط جبهه ملی ایران، یا برهم زدن تجمع مسالمت آمیز کمپین یک میلیون امضاء و ضرب و شتم و دستگیری آنان، به گونه ای چپ را – حتی در حد بالا بردن پرچم سرخ و دادن شعارهای کمونیستی- تحمل کرده است. شما را رجوع می دهم به مقاله “سپیده صلح جو” که از طرف بخشی از فداییان اکثریت منتشر شده است.3
از سوی دیگر متأسفانه دوباره همان ادبیات سیاسی ی 30 سال پیش میان جوانان چپ رواج پیدا کرده است. دوباره به هرکه غیرِ من، بیندیشد، برچسب لیبرال و سازشکار می خورد.4 اگر در اثر سرکوبِ حکومت اسلامی و ایجاد ترس از بگیر و ببند و کشتار، نسل جوان به افراط و خشونت گراییده شود، جای تعجب نیست، اما همۀ حیرتم از سردمداران و چپ های 30 سال در خارج از ایران نشسته است که با وجود بارها انتقاد از روش ها و عقاید سیاسی ی دوران انقلاب و طرد آنها، چرا دوباره همان راهی را می روند که 30 سال پیش به چاه ختم شد؟ چرا چپ سابق که آب توبه بر سر ریخت، قلم به عشق و عاشقی زد یا سکوت کرده بود، باز سر و کلۀ اش (با همان شعارها و حرف های دهان پُر کن، اما از درون بی مایه و پوچ) پیدا شده است؟ چرا باز جوانان آرمانخواه ما گوشت دَم توپ شده اند؟ آیا کسی بوی چندش آورِ سوء استفادۀ رژیم اسلامی را از حضور چپ افراطی در ایران امروز، برای سرکوب دشمنان واقعی اش یعنی، مدافعان حقوق بشر و میثاق های بین المللی، ملی گرایان و کلاً جنبش دمکراسی خواهی، نمی شنفد؟
آنچه در عملکرد احزاب سیاسیی ما (از جمله احزاب چپ) در گذشته دیده شده عدم وجود ابتداییترین و اساسیترین عناصر مدرنیته است. «خرد انتقادی»، «خود نقادی»، «تولرانس یا رواداری»، «دیالوگ و فرهنگ مکالمه» و در یک کلام پایهای ترین مفاهیم مدرنیته. این ضایعه آیا ناشی از وابستهگیی چپ ایرانی به تاویلهای شرقی و بلشویکی نبوده است تا رفتن سراغ برداشتهای غربی؟ در سنت تفکر غربی- مارکسیتی، بعد فرهنگی اگر نه بیشتر از جنبهی سیاسی، بل پابپای آن پیش رفته است. درحالیکه تاویلهای شرقی (مثلن لنینیستی و استالینیستی) بیشتر بار سیاسی دارند تا فرهنگی. شاید نکته عجیبی نباشد که اساسیترین انتقادها از مارکسیم و کلن چپ در غرب، توسط خود چپها انجام گرفته است تا راست یا حتی بخش میانهرو و این درحالی است که منتقدین دگراندیش در دوران حکومت لنین یا استالین، تبعید میشدند یا راهی زندانها و اردوگاههای کار اجباری.
بله، کاملاً درست است. تاریخ جهان نشان داده است که از دل خفقان و سرکوب و ترس و استبداد، تنها راست یا چپ افراطی سربرمی آورد. مارکسیسم در غرب ظهور کرد، اِنگلس بوی انقلاب کارگری را از کشورهای بزرگ صنعتی مثل آلمان و انگلیس شنفت، اما انقلاب اکتبر 1917 در روسیه ی تزاری ی استبداد زده ی آسیایی رخ داد. انقلاب خونین بلشویکی، ظهور لنین و سپس استالین از دل فرهنگ استبدادی ی شرق بیرون آمد. به همین دلیل کمونیست های روسی، مارکسیسم را آنگونه که با مقاصدشان برای حکومت کردن همخوانی داشت تعبیر و تفسیر کردند. از مارکسیسم آن چه را ضد حکومت خود می دانستند کنار گذاشتند. حتی موضوعی که از نظر مارکس بسیار مهم بود و آن مسئله ی آبیاری یا عدم استفاده درست از آب در کشورهای آسیایی بود، و بر همان اساس امکان رشد مارکسیسم را در آن کشورها ممکن نمی دید، به کلی از کتابهای مارکس و کتابهای درسی ی دانشگاه ها در شوروی ی سابق حذف شد. دکتر خُنجی در چندین دهۀ پیش، این موضوع را در کتاب ” وجه تولید آسیایی” به روشنی مطرح کرده است. حکومت شوراها، خود به حکومتی توتالیتر و استبدادی تبدیل شد که با مخالفان یا دگراندیشان در کمال خشونت برخورد کرد.
در کشورهای کمونیستی ی نظیر شوروی سابق، فرهنگ رواداری و تحمل دیگری معنایی نداشت. تحمل نقد و نظر دگراندیشان به معنای خارج شدن از خط انقلاب بود. تأکید و دادن بهای بیش از حد به روبنا -اقتصاد- و ندیده گرفتن زیربنا – فرهنگ -، مانع اصلی ی رشد واقعی ی مارکسیسم در کشورهایی با حکومت استبدادی بوده است. از قول مارکس می گویند: اگر مارکسیسم تعبیر و فهمی است که چپ های افراطی از آن دارند، من مارکسیست نیستم. مارکسیسم و سوسیالیسم در دامن لیبرالیسم غربی زاده شد و در کنار سایر احزاب و عقاید سیاسی توانست به رشد خود ادامه دهد. امروزه در کشورهای غربی، سوسیال دمکراتها و کمونیست ها همانقدر حق دارند که سایر احزاب. شوروی سقوط کرد اما احزاب چپ و سندیکاهای کارگری در غرب هنوز به کار خود ادامه می دهند. و ما، به وقت ناچاری، از زنان،
+ There are no comments
Add yours