امروز تهران قیامت بود. قیامت! / ساقی لقایی

27 خرداد 1388

سایت میدان: با ماشین از خیابون شادمان اومدیم و از سر پل یادگار دور زدیم تو خیابون آزادی به سمت انقلاب. تا بتونیم تو یکی از کوچه پس کوچه ها پارک کنیم، دل تو دلمون نبود. با وجود تهدیدها و ارعابها و شایعات گوناگون، راجع به کنسل شدن برنامه، جمعیت خشمگین و آرام با نمادهای سبز با صلابت داشتن به سمت میدون انقلاب حرکت می کردن. کسی جلودار مردم نبود. پلیس ضد شورش همینطوری ایستاده بود و نگاه می کرد. به قریب نرسیده بودیم که دیدیم سیل جمعیت داره میاد. همونهایی که دور از جونشون، احمدی نژاد دیروز بهشون گفت یه مشت “خس و خاشاک”. با فریاد الله اکبر، رفتیم تو دل جمعیت در صف اول.

تا چشم کار می کرد مردم بودن. زن و مرد. پیر و جوون. چادری و شل حجاب. سه تیغ و ریشو.

شعار میدادن:

الله اکبر، الله اکبر

مرگ بر دیکتاتور

رای ما رو دزدیده، داره باهاش پز می ده

می جنگیم، می میریم، پرچمو پس می گیریم

خمینی! کجایی؟ موسوی تنها شده

هاله ی نور می بینه، مردمو نمی بینه

ایرانی می میرد، ذلت نمی پذیرد

می کشم، می کشم، آنکه برادرم کشت (درباره ی این شعار من اعتراض کردم. چرا که تو کشته شده ها دست کم چهار دختر هستن.)

و …

یک ساعتی همراه جمعیت بودیم. دوباره نزدیکای شادمان رسیده بودیم که خواهرم حالش بد شد. قند و فشارش به شدت پایین اومده بود. از جمعیت رفتیم بیرون. اما چه بیرون رفتنی؟! تو پیاده رو ها هم پر جمعیت بود. مردم محل جمع شده بودن. آب و لیوان آورده بودن. شیلنگها از پارکینگ مجتمع ها بیرون بود. محلی ها سعی می کردن به مردم راهپیمایی کننده کمک کنن.

خواهرم رو خوابوندیم کنار خیابون و پاهاش رو گذاشتیم رو بلندی. بلافاصله شکلات و قند و زردآلو از تو کیفا در اومد. مردم آب قند درست کردن و بهش دادیم. خوب نشد. آقایی هم سن و سال بابام کمک کرد که برسونیمش به مطب دکتر. رو دستشون می بردنش. دکتر نبود، اما منشی ش اجازه داد بریم تو و بخوابونیمش رو تخت. دم در مطب بالا آورد و ورودی رو کثیف کرد. تا من اونجا رو بشورم، مردم کلی تیمارش کرده بودن. ده دقیقه بعد چند نفر پسری رو رو دستاشون آوردن تو. پیرهن تنش نبود. تشنج کرده بود و همه ی هیکلش می لرزید اما انگشتش رو به نشانه ی پیروزی بالا گرفته بود.

خواهرم رو از رو تخت بلند کردم که بتونه اونجا بخوابه. دستش رو گرفتم و گفتم که ما پیروزیم. فقط می لرزید. صورتش رو گرفتم تو دو دستم و گفتم که آروم باشه. گفتم باید قوی باشی و عصبی نشی. بعد از چند دقیقه، صورتش گرم و آروم شد. همینکه دستش رو ول می کردم، انگشتاش رو به نشونه ی پیروزی بالا می گرفت و نماد سبزش رو تکون می داد.

منشی ترسیده بود. حق داشت. مطب دستش امانت بود. یکی از خانومهای همسایه گفت که ببرنش خونه ی اون. سریع رفت یه پتو آورد و مرد جوون رو گذاشتن لای پتو. دوستاش سوار یه ماشین کردنش و به طرف خیابون ستار خان بردنش تا به بیمارستان برسونن.

به تصور اینکه حال خواهرم بهتره، از مطب بیرون اومدیم، به دم در نرسیده بودیم که حالش به هم خورد و افتاد، تقریبا بیهوش بود. همون مردی که هم سن بابام بود، بردمون به دفتر کارش که اون نزدیکی ها بود.

خواهرم کشون کشون بردیم طبقه بالا. وسط حال دراز کردیم و یه مبل گذاشتیم زیر پاش.

نمی تونستم فضا رو ندیده بگیرم. عکس بزرگانی که همیشه برام سمبل بودن: دکتر مصدق، مهندس بازرگان، دکتر سنجابی، شهید فروهر و همسرش پروانه، و …

مسئول دفترش بلافاصله شربت قند درست کرد و آورد. حال خواهرم بعد از چند دقیقه بهتر شد. گمان کردیم که دیگه از جمعیت دور افتادیم. می خواستیم بریم، مرد میانسال نگذاشت. یک ساعتی ما رو اونجا نگه داشت. یعنی دیگه فکر کردیم دو ساعتی از جمعیت دور شدیم و دیگه نمی تونیم بهشون برسیم.

از دفترش که بیرون اومدیم، با ناباوری دیدیم مردم با همون فشردگی دارن حرکت می کنن. اما اینبار بدون کلام. یکپارچه و ساکت.

نگو میرحسین موسوی اومده بوده میون جمع و صحبت کرده بوده. مردم رو به سکوت فراخونده بوده. همراه میرحسین، کروبی هم بوده. و محمدرضا خاتمی، و مجید انصاری و خیلی های دیگه.

باز حرکت کردیم با جمعیت، اینبار با سکوت. باید به ماشین می رسیدیم. خواهرم هنوز رو به راه نبود. بعد از نیم ساعتی رسیدیم به ماشین و از جمعیت جدا شدیم. تو ترافیک بودیم و اینبار با نشانه ی پیروزی دستانمون رو که مزین بود به نشان سبز، از ماشین بیرون آوردیم. تا بالاتر از اسکندری به طرف میدون انقلاب رفتیم. حدود 45 دقیقه طول کشید تو اون شلوغی. مردم هنوز با همون فشردگی قبل در حال حرکت بودن. به هم می گفتن که جمعیت تا جاده کرج، حدودای چهارراه ایران خودرو رسیده و از اون طرف هم از میدون امام حسین گذشته.

حدودای ساعت 8 ، شاید هم کمی دیرتر رسیدیم خونه ی اون یکی خواهرم. تلفن یکی از بچه ها زنگ زد. رنگش پرید. همه ساکت شدیم ببینیم کیه و چی می گه.

تو میدون آزادی، پلیس ضد شورش و همراهان لباس شخصیش، یکی دو تا ماشین و موتور آتیش زده بودن. بعد هم مردم رو به رگبار بسته بودن. کشته و زخمی بوده که رو دستها می چرخیده.

برادرم تو جمعیت گم شده بوده و وقتی پدرم با برادر بزرگترم رسیدن، بهت زده نگاهشون کردیم. هر چی سعی کردیم نتونستیم به موبایلش زنگ بزنیم. تو مسیر راهپیمایی شبکه تلفن همراه قطع بود. حدود یک ربع به ده رسید. با چشمای سرخ.

تو ردیف رگبار بوده و جلوی پاش دوستاش و همراهاش پر پر شده بودن. اون فقط 18 سالشه و تازه وارد دانشگاه شده. سنگینی فضا تو چشماش موج می زد. رفتیم بالای بوم که الله اکبر بگیم. و گذاشتیمش که راحت هق هق کنه.
حدود 11 شب راه افتادیم به سمت خونه ی خودمون. بچه هام و همسرم و مادرم تو خونه ی ما بودن. خیابون آزادی بسته بود. بعد از پل یادگار به سمت آزادی. تا تعداد زیادی گارد ویژه با ماشینهای مخصوصشون و لباس شخصی های بسیجی. برادرم می گفت که وقتی می اومده به سمت انقلاب تو همون منطقه تعدادی بسیجی باتوم به دست دیده. یکی شون یه شمشیر بلند تو دستش بوده و رو موتور می چرخونده. می گفت وقتی به جمعیت رسیدن، ترسیدن و فرار کردن. حالا دیگه شب بود و اومده بودن واسه جولون دادن.

پلیس ضد شورش هی تیر هوایی شلیک می کرد. رهگذران باقی مانده از راهپیمایی، با سکوت و بدون توجه رد می شدن و ماشینهای رهگذر ترسیده بودن. بالاخره گذشتیم و به میدان آزادی رسیدیم. خیابونها یکپارچه سنگ بود و تعدادی هم موتور به آتش کشیده شده. توی مسیر یه کیوسک پلیس رو هم دیدیم که وسط خیابون داشت می سوخت.
به خونه رسیدیم. بچه هام خواب بودن و مامان لپش گل انداخته بود. همسرم رنگ پریده بود. انگار رو آتیش دل مامان آب خنک ریختن وقتی همه مون رو سالم دید.

و من جگرم داشت می سوخت. از دزدیده شدن رای مردم. از به رگبار بسته شدن جوونهای مردم. از تحمیق گستاخانه ی مردم.

امروز تهران قیامت بود. قیامت!

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours