کمیته گزارشگران حقوق بشر: این هفته هم که بگذرد می شود یک ماه. یک ماه است که تو نیستی و ما هستیم با این نوشته های ناتوان که جای خالی تو را مدام و مدام به یادمان می آورند. و امروز اوج دلتنگی من است. دلتنگی این کمیته که تو با دستانت ریشه به ریشه از جوانی ات سیرابش کردی.
راستی دخترک روشنایی، این روزها از خودم می پرسم تو را چه شد که به جای سرخ کردن گونه ها و دوان دوان دویدن در پی عاشقی های بی حساب، دلت تپید و شدی هراسان رنج هایی که از آدمی بر آدمی می رود؟ چه شد که هجده سالگی ات را در خیابان ها پی آزادی جشن گرفتی و سال های بیستت را گاه و بی گاه در میانه دیوار و میله، انفرادی 209 را آشنا شدی؟
شیوا جان، دیروز روز پدر بود. تو نبودی و ما نمی دانستیم رسم هر ساله ات به یاد پدران شهید و شهیدان پدر و پدران زندانیان و زندانیان پدر بودن است و نوشتن و از آن ها گفتن، یا جوانمردی که خونش در رگ هایت جاری ست را در آغوش گرفتن و روزهای رفته ی عمرش را سپاس گفتن؟ همین شد که رفتیم به دیدار پدر و مادرت. گفته بودم خانه تان را دوست دارم؟ شاید نه پیش از آن که شبانه به خانه ات بریزند و به رسم سارقان زیر و زبر کنند داشته هایت را. فرصتی برای دیدارهای خانگی مان نبود. اما خانه تان را دوست دارم. مادرت که در را باز می کند امیدوار تر می شوم به خوبی ات، به استقامتت به بردباری و توانایی ات. مگر می شود دختر چنین مادری باشی و زانو خم کنی در برابر ظلم؟ پدرت هم. بگذار صادقانه بگویم دختر خورشید، هر دو دلتنگ هستند اما نیالوده اند آن را با سم چرایی های خودزنانه. خود، بازجوی خانگی تو نیستند و تنها دل تنگ نگاه جسور و سرکش ات.
رفیق مهربانی های نا تمام، روز بعد از رفتنت که نه، بنویسم بردنت بهتر است، روز پس از بردنت، این سرزمین آغازی دوباره داشت. آن لحظه ی نشستن گلوله میان قلب عابر چند قدم پیش ترت، فواره زدن خون از دستانی آن طرف تر، بر زمین افتادن قامتی در مقابل، ضجه های زنان و مردانی که جنازه بر دست می بردند، چوب ها و باتوم هایی که می چرخیدند در آسمان و فرود می آمدند بر تن مردم، زنجیرهایی که به نوازشی خمیده می کردند زانوان سروی را، همه را نبودی که شاهد باشی. نبودی ببینی بشر دیگر معنا ندارد و خس و خاشاک گونه چه بی رحم بر هم می کوبند این همه انسان را به شماره ای. باورت می شود؟ تو این همه از حق گفتی، از انسانیت، از انسان، و انسان است که تن به تن بر خاک می افتد این روزها. می توانم بشنوم صدایت را آن روز کشته شدن ندا که باور این همه برایت سخت است. می توانم بی تابی ات را تجسم کنم و در خود فرو رفتنت را. احساس ناتوانی ات را برای بازگرداندن جان او و هزاران دیگر را تا مثال همیشه بگویم:
اندیشه مکن که شانه هایت سنگین شود
اندیشه مکن که از کشیدن بار دیگران ناتوانی
در شگفت می مانی از نیروی خویش
در شگفت می مانی که به رغم ضعف خویش
چه مایه توانایی! *
از آن طرف ها چه خبر؟ هوای میان آن دیوارهای بلند ملعون چه طور است؟ هیچ خبر داری از سلول های آن طرف تر؟ از پس این همه گرفتن و در حبس کردن، هنوز جایی هست برای نفس کشیدن؟ می گویند صدای فریاد می آید، صدای ضجه های آدم هایی که بر تنشان زخم می زند دستان آدمی دیگر. شیوا؟ تو پاسخ این سوال را داری؟ تو می توانی توضیح دهی این معادله ی مجهول را؟ می توانی به من بگویی چگونه و تحت چه حسی انسانی می تواند انسان دیگر را این چنین آزار دهد؟ شکنجه کند؟ باور کن که این حجم از باور برایم دشوار است. مگر می شود انسانی را به خاک و خون کشید و دست ها را شست و به نماز ایستاد و یا لقمه ای به دهان برد؟ مگر می شود کسی چشم در چشمت بدوزد و درد را فریاد کند و شب، آرام سر بر بالین بگذاری؟ گفتیم هولوکاست گذشت و کشتارهای بوسنی، فجایع افغانستان، عراق و دهه ی شصت، گفتیم گوانتانامو اوج ننگ تاریخ بشری بود و جنایات غزه شرم آن، اما حالا خرداد 88 را چه نام گذاریم؟ و آن همه جان را که رفتند و این همه درد را که جاری ست؟
شیوا! تو که بازگردی حرفی ندارم برای گفتن از عدالت و انسانیت. همه ی حرفم از توحش خواهد بود، از خون، از شکنجه، از مرگ. یادت می آید تو را مادر حقوق بشر می نامیدیم و می نامیم؟ حس کودکی را دارم که بازگردی نمی دانم چگونه برایت بگویم فرزندت چنان غرق در خون است که هیچ مرهمی کارسازش نیست.
حرفی ندارم رفیق! بازگرد. بشریتی نمانده برای گرامی داشتش. برای از کرامتش گفتن. بازگرد و ببین هوای بیرون چه غبارآلود است این روزها و چه سیاه.
* مارگوت بیگل
+ There are no comments
Add yours