جرس: چنان که اهل خُبره گفته اند انقلاب اساساً یک پدیده مدرن است. گرچه نمونههاى مشابهى از آن را در قدیم، عمدتاً در نهضت پیامبرانى که حرکت سیاسى داشتهاند مثل پیامبر اسلام، سراغ گرفتهاند، ولى، به طور کلى، در دنیاى پیشمدرن انبوه گستردهاى شورش، از شورشهاى بردگان تا شورشهاى دهقانى، را مشاهده مىکنیم که معمولاً هم سرکوب مىشوند و به تغییر روابط سلطه نمىرسند
انقلاب پدیدهاى است که ما در دنیاى مدرن با آن روبهرو هستیم، چون بر مقدمات و مبانى مدرن استوار است. در دنیاى مدرن بود که انسان خود را به عنوان یک خواهشگر و یک لذتجو کشف کرد؛ در همین عصر بود که حق الهى پادشاهى مورد انکار قرار گرفت؛ شوریدن بر مَلِک ظالم نه تنها تقبیح نشد (مگر بهصورت مشروط در سخنان بدن و هابز) که مورد توصیه و ترویج قرار گرفت؛ در همین عصر بود که امتیازات ذاتى و انحصارى اشراف مورد تردید و بلکه تهدید قرار گرفت و طبقه متوسط و اشراف جدید زاده شد، و گاه به توصیه و تحریک آنان توده عوام هم در پى وصول مطالبات معوقه برآمد؛ چرا که نظم ذهنى و نظم عینى در باب نظام توزیع لذت، تا حدودی به همت فیلسوفان و نویسندگان عصر روشنگرى، دیگر با هم منطبق نبود. در عصر فئودالیته هر چند تفاوت دو طبقه اصلی، از حیث محرومیت مطلق و نسبی، بسیار بود، بهدلیل تسلط ایده سرنوشتگرائی و جاافتادگی نظام طبقاتی بهجز شورشهای واکنشی، نااندیشیده و غالباً انتقامجویانه، مشاهده نمیشد. اما با بهوجود آمدن طبقه متوسط، حجم عظیمی از مردم در شرایطی قرار گرفتند که تغییر و بهبود وضعیت خود را هم ممکن بشمارند و هم مطلوب؛ از اینجا تأثیر رشد آموزش(تانتر- میدلارسکی) و رشد اقتصاد(دیویس) [۱]در رشد امکان وقوع انقلاب مورد تأمل قرار میگیرد؛ همین دو عامل بود که به رشد طبقه متوسط کمک کرد.
انسان عصر جدید پس از اصلاح مذهبى و رنسانس، که امید به بهشت بازپسین را کاهش داده بود «به اندیشیدن جدىترى پرداخت تا، دست کم بخشى از، بهشت را روى زمین محقق کند. آنچه این جهان آرمانى را از جهانى که اشخاص کمحرارتتر بهتر مىپنداشتند، جدا مىکرد، احساس سوزان فوریت آرمانی بود، احساسى که القا مىکرد در همه انسانها چیزى بهتر از سرنوشت کنونىشان وجود دارد.[۲]» طریقه درانداختنِ این طرح نو، خود، طرحی نو بود بهنام انقلاب.
حوادث بزرگی که در اثنای عصر جدید رخ داد، همه، دست کم تا حدودی، در پی درانداختن طرحهای نو بود؛ چنین ایدهای نه منافی عقلانیت که محصول آن بود؛ اختلاف نظر نه در اصل امکان یا مطلوبیت تغییر، بلکه در میزان و شیوه آن بود. توکویل، در کتاب دمکراسى در آمریکا، با اندیشه انقلاب که تفکر فرانسوى را زیر پوشش داشت و مؤید جنبش ارادهگرا بود و در نظر داشت جامعه جدید را به سمت آزادى و برابرى سوق دهد، مخالف بود. او همچون بسیارى از متفکران همعصر خود مىپذیرفت که نظامهاى سنتى و رژیمهاى مطلقه راهى جز کنار گذاشته شدن ندارند، مىپذیرفت که باید از آریستوکراسى به سوى دمکراسى رفت و حرکت از شکاف طبقاتى به سوى برابرى فرصتها را مىپذیرفت، ولى انقلاب را ابزار مناسب آن نمىدید، چون محصول آن جامعهاى تودهوار بود که به تمرکز قدرت مىانجامید[۳]. برعکس، میشله در کتاب، تاریخ انقلاب فرانسه، انقلاب را به عنوان تنها راه به سوى آزادى و برابرى مىستود[۴]. روبسپیر بهعنوان یک بازیگر بزرگ انقلاب، آن را یک فرایند طبیعى و ضرورى مىدانست که مخالفان در مقابل عینیت آن مقاومت بیهوده میکردند، اما کنت، بهعنوان یک تماشاگرِ صاحبنظر، معتقد بود که روبسپیر و همدستانش، انتزاعى را به جاى ملموس نشاندند و، با پرتاب کردن یکباره فرد در پهنه آرزو و جنون و تنهایى، او را رها کردند.[۵]
این اختلاف نظر عمیق در ارزیابی پدیده انقلاب، از منظر فلسفه سیاسی و اجتماعی، ناشی از مبانی متفاوت انسانشناختی و جهانشناختی است، اما ارزیابی این پدیده از منظر علم سیاست و اجتماع هم دچار تفرقه جدی است؛ ریشه این تفرقه را (علاوه بر ماهیت علم که بیش از این که کشف باشد، «برساختن» است، و علاوه بروضعیت جاری علم سیاست و علم اجتماع که از غلبه پارادایم واحد کمبهره است)، باید در دو خصوصیت تحول انقلابی جستجو کرد: یکی اینکه انقلاب پدیدهای است بهشدت کمیاب و نادرالوقوع؛ دیگر اینکه پدیدهای است کلان که کلاف پیچیدهای از انبوه تحولات ارادهشده و ارادهنشده را شامل میشود. و این هر دو، تعریف و تحقیق آن را دچار مشکل مضاعف میکند.
تعریف و تبیین
انقلاب را مىتوان براساس اهداف خودآگاه کنشگران، نتایج عملى حاصل از آن، مکانیسم تحول، ایدهئولوژى راهنماى عمل، الگوى سیاسى هادى تعریف کرد. به ترتیب فوق، انقلاب را به عنوان «تلاشهاى خشونتآمیز موفق و ناموفق به منظور ایجاد جامعهاى آرمانى»، «هر نوع توسل به خشونت در درون یک نظم سیاسى براى جایگزینى قانون اساسى، حکام یا سیاستهاى آنان با مصادیقى برتر، «حرکت معطوف به براندازى نظم سیاسى- اجتماعى منفور و ناکارا»، «تحولات سریع و پایهاى دولت و ساختار طبقاتى جامعه»، «دگرگونى سریع، بنیادین و خشونت آمیز داخلى در ارزشها و اسطورهها، نهادهاى سیاسى- اجتماعى، و فعالیتهاى حکومتى» «تودهاى شدن مقاومت مسلحانه»، «خوددارى خصمانه و وسیع از هر نوع همکارى شهروندان با حکومت، منجر به تسلیم آن»، «ایجاد تشکل حزبى آهنین براى نفوذ در ارکان یک رژیم به قصد ساقط کردن آن» و نیز «حرکت به سوى سوسیالیسم تاریخی» تعریف شده است. از ویتگنشاین آموختهایم که تعریف جامع و مانع امکان ندارد؛ تعریف، چیزی جز برشمردن مجموعهای از اوصاف نیست که بهسبب ابهام در نواحی مرزی، ناگزیر، تابعی از اختلاف منظر است؛ دو خصیصهای که برای تحول اجتماعی برشمردیم، ارائه تعریف به شیوه رایج را برای این پدیده دشوارتر و ناکاراتر و تبعیت از روش ویتگنشتاین را بیشتر تشویق میکند. در برشمردن اوصاف برای معرفی یک پدیده، مثال فیل و شهر کوران در حدیقه سنائى، قدری کاریکاتورال است، شکل پیچیدهتر اختلاف مذکور به این صورت است که هر شاهدی چندین وصف از اوصاف شیئ را برشمرَد؛ به این ترتیب، بهموازات تعدد وصفکنندگان، احتمالاً، چشمانداز قابل قبولترى از آن فراهم مىآید. چنین برمىآید که هر جا بخش قابلتوجهی از اوصاف زیر گرد هم آمد، مىتوان از پدیدهاى به نام انقلاب سراغ گرفت؛
اوصافى از قبیل، احساسگرائی، اصالت عمل و پرهیز از ظرافتپردازىهاى عقلى، اعتماد به بیگناهی تودهها، اعتقاد به گناهکاری حاکمان، سادهانگارى در آسیبشناسى وضع موجود، ترسیم چشمانداز دلربائی از آرمانهایى چون عدالت، آزادى و رفاه، سراغ کردن ریشه عمده ناکامیها در مشکلات توزیع لذت و نه مشکلات تولید آن، وصل کردن سرنخ تمام یا غالب مشکلات به سلطه طبقه حاکم، ایمان به امکان و ضرورت تغییرات بنیادی، اعتقاد به اصلاحناپذیری حکومت، آشتیناپذیری و همارز کردن مصالحه و خیانت، اعتقاد به خشونت به عنوان نخستین یا تنها ابزار تحول، وجود پتانسیلهای نافرمانی، غلبه هیجان و خشم، تخریب نظم مستقر از سوى تودههاى خشن، حمایت جدی و جامع این حرکت از سوی روشنفکران، ایدهئولوژی، رهبری و حزب انقلابی، نتوانستن یا نخواستن استفاده کارآمد از نیروی سرکوب از سوی دولت.
الگوهاى تبیین انقلاب را مىتوان به چهار قسم تقسیم کرد: تبیین مبتنى بر اصالت کنشگر، اصالت علیت ساختارى، اصالت علیت فرآیندى[۶]، و اصالت تقارن که پیشنهاده مقاله حاضر است. نظریههاى کنشگر معطوف به بررسى انگیزههاى خودآگاه افراد و گروههایى است که به انقلاب کشیده مىشوند، و نیز بررسى شخصیت و خصائل و افکار و ارزشهاى رهبران و رهروان انقلابى. در این نگرش انقلاب اصالتاً عملى است انجام دادنى؛ علیالاصول یک کنش خودآگاه سوژه مبتنی بر برآورد عقلانی و ناظر به تحقق هدفی خاص است. افراد با انگیزههاى خاص و تحت هدایت ایدهئولوژى و رهبری انقلاب مىکنند. نظریه مبتنى بر اصالت علیت ساختارى به بررسى شرایط، کم و بیش ثابت، ساخت اقتصادى و اجتماعى و سیاسى مىپردازد، و انقلاب را واکنش افراد به ناهنجارىهاى این ساخت مىداند. واکنشى که چه بسا بخش مهمى از آن خارج از خودآگاه سوژه آزاد انتخابگر است. بنابراین عقیده، ایدئولوژى، اراده و مواردى از این قبیل نقش مهمى در وقوع انقلاب بازى نمىکنند. در این وضعیت انقلاب امرى آمدنى، شدنى است نه انجام دادنى. نظریه معطوف به علیت فرآیندى، همانند نظریه ساختارى، ماتریالیستى و سوژهگریز است: حوادثى در بطن اجتماع وقوع مىیابد که براساس نوعى زنجیره علّى افراد را به سمت خاصى سوق مىدهد، این شبکه علّى مىتواند از تحولات اقتصادى، تحولات سیاسى و تحولات اجتماعى ناشى شود، و نه تنها کنشگر به کلى از آن غافل باشد، بلکه حتى تحلیلگر سیاسى هم از درک آن عاجز بماند. حتى ممکن است امرى چون توسعه سریع اقتصادى که معمولاً عامل رضایت تلقى مىشود، با مکانیسمهاى خاصى تولید نارضایتى انبوه بکند.
اما نظریه مبتنى بر تقارن- که متکی به نظریه تعریف مبتنی بر اوصاف است- مدعى است که براى انقلاب، شروط کافى نمىتوان تعیین کرد، یعنى مطلقاً نمىتوان گفت در چه شرایطى انقلاب حتمىالوقوع است، اما مىتوان بخشى از شرایط لازم را برشمرد. مجموعه شرایط کافى ولى غیرلازم از انقلابى به انقلاب دیگر مىتواند تفاوت داشته باشد. انقلاب، تقارنِ زمانى و مکانى شروطِ لازم با مواردى از شروطِ کافى است که کاملاً اسیر احتمالات است. در یک کلمه، شانس.[۷] ماکیاولی بر این نکته تأکید میکند که رمز پیروزی در این است که دلیری و خردمندی با بخت نیک دست در دست هم داشته باشند.[۸]
شرط لازم و شرط کافی
بهنظر میرسد براى وقوع یک انقلاب سه شرط لازم است. یعنى در غیاب این سه قطعاً انقلابى رخ نمىدهد: یکى درهمریختن تطابق نظم ذهنى و نظم عینى توزیع لذت، یعنی شیوع این باور که وضع موجود از حیث دسترسی به مطلوبهای کمیاب (لذت)، وضعی طبیعی یا تقدیری نیست، و خروج از آن ممکن و بایسته است؛ تعبیر ارسطو در این باره این است که: «دو طبقه فقیر و غنی هر گاه سهمی که در امکانات زندگی دارند با عقایدی که از پیش در سر پروراندهاند منطبق نباشد، دست به انقلاب میزنند»[۹]، که سخن دقیقی نیست و باید به این صورت تصحیح شود که بر هم خوردن این انطباق، فقط، شرطِ لازم انقلاب است؛ زیرا در بسیاری موارد این انطباق بهکلی بر هم میخورد و انقلابی هم رخ نمیدهد. شرطِ لازمِ دوم، وصل کردن سرنخ تمام یا غالب مشکلات به سلطه طبقه حاکم است، و این ممکن نیست مگر در پناه احساس دارا بودن امکانات گستردهاى که به صرف حذفِ مانعِ قدرتِ مستقر، کمبودها و رنجها برطرف شود ؛ شرط لازم سوم، نتوانستن یا نخواستن قدرت مستقر در بهکارگیرى شیوههاى کارآمد سرکوب است.
اما بهصرف وجود این شرایط لزوماً انقلابی رخ نمیدهد. درکنار این سه شرط مجموعهاى از شرایط را مىتوان برشمرد که لازم نیستند، به این معنی که وقوع انقلاب در غیاب هر یک از آنها محال نیست ، اما، در کنار آن سه شرطِ لازم، مىتوانند شروط مکمل، شروط کافی باشند، یعنی وقوع پدیده را ایجاب کنند. شروط مورد بحث از این قراراند: ، احساسگرائی، اصالت عمل و پرهیز از ظرافتپردازىهاى عقلى، اعتماد به بیگناهی تودهها، اعتقاد به گناهکاری حاکمان، احساس عمیق مورد ظلم قرار گرفتن از جانب حکومت، سادهانگارى در آسیبشناسى وضع موجود، ترسیم چشمانداز دلربائی از آرمانهایى چون عدالت، آزادى و رفاه، رهبرى کاریزماتیک، همدلى و همگرائى مردم ذیل یک ایدهئولوژى و یک حزب حامی موارد فوق، وجود روشنفکران ذىنفوذِ حامی مواردِ فوق، تحرک اجتماعى و خروج از حالت ثبات و فقر شدید، و…؛ نکته مهم این است که هیچ فرمولى نمىتوان یافت که بر طبق آن بشود پیشبینى کرد که در چه شرایطى، چه میزان از این شروط کافى در کنار آن شروط لازم مىتواند یک انقلاب را به راه اندازد یا موفق کند. انواع ترکیبها از آن سه شرط و مواردى از این مجموعه شروط مىتواند موجب انقلاب شود. به دلیل آگاهى ناقص ما از شبکه علل اعم از ساختارى یا فرآیندى، و به دلیل عدم امکان برآورد کمّ و کیف یا اندازهگیرى عوامل قابل شناخت این شبکه، شرایطى پیش مىآید که در کنار هم قرار گرفتن شرایط کافى نامى جز تقارن، احتمال، شانس و نظایر آن نمىتواند به خود بگیرد.
البته انقلاب از این حیث ممکن است با بسیارى دیگر از پدیدههاى اجتماعى همسان باشد، اما آنچه آن را از این نظر بغرنجتر مىکند، و بیشتر محصول نوعى اتفاق مىنمایاند، این است که چون از شروط لازم، یکى معمولاً فراهم نیست، یعنى، در قریب به اتفاق موارد، حاکمیتهاى در معرض انقلاب اراده و امکان سرکوب کارآمد حرکتها و نیروهاى انقلابى را دارند، لذا انقلاب به پدیدهاى به شدت نادرالوقوع تبدیل مىشود، و هرچه پدیدهاى از تکرارپذیرى منظم دورتر شود، برآورد علل و عوامل دخیل در آن دشوارتر مىشود، و هر چه مقاومت در برابر وقوع پدیدهاى جدىتر و شدیدتر باشد، که شاید انقلاب از این حیث بىهمتا باشد، نقش تقارن زمینه بیشتر جلوهگر مىشود. منظور از تقارن در کنار هم قرار گرفتن عوامل و شروطی است که گرچه هر کدام به تنهائی علت خاص خود را داشته است، ولی این چیدمان خاص یا تقارن زمانی و مکانی آنها حساب نشده و اتفاقی است.
بر این اساس، کسانی که پس از یک انقلاب مدعىاند که وقوع آن را پیش از آغاز، از روی نشانههاى آن، دریافته بودهاند، صرفاً حدسى زدهاند که از قضا درست از کار درآمده است. عواملى همچون، استبداد، فقر، اختلاف شدید طبقاتى، فساد ادارى، وابستگى حکومت به بیگانه، نارضایتى گسترده رعایا، به هیچ وجه براى پیشبینی یا تبیین یک انقلاب وافى به مقصود نیست، به این دلیل ساده که بسیارى از جوامع لبریز از این عوامل بودهاند و هرگز رنگ انقلاب به خود ندیدهاند؛ بسیاری از این موارد ناظر به نظریهای است که، چنان که اسکاچپول به درستى مىگوید، تالى فاسد آن این است که « اگر تودهها به طور آگاهانه ناراضى باشند، دیگر هیچ رژیمى نمىتواند به حیات خود ادامه دهد.[۱۰]» او ادامه مىدهد که در این خصوص جمله وندل فیلیپس که مىگوید «انقلابها ساخته نمىشوند، آنها مىآیند» جملهاى قابلتعمق و دقیق است. ما در این مقاله، از جمله نقل شده فوق خوانشی در نظر داریم که قدری متفاوت است؛ انقلاب میآید، نه فقط به این معنا که کارگزار اجتماعی نقش اصلی آن را بازی نمیکند، و نه فقط به این معنا که نقش ساختارهای علّی در آن مهم است، بلکه به این معنا که نقش اصلی آن را تقارنها تعیین میکنند، یعنی ترکیب اتفاقی علتهائی که بهندرت در کنار هم جمع میشوند.
از این موارد که بگذریم حتى عوامل پیچیدهترى همچون عدم تناسب میان توسعه اقتصادى و توسعه سیاسى، چنانکه هانتینگتون میگوید، یا افول نسبى پس از یک شکوفائى سریع اقتصادى، چنان که دیویس مىگوید(منحنیJ)، و یا حصول یک دوره فضاى نسبتاً باز سیاسى پس از دورهاى طولانى از فشار سیاسى، چنان که توکویل مىگوید، گرچه ملاحظات قابل تأملى است[۱۱]، اما، به دلیل غفلت از تقارن تصادفی میان عوامل اصلى و عوامل فرعى یا علل لازم و بخشى از مجموعه علل کافى، نمىتوانند مدعى تبیین تحول انقلابى باشند. شاید این قضاوت حداقلى هانتیگتن که: « انقلابها زمانى پیش مىآیند که برخى اوضاع نهادهاى سیاسى با برخى مقتضیات نیروهاى اجتماعى، همزمان رخ دهند»[۱۲]، به موضع مورد دفاع این مقاله نزدیک باشد. منتها بر این نکته باید تأکید کرد که تعیینکنندهترین عنصر در «اوضاع نهادهای سیاسی» میزان تمایل و توانائی قدرت مستقر در استفاده کافی و کارآمد از ابزار سرکوب است، و دقیقاً همین عامل است که پدیده تحول انقلابی را به شدت به «تصادف» وابسته میکند؛ زیرا فقط شرایطی کاملاً استثنائی چون درگیری در یک جنگ فرسایشی، تحمل شکست سنگین نظامی، تحت فشار شدید قدرتهای ذینفوذ بودن، از دست دادن قدرت و قاطعیت تصمیمگیری، دچار شدن به دغدغههای اخلاقی و … ممکن است یک حکومت را از سرکوب شورشهای اولیه یک انقلاب ناتوان یا منصرف کند. از آنجا که پیشبینی چنین شرایطی بهکلی دشوار، بلکه ناممکن است، کلیه مدعیاتی از این قبیل که: از روی نشانههائی چون فقر شدید، انشقاق فزاینده طبقاتی، عدم تناسب توسعه اقتصادی و توسعه سیاسی، افول نسبی رفاه پس از یک دوره رشد سریع، غلبه فضای ارعاب و شکنجه، افول مشروعیت حکومت، تکیه آن به حامیان خارجی، و مواردی نظیر اینها، میشد وقوع انقلاب را در فرانسه، روسیه، چین، ایران و … پیشبینی کرد، غیر قابل دفاع است. برای درک بهتر این دقیقه، کافی است به این نکته توجه کنیم که، در عین وجود شرایط فوق، چه تعداد انقلاب تا کنون روی نداده است. قضاوت آرنت در این باره تأمل برانگیز است: «هر جا که بتوان مطمئن بود که نیروهای مسلح از مقامات کشوری اطاعت میکنند، حتی امکان وقوع انقلاب هم وجود نخواهد داشت. علت اینکه ظاهراً انقلابها در مرحله بدوی با سهولتی شگفتانگیز پیروز میشوند این است که برپاکنندگان انقلاب رشته قدرت را از دست رژیمی بیرون میآورند که آشکارا دچار ازهمپاشیدگی است. بنابراین، انقلابها را همیشه باید معلول سقوط اقتدار سیاسی دانست نه علت آن. گرچه هر جا حکومت فاقد اقتدار شد، لزوماً انقلابی بهوقوع نمیپیوندد.[۱۳]»
نظریههای انقلاب، از منظر توجه یا عدم توجه به عامل اِعمال سرکوب کارآمد دولت علیه تحرکات انقلابی، به دو دسته تقسیم میشوند: نظریههائی( مثل نظریه انقلاب مارکس، مرتون، اولسون، دیویس، جانسون، سکاچپول) که عامل مزبور را در نظر نمیگیرند یا به آن اهمیت چندانی نمیدهند، حداکثر تبیینگر زمینههای با احتمال کم مساعدِ شروع تحرکات انقلابیاند. در برابر، نظریههائی (مثل نظریه انقلاب توکویل، آرنت، برینتون، دارندورف، زیمرمان، گور و تیلی) که این عامل را در نظر میگیرند، قادر به تبیین وقوع یک انقلاب، و نه البته پیشبینی منجز آن، هستند.
در غیاب انقلاب
آیا انقلابها میتوانست اتفاق نیفتد؟ اگر انقلابها اتفاق نمیافتاد، سیر جوامع چگونه بود؟ پاسخ به این سؤالها برای درک نظریه تقارن ضروری است. بعضی ممکن است اساساً تلاش برای پاسخ به چنین سؤالاتی را بهلحاظ علمی بینتیجه بشمار آورند. در حالی که بهنظر میرسد گرچه راه این بحث دشوار و درآمیخته با احتمال است، اما بسته نیست. به گمان من، سیر حرکت تاریخ با نظر به جهت و مواقف آن کمتر موضوع تقارن و تصادف است، تا سیر وقایع اتفاقیه آن. یعنی با توجه به خصائلِ کمابیش ثابتِ روانی- زیستی انسان و اوصافِ بنیادینِ روابطِ جمعی، سیرِ تحول و رشدِ تاریخی جوامع، نمیتوانسته است بهکلی متفاوت از این که بوده است، باشد؛ اگر موجودی با همین خصلتهای بشری دوباره خلق میشد، تاریخ باز هم از حکومت، نظام سلطه، رقابت، جنگ، طبقات اجتماعی، …، ناگزیر بود، و باز هم بهسوی آزادی، رفاه عمومی حرکت میکرد و در عین تلاش برای برابری فرصتها، از نابرابری ناگزیر بود و …؛ ولی ضرورتی نداشت که این واقعیات درآمیخته با وقایعی باشد که بوده است. ما اینک تمدن و فرهنگ امروز بشری را محصول انسانگرائی، آسانگیری دینی، تولد علم، تولد صنعت، ظهور بورژوازی، ظهور مشروطیت، تحقق دولت-ملت، و نظائر اینها میدانیم، اما آیا ضرورتی داشته است پدیدههای مذکور در قالب رنسانس در ایتالیا، رفورم در آلمان، درخشش علمی در آلمان-ایتالیا، انفجار صنعتی در انگلستان، انقلاب پیوریتن در بریتانیا، انقلاب کبیر در فرانسه و … صورت گیرد؟ به نظر میرسد پاسخ منفی است. بهراحتی امکان داشت که لوتر قبل از کوبیدن اعلامیه نود سؤال بر در کلیسای شهر خود و کپرنیک قبل از اقدام به نگارش کتاب در باره دوران افلاک آسمانی به یک بیماری یا یک حادثه ناگهانی فوت کنند؛ همانقدر که امکان داشت زمینههای توسعه تجارت دریائی بهجای لندن در بارسلون، ونیز یا روتردام، و زمینههای توسعه تولید صنعتی بهجای منچستر در لیون، فرانکفورت یا پنسیلوانیا صورت پذیرد، و در این صورت بسیاری دیگر از وقایع هم شکل دیگری بهخود میگرفت. بدیهی است که وقوع این وقایع در ظرف زمانی- مکانی خود یک بازی لاتاری نبوده است، بلکه ریشه در واقعیات و اختصاصات آنها داشته است، اما لازمه سخن فوق این نیست که احتمالات و اتفاقات در چیدمان تاریخی- جغرافیائی وقایع مذکور نقشی نداشته است. در این میان، چنین مینماید که انقلابهای سیاسی از انقلابهای علمی، صنعتی یا اقتصادی بیشتر در گرو پارهای رویدادها بوده است که بهسادگی میتوانسته است، اتفاق نیفتد. اگر چارلز اول قانون باج کشتی را، که منحصر به زمان جنگ بود، به زمان صلح تسری نمیداد، اگر مذهب انگلیکن را به اسکاتلندیها الزام نمیکرد، احتمال زیادی وجود داشت که جنگ ۱۶۴۲ میان شاه و پارلمان صورت نگیرد، و اگر منافع مذهبی پیوریتنها با منافع مادی زمینداران و بازرگانان، از حیث مخالفت با پادشاه، همسو نمیشد، و اگر در انگلستان هم، مثل اسپانیا، فرانسه و آلمان، مجالس محلی و ایالتی قدرت و وحدت مجلس ملی را تضعیف میکرد، احتمال زیادی وجود داشت که پیروز این جنگ پادشاه باشد نه پارلمان، و، به این ترتیب انقلاب انگلستان هم منتفی میبود. نظیر همین شرطیههای کاذبهالمقدم را راجع به انقلاب فرانسه هم میتوان برشمرد: اگر لوئی شانزدهم متحمل کسری بودجه ناشی از جنگهای استقلال امریکا نبود، و اگر اصلاحات وزیران مالیه او تصویب میشد، نیازی به صدور فرمان تشکیل اتاژنرال (مجالس طبقات سهگانه) نمیافتاد، و اگر چند نفر از مجلس روحانیون در یک عمل نمادین قهرمانانه، به مجلس طبقه سه نپیوسته بودند، و اگر یک بانکدار پاریسی به تجهیز مالی و نظامی عناصر طبقه مذکور اقدام نکردهبود، باستیل فتح نمیشد، و اگر ملکه ماری آنتوانت اتریشی نبود، یا شاه در دوران تحتالحفظ بودن با او اقدام به فرار به سوی اتریش نمیکرد، چهبسا هیچکدام اعدام نمیشدند. در این صورت پدیدهای بهنام انقلاب فرانسه هم پدید نمیآمد. میلانى مىگوید: «به گمان من، مىتوان لحظات تاریخى متعددى برشمرد که در آن اگر یکى از بازیگران عالم سیاست تصمیمى متفاوت مىگرفت، یا گاه حتى اگر همان تصمیم را چند ماه زودتر به مرحلهى اجرا در مىآورد، چه بسا که از انقلاب اجتناب مىشد. یکى از بارزترین مصادیق اینگونه لحظات، تصمیم چاپ مقالهاى به نام «ایران و امپریالیسم سرخ و سیاه» بود که در هفدهم دىماه ۱۳۵۶ منتشر شد.[۱۴]» ناگفته پیدا است که منظور از ذکر موارد فوق این نیست که، در نگاهی سادهانگارانه، عوامل برشمرده را علل اصلی انقلابات مذکور بدانیم؛ ترکیب پیچیدهای از عوامل و علل ریشهدار ( و بعضاً تاریخی) اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، فلسفی، نظامی در کار این انقلابها کارسازی کردند، اما (امائی بهغایت مهم) اولاً ترکیب مذکور در بعضی جوامع دیگر هم کمابیش وجود داشته است، ولی به انقلاب منجر نشده است، ثانیاً، تک تک علل و عوامل مذکور اگر معلول ریشههای خاص تاریخی خود بودند، ولی همزمان شدن آنها نمیتوانسته است از عنصر تصادف برکنار بوده باشد. ادعاى قاطع در زمینه سناریونویسی مجدد برای گذشته تاریخی به دشوارى مىتواند علمى باشد، چون ابطالپذیر نیست، اثباتپذیر هم نیست. ولى گفته فوق به این معنا نیست که هیچ حرفى در این زمینه نتوان زد. ژان ژورس مىنویسد: «مورخ همواره حق دارد که فرضیههایش را با وقایع بدان سان که بودند مقایسه کند. او حق دارد بگوید این اشتباهات مردم است، و این اشتباهات حزب، و تصور کند که اگر آن اشتباهات رخ نداده بود حوادث چه صورتى به خود مىگرفت. چرا که او اینک و از وراى حوادث، گزینه و بدیل دارد.»[۱۵]
یک عامل مهم
درباره اینکه پدیده تحول انقلابى به چه عوامل کافى یا لازمى بستگى دارد، اشاره کردیم که یک عامل وجود دارد که در غیاب آن هیچ انقلابى به موفقیت نمىرسد. در انقلاب عوامل متعدد، پیچیده و گاه متغیرى دخالت دارد که تعیین کردن آنها چندان آسان نیست. ولى حتى اگر همه عوامل فراهم باشند یک عامل هست که اگر نباشد قطعاً آن انقلاب به پیروزى نمىرسد: اینکه قدرت مستقر در استفاده کارآمد[۱۶] از خشونت ناتوان باشد یا، در عین توانائی تصمیم آن را نداشته باشد. تمام انقلابها بلااستثناء از این شرط برخوردارند. علت آن هم این است که شرط اولیه انقلاب، یعنی میل به مانعشکنى قدرت، ثروت، منزلت و، در نتیجه، برخورداری بیشتر از لذت، کمابیش همیشه و در همه جا فراهم بوده است. بهویژه با تسلط گفتمان سنت کلاسیک روشنفکری (روسو-مارکس)، در عصر مدرن میل به ساختشکنى قدرت و بازتوزیع یا انحصار دیگرگونه لذت در بسیارى از مقاطع تاریخى و در بسیارى از شرایط جغرافیایى فراهم بوده است. مهمترین علتى که، علىرغم فراهم بودن آن مقدمات، نمىگذاشته است انقلابی صورت گیرد، همین بوده است که قدرت مستقر، هم بنا داشته و هم توانا بوده است که، علیه چنین تحرکاتی، از خشونت، بهطور کارآمد، استفاده کند. ندرتاً شرایطی بهوجود میآمدهاست که چنین واکنشى مقدور یا مطلوب نبوده باشد، و انقلابها -بهفرض وجود سایر شرایط مساعد- در همین فرجهها روی میداده است. همانطور که انقلابپژوهان (از جمله برینتون و اسکاچپول) اشاره کردهاند، انقلابها غالباً در شرایطى اتفاق افتاده است که حکومت، قبل از آن، دچار یک جنگ فرسایشى یا یک شکست نظامی بوده، و به همین دلیل، قدرتِ اِعمال نفوذ نظامى و کنترل امنیتى آن دچار فتور شده بوده است؛ نمونه آن انقلاب روسیه است که در دوران ضعف حکومت رومانفها پس از شکست از ژاپن شکل گرفت. «سال ۱۹۰۵ چرخشگاهى در تاریخ روسیه است. دهقانان روستاها را غارت کردند و سوزاندند و زمینهاى مالکان را تصرف کردند. علت بلافصل آن، از دست رفتن اقتدار یکهسالارى تزارى بر اثر جنگ روسیه – ژاپن بود.[۱۷]» انقلاب چین نیز مصداق تمام عیارى از این قاعده بود. از سال ۱۸۹۵ که در نخستین حمله ژاپن، چین بهسختى شکست خورد، سلسله منچو دیگر نتوانست بر پاى خود بایستد و در ۱۹۱۱ سقوط کرد. «انقلاب چین در ۱۹۱۱ با انقراض سلسله منچو آغاز گردید … تا سال ۱۹۲۸ هیچ دولتى نمىتوانست واقعاً ادعاى حکمفرمائى بر تمام خاک چین را داشته باشد. حتى پس از این زمان نیز مملکت عملاً در دست جمعى از جنگافروزان متخاصم بود.[۱۸]» انگلستان و فرانسه نیز اگرچه به آفت شکست نظامی دچار نیامده بودند، اما هر دو پیش از انقلابهای خود درگیر جنگهای فرسایشی بودند، که فشارهای اقتصادی آن نه فقط در برانگیختن مردم، بلکه، مهمتر از این، در ناتوان کردن دولت از کنترل آنها تأثیر داشت. چارلز اول و لوئی شانزدهم هر دو در سرکوب کافی نافرمانیها کمتوان ظاهر شدند.
ایران در آستانه انقلاب نه دچار شکست نظامی بود و نه فرسوده اقتصاد جنگی، با وجود این، در ضعیف ظاهر شدن دولت مقابل نافرمانیها، مشابه موارد فوق بود. به عبارت دیگر، متغیر مستقل در این رابطه علّی، ناکارائی دولت در سرکوبِ مؤثر است، نه درگیر بودن آن در جنگ؛ شکست نظامی یا فتور اقتصادی ناشی از جنگ، متغیرهای واسطهاند که در صورت تبدیل شدن به «ناکارائی در سرکوب» عنصرِ عامل خواهند بود. بدیهی است که اگر این ناکارائی بهتوسط عوامل دیگری زمینهسازی شود، بدون عبور از مرحله شکست نظامی یا فتورِ اقتصادی ناشی از جنگ، هم انقلاب ممکن خواهد بود. ممکن است حکومت به علل متعددى، مثلاً سستعنصرى یا رئوف بودن شخص حاکم، صلاحدید سیاسى حامیان یا مشاوران او، در اعمال خشونت دچار تردیدهایى شود؛ ابزار دارد و مىتواند استفاده کند، ولى در کاربرد کارآمد آن دچار تردید مىشود. وضعیت انقلاب ایران مصداق همین کلی است. در غیاب عواملی همچون جنگ، منش و روش بالاترین مقام تصمیمگیر در یک حکومت است که در کارآمدی سرکوبِ تحرکِ انقلابی نقش خواهد داشت.
تقارن و تاریخ
نتیجه مهم استدلال ما این است که کلیه نظریهپردازیهائی که میکوشد انقلابها را، بهویژه از منظری تاریخی، ایجاب شده، ضروری و غیرقابل اجتناب جلوه دهد، دچار خطائی جدی است. بنابراین تمامی تحلیلهائی از این دست که مثلاً با انجام کودتا، وابسته شدن شدید کشور به نیروهای بیگانه، مدرنیزاسیون و مبارزه با سنتها، برقراری اختناق و اعمال شکنجه، برقراری نظام تکحزبی و اعمال استبداد، ، توسعه ناهماهنگ و ناپایدار، تعمیق فاصله طبقاتی، گسترش بیکاری و افزایش تورم و … معلوم بود انقلاب میشود و حکومت دوام نخواهد آورد، سست است؛ بیتردید این عوامل، بههمراهی عوامل بسیار دیگر، زمینهساز بعضی بحرانها و بعضی عصیانها بودهاند، اما، بهدلائلی که گفته شد، موجب انقلاب و سرنگونی نبودند. به عبارت دیگر، مطلقاً روندی در کار نبود که کشورهائی مثل انگلستان، فرانسه، روسیه، چین، ایران را قدم به قدم به انقلاب نزدیک کند؛ کاملاً امکان داشت که کشورهای مزبور، هم مثل بسیاری دیگر از کشورهائی که کمابیش دچار معضلاتی از این دست بودند، در غیاب تقارن این علل با پارهای از عوامل چهبسا فرعیتر، از تحول انقلابی ایمن بمانند.
سخنان کاتوزیان[۱۹] و روبین[۲۰] در باب تحول انقلابی ایران دائر بر اینکه آسمانخراشهای مدرنیسم بدون یک زیربنای استوار سیاسی و بدون محاسبات ضروری برای چنین بنای عظیمی خطرساز بود، البته خالی از قوّت نیست، اما اگر منظور نویسنده از آن این باشد که حکومت بهسبب چنین خطائی ضرورتاً باید منتظر چنان سرنوشتی میبود، غلط است. داوری ونس[۲۱]، وزیر امور خارجه اسبق امریکا، در این باره که نفی ملازمه فوق است، به صواب نزدیکتر است.
بشیریه[۲۲] معتقد است که دست کم یکی از عوامل بیثباتی سیاسی و فروپاشی نظام پیشین را باید در ساخت قدرت مطلقه که مانع مشارکت و رقابت سیاسی طی سالیان متمادی شده بود، یافت. فقره فوق (با کاربرد تعبیر «دست کم یکی از عوامل») با احتیاطی عالمانه بیان شده است، در عین حال، نگارنده کماکان این دغدغه را دارد که مبادا القاء سخن فوق این باشد که ساخت قدرت مطلقه، نهایتاً در کنار چند عامل از همین سنخ، موجب فروپاشی رژیم بود. میلانی نقل میکند که گروهی از متخصصان سازمان برنامه: «معتقد بودند افزایش ناگهانی بودجه دولتی بالقوه خطرناک است. میگفتند ورود ناگهانی حجم بیشتری از کالا صرفاًبه گرههای زیربنائی بیشتر و خطرناکتری دامن خواهد زد.یکی از این محققان که الکس مژلومیان نام داشت پا از این هم فراتر گذاشت و ادعا کرد که اگر دولت همه درآمد حاصله از نفت را هزینه کند، در ایران انقلاب خواهد شد.[۲۳]» خطای برنامه توسعه دهه پنجاه، از نظر شتابزدگی نامتناسب با زیرساختها، امروز برای ما محرز است؛ کاملاً محتمل است که آگاهانِ فن در آن زمان هم، بهشرط داشتن اطلاعات و نبوغ کافی، نامطلوب و بلکه خطرناک بودن چنین روندی را درک و اعلام کنند، اما اگر کسی بر مبنای آن وقوع انقلاب را پیشبینی کرده باشد، سخنی بهگزاف گفته است، که حتی درست درآمدن پیشبینی او هم چیزی بر اعتبار آن نمیافزاید؛ چیزی شبیه این که کسی پیشبینی کند بهدلیل وزش شدید باد باران خواهد بارید، و باران هم ببارد، اما درست از کار درآمدن پیشبینی مزبور باعث تردید در این نخواهد شد که وزش باد برای بارش باران نه لازم است نه کافی، اگرچه در بعضی موارد آن را تسهیل میکند.
به این ترتیب، سخن پارسونز[۲۴]، سفیر اسبق انگلستان در ایران ، که اظهار تعجب میکند چرا دانشگاهیان و محققان و مطبوعات غربی، متوجه رشد چنین نهال عظیمی در زیر خاک نشدند، ناموجه است، چون، بنابر نظریه مورد دفاع این مقاله، چنان نهال عظیمی وجود نداشت. نویسنده فوق با استناد به اینکه احساسات و نارضایتیهای مردم در آغازِ انقلاب ریشه در گذشته داشته است (که سخن درستی است) نتیجه میگیرد که نهال عظیم انقلاب از گذشته در حال رشد بوده است(که سخن غلطی است). چرا باید پدیدهای اجتماعی را که هیچکس ندیده است موجود انگاشت و بعد اظهار تعجب کرد که چرا کسی متوجه آن نبوده است؟ راه عاقلانهتر این نیست آیا که بگوئیم اگر هیچکس از متخصصان متوجه آن نشده، چه بسا به این دلیل بوده که اصلاً وجود نداشته است. اما چگونه میتوان میان این دو، اینکه انقلاب، در نهایت، محصول پارهای تقارنات در زمانِ وقوعِ آن است، و اینکه ریشه در گذشته داشته است، جمع کرد؟ شاید پاسخ این پرسش در قالب یک تمثیل بهتر قابلدرک باشد؛ هنگامی که عیسی را بر صلیب کشیدند، بهحق میشد ادعا کرد که کسی که دهها سال پیش نهال چوب آن صلیب را کاشت، تمامی شرایط آب و هوائی، از کوشش خورشید و سعی باد و باران تا ذرات خاک و کود و غیره که در تبدیل آن نهال به یک درخت تنومند اثر داشتند، کسانی که این درخت را بریدند و در بازار چوبفروشان عرضه کردند، نجاری که از این چوب صلیب ساخت، کسانی که عیسای کودک را پروردند، سخنانی که مسیح در باره روابط انسانها، خود و خدا گفت، جنجالی که یهودیان بر سر رفتار و گفتار او برانگیختند و، نهایتاً، حاکم رومی که به مصلوب کردن عیسی فرمان داد، همه در تحقق واقعیت عیسای مصلوب نقش داشتند. اما قبل از اعدام عیسی، هیچیک از موارد فوق، در واقع، اصلاً چنان هویتی نداشتند، تا چه رسد به اینکه کسی بخواهد به آن پی ببرد. نهالی که رشد میکرد، صلیب عیسی نبود، صلیب عیسی شد.
بسیاری از وقایعی که از چشم پس از انقلاب، سبب انقلاب محسوب میشوند، بهراحتی ممکن بود سبب چیز دیگری باشند. بسیاری از واقعیاتی که قبل از انقلاب امتیاز منفی حکومت و خیانت آن محسوب میشد، در یک فضای گفتمانی دیگر، بهراحتی میتوانست امتیاز مثبت و خدمت آن، یا دستکم خطائی ناگزیر یا خطائی بخشودنی بهشمار رود، و در آن صورت واقعیات مزبور هویتهای دیگری مییافت، و سیر جامعه هم متفاوت میشد. روشنفکران و الیت سیاسی بیرونِ قدرت، غالباً قدرت مستقر را در کمتر موردی دارای نیات مثبت و اعمال مفید تلقی میکنند. «از دیدگاه رژیم سابق، اصلاحات هدف بود و تحکیمِ ساختِ قدرتِ مطلقه وسیله و لازمه آن بهشمار میرفت. حال آنکه اغلب مخالفین انجامِ اصلاحات را بهانه تحکیمِ ساختِ قدرت تلقی میکردند.[۲۵]» سخن ما بر سر این نیست که کدامیک، از این دو گزینه، حقیقت امر بود، بلکه در پی جلب توجه به این نکتهایم که از نیات و اعمال رژیم پیشین، از سوی غالب روشنفکران خوانش خاصی صورت میگرفت که زمینهساز نوعی آنارشیسم پنهان (دولت ستیزی و سلطهگریزی) رادیکالیسم (سختگیری در مواجهه با رقیب حاکم) و رمانتیسیسم (سهلگیری در برآورد راه حل مشکلات) بود؛ اما این موارد، یعنی آنارشیسم، رادیکالیسم، و رمانتیسیسم، به عنوان خطوط اصلی گفتمان مسلط روشنفکری، از حیث همزمانی با وقایعی چون رکود اقتصادی، پدیده کارتریسم، کاریزمای مذهبی- انقلابی، تردید حکومت در سرکوب کارآمد نافرمانیها و عوامل دیگری از این دست، که در کار تحول سیاسی ایران در سال پنجاه و هفت مؤثر بودند، یک تقارن صرف بود، که بهسادگی، میتواند با تعبیرِ، ظاهراً غیرعلمی، « قران» (یا شانس) بیان شود.
بر اهل خرد پوشیده نیست که موارد چهارگانه، یعنی اتخاذ پارهای تصمیمها، ظهور بعضی شخصیتها، وجود برخی زمینههای عینی، و سرانجام عدم اعمال سرکوب کارامد، که ذیل فرمول «اگر اتفاق نمیافتاد»، مطرح شد، ارزشی بسیار فراتر از شرطیههای خلافِ واقعِ معمول دارد. هر کدام از این موارد علت ناقصه انقلاب محسوب میشود؛ به عبارت دیگر، موارد برشمرده مجموعه علل لازم و علل کافی است، که در جنب آنها انقلاب ایجاب شد. (دقت کنیم که ما این مدعا را فقط پس از انقلاب میتوانیم داشته باشیم، چون همانطور که گفتیم از پیش نمی توان معلوم کرد چه ترکیبی از مجموعه غیرِ قابلِ احصاءِ عللِ کافی، در جنب علل لازم، برای ایجاب یک انقلاب خاص کفایت میکند). اینک مدعای ما این است: علت نهائی انقلاب، هیچ نیست جز یک قرانِ بهغایت اتفاقی و تصادفی که در ظل و در ذیل آن تمامی این موارد مجموع شد. لابد نیازی به توضیح نیست که مدعای مذکور مطلقاً منافاتی با علل پیچیده، ساختاری، و حتی بعضاً تاریخی هر تحول مهمی از جمله انقلابها ندارد. سخن بر سر این است که، دست کم اجزائی از این مجموعه علل، مثلاً مواردی که محصول صرف یک تصمیمگیری، یا یک حادثه برنامهریزینشده یا پیشبینینشده بود، به راحتی میتوانست بهوجود نیاید یا لااقل متقارن نشود، و، به این ترتیب، انقلاب، علیرغم تمامی عرض و طول آن، بهسادگی اتفاق نمیافتاد، چنانکه در بسیاری از جوامعِ کم و بیش مشابه اتفاق نیفتاد. دقت کنیم که ظرافت بحث در این است که رویدادن یک رویداد در گرو شروط کافی آن (اعم از لازم و غیر لازم) است، اما (امائی بسیار مهم) در بسیاری موارد بهصرف غیبت یک یا چند عنصر نسبتاً کماهمیت، از این مجموعه شروط، یک پدیده روی نمیدهد.
کارکرد تحول انقلابی
بنا بر یک نظر، هرانقلابى در زمان خود یک پدیده کژکارکرد است، به این معنى که اهدافى که معمولاً در شروع یک انقلاب مطرح مىشود، بلافاصله بعد از انقلاب، حصول آن دچار مشکل جدی میشود؛، در بسیارى از موارد به شرایطى مشابه گذشته، یا حتی سختتر از آن، باز مىگردد. جالب توجه است که معناى اصلی واژه انقلاب، که از علم نجوم وام شده است، نیز چنین القا مىکند: انقلاب عبارت است از نقطه اوج خروج از اعتدال براى بازگشت به حالت اولیه و اعتدال قدیم. به فرض قابل دفاع بودن این مدعا، چرا چنین است؟ آیا بر اساس نظریه تقارن میتوان توجیهی برای این یافت؟ پاسخ مقاله حاضر این است: از آنجا که، بر خلاف آنچه معمولاً پنداشته میشود، تحول انقلابی( نه تمایل انقلابی)، کمتر محصولِ عللِ ریشهدار و بیشتر محصول تقارناتِ حساب نشده، خصوصاً عاملِ مهمِ ناتوانی قدرتِ مستقر در اِعمالِ سرکوبِ کارآمد، است، پدیدهای است که برخلاف قواعد غالب و رایج اجتماع، از یک فرجه بسیار کمیاب استفاده جسته است، و به محض بر هم خوردن تقارن اتفاقی علل، قواعد غالب و رایج اجتماع (که چنان که گفتیم، از خواهشگری نفس انسان و گریزناپذیر بودن اَشکال روابط سلطه مایه میگیرد)، غلبه خود را مجدداً میگسترند. نظریهپردازان و فعالان انقلابی به دشواری متوجه این میشوند که تحول مذکور کمتر محصول برنامهریزی و فعالیت حساب شده آنان بوده است، به همین دلیل، از کژکارکردی آنچه کنش آگاهانه خود میپنداشتهاند، دچار حیرت و فاقد توجیهاند.
انقلابها دو شعار اصلى دارند، یکى آزادى و دیگرى عدالت، که در عمل از آن نوعى رفاه عمومى استنباط میشود. در همه انقلابها بدون استثنا، وعده اول، به ضرورت شرایط انقلابى، بهفوریت پس گرفته مىشود؛ اما وعده دوم، وفاى به آن دشوار است، چون غالباً مبتنى بر نوعی آسیبشناسی غیرعلمی و غیرواقعبینانه بوده است. احساس دارا بودن امکانات گستردهاى که به صرف حذفِ مانعِ قدرتِ مستقر، کمبودها و رنجها برطرف شود، از لوازم انقلاب است؛ چون در غیر این صورت، انگیزهای برای خطر کردن وجود نخواهد داشت. محاسبه هر عملی عبارت است از میزان فایده مورد انتظار ضرب در احتمال حصول نتیجه، تقسیم بر میزان هزینههای اقدام؛ روشن است که با توجه به بالا بودن هزینههای عمل انقلابی و خطرات آن، کارگزار اجتماعی (با فرضِ ناگزیرِ حداقلِ عقلانیتِ ابزاری) تنها در صورتی دست به عمل میبرد که فایده مورد انتظار، بزرگ، و احتمال موفقیت، بالا باشد. شاید، بهگونهای ناخودآگاه، بههمین دلیل است که در انقلابها بر این هر دو تأکید میرود: مورد دوم البته ممکن است بیشتر یک حرکت تبلیغاتی باشد، اما مورد اول در بسیاری از موارد یک باور جدی است. بسیاری از روشنفکران، که معمولاً منتقدان سرسخت حکومتی هستند که انقلاب علیه آن صورت میگیرد، بر این باورند که قدرت مستقر به دلیل شرارت، وابستگی، مأموریت، و … استعدادها، امکانات، و ثروت ملت را به یغما میبرد، و چنانچه افراد پاک و ذیصلاحیتی جانشین آن شوند، تمامی آن امکانات به درون جامعه باز میگردد، و این برای آبادانی سریع آن کافی است. اما وقتى روشنفکرانِ سابق زمامدارانِ حال، یا راهنمای آنان، شدند، مىفهمند که در این تشخیص، تا حدود زیادی، سادهبین بودهاند. میفهمند که در ترسیم چشماندازی دلربا و آسانیاب از آرمانهایى چون عدالت و رفاه (که من آن را با الهام از بیتی از مثنوی اسطوره «شمع و عسل» مینامم) جانب احتیاط را رعایت نکردهاند. به این ترتیب، وعده اول به ضرورت پس گرفته مىشود و وعده دوم بسیار دشوار و کم عملى مىشود، و، اینسان، انقلابها، چهبسا، نوعى شکست سیستماتیک بهنظر آیند، یعنی فرآیندی که، بنا به تعریف، محکوم به ناکامی است.
جستجوى فصل مشترک انقلابها در کتاب معروف کالبدشکافى چهار انقلاب مبنى بر فرمانروائى میانهروها، به قدرت رسیدن تندروها و برپائى نظام دیکتاتورى عصر وحشت و پاکدامنى، که در آن برای حل اختلافها، کثیراً، دستگاه گیوتین به کار مىافتد، و خصوصاً ختم ماجرا، یعنى ترمیدور، که رکن آن عبارت است از فراموشىِ خودسازى انقلابى و ریاضتِ اجتماعى و بازگشتِ غالباً حریصانهتر به جستجوى لذت، در تجربیات پس از انقلابهاى چهارگانه بزرگ هم تایید شده است. از برپائى دیکتاتورى تا ایجاد حکومت وحشت و از آنجا تا ترمیدور (اگر این الگو پذیرفتنی باشد)، تمامى این فرآیند، حکایت از نوعی کژکارکردی ایده، آرمان و روش انقلابى دارد. عموماً انقلابها به دنبال این بودهاند که استبداد سیاسى را کنار بزنند، و قدرت را به نفع مردم مصادره کنند، یا به نفع لایههایى از طبقات متوسط و پائینتر توزیع کنند؛ انقلاب انگلستان چارلز اول را اعدام کرد ولى قدرتى به مراتب بیشتر از آن در دست کرامول قرار گرفت؛ انقلاب فرانسه لوئى شانزدهم را اعدام کرد ولى قدرتى به مراتب متراکمتر از آن به ناپلئون بناپارت رسید. این قاعده در مورد انقلاب روسیه و استالین، انقلاب چین و مائو و البته بسیارى از انقلابهاى جهان سوم هم مصداق دارد.
انقلابها در عصر خودشان و با توجه به شعارهایى که در آن زمان مطرح مىکنند، معمولاً پدیدههایىناکامیاباند. علت آن هم این است که تصور اولیه در فرآیند انقلابها این است که روشنفکران مبارزهاى را برنامهریزى مىکنند تا یک حاکمیت سیاسى ناکارآمد و/ یا نامشروع را واژگون کنند و یک حاکمیت سیاسى مطلوب ومشکلگشا را به جاى آن بگذارند، ولى از آنجا که تصور مذکور، غالباً و تا حدود زیادی بهناگزیر، در یک فضای رمانتیک و پرهیجان و بر اساس یک آسیبشناسی غیرعمیق و غیردقیق درمیپیوندد، شبیه داستان عشق میشود که «آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها». از آنجا که در انقلابها، بر اساس سنت روشنفکری (از روسو تا مارکس)، وعدههاى کلان داده مىشود، و وقتى که حکومت پیشین از بین مىرود آن وعدههاى کلان، خصوصاً بهگونهای برقآسا، قابل وفا شدن نیست، نوعى سرخوردگى در تودهها به وجود مىآید. به موازات این، در عبور از نظم منفور به نظم محبوب، خلائى وجود دارد که کنترل سکون، حرکت و جهت در آن دشوار است، هر لحظه ممکن است سکان در اختیار کسى یا به سوى مقصدى قرار گیرد، که در ابتدا قرار نبوده است. انقلاب، بنا به تعریف، فقدان کامل نظم به منظور تعریفِ نظم و استقرار نظامى دیگر است؛ همیشه این دوران خلأ، که حکومت قبلى سرنگون شده و حکومت بعدى هنوز به وجود نیامده است، مىتواند آبستن حوادث بغرنجی باشد. به ویژه با توجه به سرخوردگی اولیه مردم، عناصر رژیم پیشین با امید بیشتری دست به بازآرائی و تحرک میزنند. در این میان، نیروهای رادیکال انقلابی که معمولاً بلافاصله پس از پیروزی در حاشیه قدرت قرار دارند، حاصل تلاشهای خود را در حال اضم
+ There are no comments
Add yours