کانون زنان ایرانی : وقتی یک همسر جوان که خود با همه وجود حس غریب تنهایی را درگوشه زندان کشور اسلامی اش، تجربه کرده در یک غروب جمعه از دلتنگی هایش می گوید، انگار آتش در درون آدم زبانه می کشد. حالا خواه این جوانک ژیلا باشد یا مهسا و یا هرکدام دیگر از زن های جوانی که به ستم آشیانه عشقشان سرد و بی نور شده است و چرا از دلتنگی های مردان جوانی نگوییم که عروس آرزوهایشان را دست هایی آلوده متعلق به صاحبان دل های سیاه به بند کشیده اند.
از بهاره می گویم. که بهار را لابلای جزوه ها و کتاب های درسی از خانه به دانشگاه و از دانشگاه به خانه و کوچه و خیابان شهرش، جابه جا می کرد و عطر شکوفه ها را همراه با خود این سو و آن سو می پراکند. بهاره، زن جوانی که تمرین اجرای نقش های چندگانه در دوره گذار را با همه سختی و صعوبتش با همراهی مرد زندگیش آسان تر تکرار می کرد. دختر، همسر، دانشجو، فعال سیاسی و مدنی و حالا او باز هم در کسوت یک زندانی سیاسی در بند نسوان اوین بیش از نه ماه است که دارد روزگار می گذراند و دیگر نقش ها را در آرشیو ذهنش گاه و بی گاه تکرار می کند. همسرش این سو روح پرتلاطمش را به انتظار عادت می دهد تا بهار به زندگیش بازگردد. بهار اما آن سوی دیوار خود را لابلای کتاب هایی که بزرگترین موهبت روزهای تنهایی او هستند گم می کند تا آن چهره های غریبه نامأنوس را نبیند و از هم صحبتی با آنان که هیچ وجه مشترکی میانشان نیست بیش از این رنجه نگردد و همسرش این سو، گل های شمعدانی را مراقبت می کند تا مبادا در غیبت بهارش پژمرده شوند و رنجه شوند و رنگشان پریده شود. و این زوج عاشق، بنیان عشقشان را که بر مدار حق طلبی و آزاد اندیشی است هر روز با همه فاصله های اجباری میانشان محکم تر می کنند.
بهمن در اوین، مسعود و احمد در رجایی شهر و بقیه در این زندان و آن زندان، این شهر و آن شهر، شب ها دل هایشان را روانه خانه می کنند تا هم دم محبوب دلتنگشان شوند و گاه پاورچین پاورچین از پشت پنجره خیال نوعروسانشان به دل مشتاق آنان راه می یابند و رویاهای شبانه خواستنی اما ناپایدار در ذهن این عاشقان دور مانده به ستم می ماند تا صبح که با طعم شیرین آن بیدار می شوند و سرخوش روز می گذرانند و گاهِ غروب دوباره همان دل تنگی، دوباره همان پژمردگی، دوباره همان حسرت از دوری و آه و افسوس از هجران و بغض ها و اشک های پنهانی و هق هق شبانه در بستری خالی.
و من چه می توانم بگویم از این دردهایی که دیگر تازه نیست و چه می توانم بکنم با این همه اندوه دخترکان دیار سبزم و مردان جوانشان که برسر عقیده و آرمان ایستاده تاوان حق طلبی و آزاداندیشی را مردانه می پردازند و حسرت توبه و ناله و انابه را بر دل حقیرمردمان رب و خدای گم کرده می گذارند. من همه دردهای خودم را از دوری و مهجوری از همه دریچه های دلم به سختی بیرون می ریزم تا جای برای دردهای عزیزانم و هم دردی ها باز شود و شانه ام را به وسعت همه صورت های خیس از اشک دخترکانم فراخ می خواهم و آغوشم را همیشه گشاده تا هیچ گاه تمنای سنگ صبور و مادری دردآشنا برای آنان بی پاسخ نماند. حالا در این غروب آدینه ای غمناک و خاکستری، این منم یک مادرسبز که آغوش گرمش را سخاوتمندانه به روی شما گشوده است، منت گذارید و مرا به گرمای وجودتان مهمان کنید ای همه فرزندان آشنا و ناشناس من. من همه جاهای خالی قلبم را برای شما اندوهگین دخترکان دیار مهر و ناهید و خورشید پیش فروش کرده ام.
بیایید و تا دیر نشده و دلتنگی های مأنوس هر روزه ام دگربار بر آن هجوم نیاورده در آن بارافکنید. ما با این توشه مهر جاویدان تا همیشه تا هنوز با یکدیگر خواهیم ماند و دست اهریمن را به برکت و معجزه این پیوند مقدس از وجب وجب خاک پاک میهن کوتاه خواهیم کرد. بیایید و بشنوید ترانه مادری را که این شامگاه و فردا و فرداهای دگر برایتان زمزمه خواهم کرد و به من قول بدهید همه این سروده ها را به امانت به فرزندانتان بسپارید. همه این سروده ها را که جان کلام امروز ما ستم کشیده گان از ارتش کودتاست.
+ There are no comments
Add yours