ایران امروز (به مناسبت ۲۵ نوامبر، روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان): اون زمونا که خیلی جوون بودم همسایهای داشتیم دیوار به دیوار. اسمش طوبی بود. زن جوون تازه عروسی که از شهرستان اومده بود. بیشتر وقتا صدای گریه وزاریش میاومد و هر وقت من اونو تو کوچه میدیدم یه جای صورتش کبود بود. اوایل روم نمیشد ازش چیزی بپرسم. بالاخره یه روزکه حال و روزش از روزای دیگه بدتر بود دل به دریا زدم و گفتم: خدا بد نده چی شده؟
بنده خدا با دستپاچگی چادر نمازش روکشید رو صورتش و سعی کرد کبودیهای اونو بپوشونه وبا همون لهجه شیرین شهرستانی گفت: هیچی تو حیاط سرم گیج رفته خوردم زمین صورتم خورده به لبه حوض.
میدونستم راستش رو نمیگه. بهش گفتم به خودت برس؛ چیزای قوت دار بخورتا سرت گیج نره حتمأ کم خونی.
فردای اون روز دوباره صدای داد وفریاد میاومد ومن که بد جوری تو فکر این زن- که تقریبأ هم سن وسال خودم بود- بودم تصمیم گرفتم برم سراغش . یه کاسه چینی برداشتم وپر از نخودچی کشمش کردم و منتظر شدم تا شوهرش از خونه بره بیرون. خونه ما ته یه کوچه بن بست بود. برای اینکه از بیرون رفتن شوهره مطمئن بشم جارو برداشتم و شروع کردم به جارو کردن جلوی در خونه. بعد از آب وجارو دیدم که شوهرش از خونه اومد بیرون وبا عجله رفت. من هم یه آبی به سر و روم زدم و چادر رو انداختم رو سرم و با کاسه نخودچی کشمش رفتم در خونشون. چندین بار کوبه در رو زدم تا بالاخره درو باز کرد تا نگاهش به من افتاد مثل مادرمردهها شروع کرد به ضجه زدن. زیر بغلش رو گرفتم و بردمش تو اتاق. با همون حال زارش به من تعارف کرد تا بالای اتاق بشینم و بعد بدون اینکه من چیزی بپرسم شروع کرد سیر تا پیاز زندگیشو تعریف کردن. زن دوم شوهرش بود. هشت تا خواهر و برادرقد ونیم قد داشت. دو سال مدرسه رفته بود و دیگه نذاشته بودن درس بخونه. پدرش کارگر سبزیکار بود که با مشقت زیاد نون بخور و نمیری درمیآورد. شوهرش کارمند بود و پونزده سال از خودش بزرگتر. مردی بد اخلاق و ایرادگیر که زود از کوره در میرفت و شروع به فحاشی و کتک زدن میکرد.
گفتم: باهاش با ملایمت حرف بزن و بگو اگه دوباره بزنی بر میگردم خونه بابام.
گفت: ای خانم کجا برگردم بابام منو به این شوهر داده تا یه نون خور کم کنه شوهرم هم اینو میدونه اگه برگردم بابام رام نمیده. ما اصلأ رسم نداریم دختر قهر کنه بره. با لباس سفید رفته خونه بخت با کفن سفید باید بیاد بیرون.
گفتم: شاید بچه دار بشی اخلاقش عوض بشه.
گفت: از اون زنش سه تا بچه داره اون زنه رو هم میزنه.
گفتم: از کجا میدونی؟
گفت: زن اولش نوه عمومه.
یه مرتبه بیمقدمه گفتم: خوب توهم بزنش.
گفت: کی رو؟
گفتم: شوهرتو.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: خانم جان اون مرده مگه آدم دست رو مردش دراز میکنه.
گفتم: خوب اگه اون دست رو تو دراز میکنه تو مگه دستت از اون کوتاتره؟ خوب تو هم بزنش. زورت نمیرسه؟ عیبی نداره دوتا بخور یه دونه بزن، سه تا بخور، یه دونه بزن. اقلأ از خودت دفاع کردی. اقلأ دلت خنک میشه و پیش خودت میگی جلوش دراومدم.
باورش نمیشد این حرفا داره از دهن من در میاد. گفت: شما شهریا چه کارایی میکنین.
گفتم: نه ما هم این کارا رو نمیکنیم ما هم اتفاقأ این کارو بد میدونیم خیلی بد. یعنی شوهر من منو نمیزنه ولی اگه بزنه منم میزنمش. بد، بده میخواد زن باشه میخواد مرد.
گفت: یعنی تا حالا شوهرت دست رو تو بلند نکرده؟
گفتم: نه ، اصلأ. اون مرد شریفیه. مردی که دست رو زنش بلند کنه مرد ضعیفیه نمیشه بهش اعتماد کرد نمیشه روش حساب کرد.
گفت: حالا میگی چیکار کنم.
گفتم: خود دانی اگه جای تو باشم وقتی اومد خونه یه استکان چایی تازه دم براش میریزم و میرم میشینم روبروش. میشینم تا چایی شو بخوره، بعد تو چشاش نیگا میکنم و با آرامش و صداقت بهش میگم: تا حالا هر چی کتک خوردم بسه، من تورو میبخشم، اما اگه یه بار دیگه منو بزنی من دیگه اون طوبی سابق نیستم.
هیجان زده نگاهم کرد و گفت: من جرأت نمیکنم این چیزا رو بگم عصبانی میشه و دوباره میزنه.
بلند شدم چادرم و سر کردم و گفتم: مرگ یه بار شیون یه بار.
به سرعت برگشتم خونه. از حرفایی که بهش زدم پشیمون شدم. نکنه شوهرشو بزنه واونم یه بلایی سرش بیاره، نکنه شوهره ناقصش کنه، نکنه این وسط یه خونی ریخته بشه، اون وقت من جواب خدا رو چی بدم، اون وقت با عذاب وجدانی که پیدا میکنم چیکار کنم. دلم مثل سیر وسرکه میجوشید. نمیدونم چند ساعت گذشت که یهو با صدای ناله وفریاد طوبی به خود اومدم. بدنم مثل بید میلرزید. این داد وفریادها کمی بیشتر از معمول طول کشید و بعد سکوت و سکوت. مثل دیوونهها دور حیاط راه میرفتم. به خودم گفتم اگه اتفاق بدتری افتاده باشه بزودی معلوم میشه. ولی هیچ خبری نشد. اون شب، شب بدی بود به زحمت به خواب رفتم و تا صبح کابوس میدیدم کابوسهایی که همش مربوط به طوبی بود حتی یه بار دم دمای صبح از خواب پریدم و سرو صدایی شنیدم ولی به خودم گفتم باز کابوس دیدی.
دو سه هفتهای گذشت. از همسایه خبری نبود. حتی از خونه هم نمیاومد بیرون. جرآت نمیکردم برم در خونش. همش دعا میکردم اتفاق بدی نیفتاده باشه. اما ته دلم یه جورایی روشن بود. تا اینکه صدای در رو شنیدم. به دلم افتاد که اونه بدو بدو رفتم درو باز کردم. آره خودش بود طوبی. برخلاف همیشه شاد و شنگول، با لپای گلانداخته و یه خنده قشنگ به پهنای صورت و البته با کاسه چینی خودم که توش چند تا شیرینی زبون گذاشته بود. با خوشحالی بغلش کردم و بوسیدمش. اشک از چشای جفتمون سرازیر شد.
گفت: خانم جان خیلی نمیتونم بمونم فقط اومدم بهت بگم دستت درد نکنه. خدا خیرت بده.
گفتم: بابا تو منو کشتی این همه وقت چرا یه خبری بهم ندادی؟
گفت: میترسیدم بو ببره که با شما حرف میزنم گذاشتم چند هفته بگذره بعد بیام. نصیحتت رو گوش کردم اولش یه خورده زیادی کتک خوردم ولی بعدش درست شد.
گفتم: چه جوری؟
گفت: اون روز وقتی شوهرم چایی شو خورد همون حرفایی که شما گفتی بهش گفتم. اولش باورش نمیشد که چی شنیده یه مرتبه از کوره در رفت و قندون رو به طرفم پرت کرد اگه جا خالی نداده بودم معلوم نبود الان کجا بودم. بعد مثل همیشه با چک و لگد تا میخوردم زد. اون موقع یاد حرف شما بودم که میگفتی تو هم بزن. من اصلأ نمیتونستم بلند شم که بخوام بزنمش. تمام بدنم درد میکرد. صورتم خونین و مالین بود. حرف شما همش تو گوشم بود که میگفتی مردی که زنشو بزنه مرد ضعیفیه. شب شوهرم رفت و با خیال راحت گرفت خوابید . من نشستم و به بدبختی خودم تا نزدیکای صبح گریه کردم. بعد یه مرتبه دوباره به یاد حرف شما افتادم که گفتی مرگ یه بار، شیون یه بار. حس کردم قوی شدم یه مرتبه بلند شدم رفتم بالا سر شوهرم، دیگه نفهمیدم چی شد وقتی به خودم اومدم دیدم شوهرم مثل جن زدهها تو رختخواب نشسته و خون از صورتش سرازیره. منم مثل خروس جنگی آماده حمله بالا سرش وایسادم و ناخنامو گرفتم جلو صورتش تا دوباره چنگ بزنم. با حرص نیگاش میکردم. احساس میکردم ناخنام سفت شده و همه قدرت بدنم رفته تو انگشتام. شوهرم ترسیده بود. گفت زنیکه دیوونه چیکار میکنی. زده به سرت؟ خواست از رختخواب بلند شه که بهش گفتم: حالا صورتت داره کم کم میشه مثل صورت من. حالا به هم میایم. بهت گفتم کاری نکن که طوبی عوض شه. زودی بلند شد و رفت جلو آینه. نزدیک بود سکته کنه. خودمم باورم نمیشد که اونجوری چنگ انداختم. با ناراحتی گفت زن بیعقل حالا با این صورت چه جوری فردا برم اداره. به همکارام چی بگم بهم میخندن. وقتی شوهرم این حرفا رو میزد تو دلم قند آب میکردن. خلاصه اون روز نرفت سرکار. دو طرف صورتش از بالای چشاش تا نزدیک لباش همه جای چنگ بود. روز بعدش رفت سرکار. بعدأ فهمیدم که به همکاراش گفته بود تو پشت بوم خوابیده بودم که گربهها دعواشون میشه و میپرن رو صورتم و اینا جای چنگ گربه ست.
گفت: ولی به نظرم همکاراش باور نکردن.
دوتایی با هم خندیدیم و شیرینی خوردیم.
گفت: خانم جان از اون به بعد دیگه دست رو من دراز نکرد اصلأ انگار یه آدم دیگه شده. میگم این ناخنای ما هم بالاخره به دردمون خورد. دیگه باید برم الآنه که پیداش بشه.
با خوشحالی خداحافظی کرد و رفت.
+ There are no comments
Add yours