خاله شهلا (خاطره ای از شهلا جاهد)

۱ min read

اکرم مینویی-13 آذر 1389

مدرسه فمینیستی: پاییز سال 87 در کمیسیون حمایت از حقوق زنان و کودکان، معاونت حقوقی و توسعه قضایی برای بخش مطالعات میدانی پروژه “ارزیابی تدابیر و برنامه های مرتبط با فرار دختران”، به زندان اوین که هر روز از مقابلش برای رسیدن به محل کارم رد می شدم رفتم. وظیفه ام این بود که با دختران فراری که بعد از فرار مرتکب جرم شده اند مصاحبه کنم. وقتی وارد بند فرهنگی شدم پیرزنی در را باز کرد که بعدها فهمیدم جرمش حمل مواد مخدر بوده است، خودش می گفت مواد برای پسرش بوده ولی به خاطر این که پسرش زندان نیفتد گردن گرفته است. بچه های قد و نیم قد بودند که توی سالن بازی می کردند یا بغل مادران شان شیر می خوردند… برای هضم چیزهایی که می¬دیدم همکارم کمکم می کرد.


دومین نفری که دیدم و نظرم را خیلی جلب کرد زنی خوشگل، جدی ، خوش لباس و آراسته بود. موهای بلند قهوه¬ای روشن رنگ کرده، دامن نسبتاً کوتاه و کفش پاشنه بلند، که وقتی از کنارم رد شد بوی عطرش را کاملا حس کردم. “خاله شهلا” صدایش می کردند، حتی دخترای خیلی جوان ازش حساب می بردند. می گفتند او مأمور تجسس و وکیل بند است. از این که کلید داشت و روزهای ملاقات مسولیت بردن و آوردن زندانی ها به سالن ملاقات را داشت تعجب می¬کردم.

روزی که تنها رفته بودم خانم مددکار گفت “با شهلا صحبت کن همه دخترای اینجارو میشناسه بگو بهت معرفی کنه” وقتی صدایش کردم “خانم جاهد” برگشت بهم نگاه کرد، بهش دست دادم. گفت: هنوز کارت تموم نشده بچه ! نگاهی بهم کرد متوجه سن و تجربه کمم شد. خودش عضو گروه تئاتر بود. هر روز داخل نمازخانه تمرین می کردند. قرار بود نقش راوی را داشته باشد. دخترها می گفتند که اگه سیگار بکشن یا مواد مصرف کنن خاله شهلا می فهمه! توی دفتر با دو دختر که باهم کتک کاری کرده بودند دعوا می کرد و نصیحتشون می کرد، مسئول زندان ایستاده بود و انگار مسولیت اش را به خاله شهلا داده بود و او درسش را خوب می دانست. زن مهربانی بود از مسولین خواست که آنها را ببخشند! می گفتند: هنوز به ناصر زنگ می زنه و دوستش داره! همکارم می گفت: “معلومه که هنوز عاشقِ”

وقتی کارم تمام شد و توی سالن به سمت درِ خروجی می رفتم یکی از زندانی ها آمد و کیفم را کشید و برد. هنوز متعجب نگاه می کردم که کیفم را آورد و با دستش زد پشتم گفت: از تو بزرگتر نبود تا بفرستن!!

حالا بعد از دو سال گرمای دستش پشتم احساس می کنم، بوی عطرش را حس می کنم، لختی و بلندی موهایش فراموش نمی کنم… هر شب با خودم می گم کاش به رئیسم برای رفتن به زندان اصرار نمی کردم.

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours