رادیو زمانه (گفتو گو حسین نوشآذر با علی عصمتی زمانی، کارگردان فیلم «اوریون» ): «اوریون» دومین فیلم علی زمانی عصمتی است. نخستین فیلم او با عنوان «کوچههای باریک» توقیف شد و به نمایش درنیامد. اوریون ، سرگذشت دختر دانشجویی را روایت میکند که با استادش رابطهی عاشقانه دارد و وقتی که گمان میبرد باردار شده است، از روی سرگشتگی و درماندگی به دوستان دوران دبیرستانش مراجعه میکند. در این میان اما مأموران نیروی انتظامی سر میرسند و از آن پس وقایعی در زندگی این دختر دانشجو اتفاق میافتد که نه تنها عاشقیت را در متن زندگی انسان ایرانی به چالش میکشد، بلکه سنتها را در تقابل با تجدد قرار میدهد. دربارهی اوریون، جشنوارههای سینمایی و محیط سینمایی ایران با علی عصمتی زمانی گفت و گویی کردهایم که اکنون میخوانید:
فرهنگ زمانه
آقای زمانی عصمتی من کارهای شما را دنبال کردهام و برایم جالب است سه تا از عجیبترین اتفاقات در سینمای پس از انقلاب اولین بار توسط شما رقم خورده است: بوسیدن یک بازیگر زن در مراسم رسمی اختتامیهی یک جشنواره در حضور هزاران نفر و تعدادی از مسئولین برای اولین بار پس از انقلاب، ساخت فیلم سینمایی که خط قرمزها را کاملاً نادیده گرفته و دربارهی مسائلی صحبت میکند که تابهحال در سینمای ایران سابقه نداشته و حتی یک دختر و پسر در این فیلم یکدیگر را در آغوش میگیرند، و سرانجام: توقیف و ضبط فیلم اوریون ساختهی شما برای اولین بار در تاریخ سینمای ایران توسط نیروی امنیتی و پلیس.
ببینید: فکر میکنم این نقطهی عزیمت خوبی برای شروع صحبت ما نیست و من مایل نیستم در مورد آن صحبت کنم. من کاملًا به قوانین کشوری که در آن زندگی میکنم مقیدم و هرگز قصد دهنکجی به هیچ ارزش و هنجاری را نداشتهام. اما اعتقادی که دارم این است که قوانین برای این به وجود آمدهاند که شکسته شوند. اگر انسانها کار غیر قانونی نمیکردند که تولید قانون ضرورتی نداشت. در حقیقت وقوع جرم در جوامع به قانونگذاری مشروعیت میدهد و جرمهای کوچک نمک زندگی هنرمندانه است. من اگر جرمی مرتکب شدهام طبق قانون مجازات آن را دریافت کردهام. در واقع تا هنگامی که مجازات با جرم تناسب داشته باشد، شرافت مجرم، قانونگذار و مجری قانون حفظ میشود و در مورد من تاکنون برخورد قانون شرافتمندانه بوده است. بهتر است در مورد فیلم سؤال کنید و البته یادآوری میکنم که از نقد سینما و سینماگران و مسئولین سینمایی ایران ابایی ندارم.
پیش از اوریون شما فیلم دیگری هم با نام «کوچههای باریک» ساختید که در ایران تاکنون به نمایش درنیامده است.
کوچههای باریک در سال ۱۳۸۳ ساخته شد و پس از شرکت در چندین فستیوال خارجی وقتی نوبت به نمایش در جشنوارهی لوسآنجلس رسید، توقیف و برای همیشه بایگانی شد. فیلم با اینکه در «فجر» نمایش داده شده بود همچنان جزو فیلمهای توقیفی باقی ماند. آنچه ادارهی نظارت و ارزشیابی آن زمان بهعنوان علت عدم صدور پروانهی نمایش گفت این بود که فیلم سیاهنمایی کرده است، در حالیکه فیلمی که در بخش بینالمللی جشنوارهی کودک و نوجوان نمایش داده میشود و جایزهی جشنواره رشد را در ایران میگیرد، طبعاً نمیتواند سیاهنما باشد.
برای «اوریون» شما پروانه ساخت نداشتید و با اینحال فارغ از شایستها و نبایستها و دستورالعملهای معاونت سینمایی ارشاد فیلم را ساختید و در خارج از ایران هم اکران شد. آیا فراغت از دلمشغولیها و نگرانیهای اکران فیلم در ایران مطابق با پیشنهادهای وزارت ارشاد مسیر داستان را تغییر نداد؟
چیزی که هنوز برای مسئولین سینمایی ما جا نیفتاده احترام متقابل است. آنها از ما انتظار دارند که به تمامی نظرات و آیین نامههای آنها احترام بگذاریم بدون آنکه آنها حتی اجازهی بیان کردن و طرح ایدهها و سلایق ما را بدهند. من در ابتدا بیش از پنج سال پس از ساخت «کوچههای باریک»، یعنی تا سال ۸۸ سعی کردم بر طبق استانداردهای آنها فیلم دومم را بسازم، اما از یک جایی دیدم آنها قصد دارند هنرمندانی را که همفکرشان نیستند به تدریج فید کنند؛ آنقدر آرام که جامعهی مطبوعاتی و منتقدان سینمایی که چشمانشان در خمار چرت بعد از ظهر بسته بود چیزی نفهمند و دم برنیاورند. از یک جایی دیدم دارم تمام میشوم و نسل جوان امروزی چیزی از من و فیلمهای کوتاه و بلندم بهیاد نمیآورد. کافی بود یک سال دیگر صبر کنم تا زحمات پانزده سالهام به باد برود. آنجا بود که تصمیم گرفتم فیلم را خودم، با هزینه خودم و با بایدها و نبایدهای خودم بسازم. مسلماً نوع جهانبینی من آنقدر متفاوت بود که فیلم را در جهتی پیش برد که شاید عدهای آن را نوعی چالش با جامعه بپندارند اما واقعیت این است که من در ساخت «اوریون» سعی کردهام تا اندازهی زیادی بدون قضاوت فقط واقعیتهای جامعه را که شخصاً تجربه کرده یا دیدهام منعکس کنم.
مبنای فیلم شما بر رابطهی عاشقانه استادی با یک دختر دانشجوست. در پایان هم معلوم میشود که کل این رابطه بر یک سؤتفاهم استوار بوده. با شناختی که از محیطهای دانشجویی و روابط جوانها با هم دارید، فکر میکنید تا چه حد عشقها در ایران واقعی است؟
بخشی از جامعهی ایران از اعتقادات مذهبی و ارزشهای سنتی تهی شده و مثل بادکنکی ترکیده در دست کودکی گریان آویزان مانده است و متأسفانه این خلأ هنوز با ارزشهای نوین پر نشده است. ما از سنت در جاذبهای معکوس به ناگاه به مدرنیسم پرت شدهایم و اینجا بهجایی آنقدر سریع بوده که استخوانهایمان خرد شده است. جامعهی ما فعلا از سر تا پا گچ گرفته شده و تا مدتی که استخوانها ترمیم شود هیچ چیز در جامعهی ما حقیقی نیست. جامعهی ما باید چند ماهی که روی تخت خوابیده و دوران نقاهت را سر میکند از وقتش استفاده کند و کمی مطالعه کند؛ بفهمد سنت چه مشکلاتی داشته که جامعهی غربی به دامن مدرنیسم پناه برده است و واقعاً مدرنیسم چیست. نقدهایی که در این قرن به مدرنیسم شده، چه بوده که کمی عقبنشینی کرده و باز هم به ریشهها برگشته و ملقمهای به نام پسامدرنیسم آفریده شده. جامعهی ما باید کمی جامعهشناسی، ادبیات و شعر بخواند تا بتواند انسانهای بهتری را در دامن خود پرورش دهد. تا آن زمان نه تنها عشقها بلکه تمامی اعتقادات مردم هم میتواند تقلبی باشد. دختر و پسر فیلم من مشت نمونهی این خروار هستند. آدمهایی که سردرگماند و تکلیفشان با خودشان هم مشخص نیست، اما در مقابل آنها آدمهای سنتی و مذهبی که خانواده، همسایهها و حتی پلیسها را تشکیل میدهند کاملاً ارزشهای خود را میشناسند و میدانند باید به چه هنجارهایی مقید باشند.
شما در مجموع ظاهراً میخواهید نشان بدهید که چگونه مناسبات و اخلاق سنتی و جور درنیامدن این عادتها با واقعیتهای زندگی روزانه باعث میشود که زندگی یک دختر جوان تباه شود. آیا واقعاً سنتها بازدارنده هستند یا هنوز بهعنوان تکیهگاه آدمها میتوانند مطرح باشند در ایران؟
این بستگی به خیلی چیزها دارد. از یک زاویه که نگاه کنیم آدمها به دو دسته تقسیم میشوند: پیشرو و پیرو. چون شاخهی پیشرو مجموعهای بسیار کوچک است، میتوانیم دو دستهی خاص و عام را مورد بررسی قرار دهیم و برای شمول بیشتر میتوانیم بگوییم آدمهای متمایل به مدرنیسم و آدمهای سنتی. نگفتم آدمهای مدرن چون به معنای کامل کلمه ما در ایران مدرن خیلی کم داریم. چون مدرنیسم یک طرز تفکر است که باید درونی شود نه صرفاً یک ظاهر. به هر حال در دو دستهی اخیر اگر بررسی کنیم میتوانم جواب سؤال شما رابهتر بدهم. ویژگی غالب در سنتیها ترس است. ترس عامل انتخاب آنهاست و نزدیک شدن به تابوها و امور مقدس هراسآور است. آنها کمترین انتخاب را میکنند و سنت و دین یک عامل بازدارندهی بزرگ برای آنهاست. از نظر من این عامل بازدارندگی کاملاً مثبت است. سنت که کمتر به عقلگرایی معتقد است، اهرم ترس را جهت لجام زدن به خواستها و شهوات نامحدود آدمی به کار میبرد. پس سنت میتواند یک تکیهگاه خوب باشد. اما با این توضیح سنت برای آدمهایی که عقل گرایی را میزان اعمال خود قرار میدهند، بدون شک یک عامل بازدارندهی کاملاً منفی است. در چنین جامعهای که هنوز بر خلاف ادعاها بخش غالب جامعه کاملاً سنتی فکر میکند (حتی اگر ظاهرشان از هر مدرن غربی مدرنتر باشد) زندگی یک دختر جوان میتواند دستخوش ناملایمات متعددی شود.
شما فیلمتان را با امکانات بسیار محدود و در لوکیشنهای محدود تهیه کردهاید. در مجموع این محدودیتها از نظر زیباشناسی به نفع شما یا به ضرر شما بود؟
نبود امکانات بیشک یک محدودیت بازدارنده بهشمار میآید، اگر چه گاهی وقتها برای فرار و دور زدن این محدودیتها، خلاقیتزاده میشود اما از آنجا که هنر سینما بر خلاف شاخههای دیگر هنری وجهی عظیم از صنعت و تجارت دارد، همیشه نبود امکانات میتواند ضربات جبران ناپذیر بزند.
شما لنی ریفنشتال را در نظر بگیرید. میدانید که او مستندسازی مشهور در تاریخ سینما به حساب میآید. او وابسته به حزب نازی در اوج قدرتش بود. او قادر بود مستقیم با شخص هیتلر ملاقات کند. دو تا از مطرحترین فیلمهای او یعنی «پیروزی اراده» و «المپیا» توانست در جشنوارههای معتبر دنیا مثل کن، برلین و… جوایزی دریافت کند. اما دانستن این نکات هم دربارهی او ضروری است. ریفنشتال برای ساختن «پیروزی اراده» بیش از ۳۰ دوربین ۳۵ میلی متری در اختیار داشت و دوربینهایش را در هر نقطهای که خودش و مشاورانش میخواستند قرار میداد. راشهای گرفته شده در «پیروزی اراده» و «المپیا» بیش از چند صد کیلومتر بودند و صدها تن از خبرهترین تکنسینها در اختیارش بودند. اگر میخواست تصویر لو انگل بگیرد گودالی در کنار منطقه پرش پرندگان سه گام برایش میکندند، کاری که در سابقهی المپیک بیسابقه بوده و خواهد بود. او چند دوربین را در بالنهایی گذاشت و فرستاد بالا که تصویر بگیرد با نامهای که هر کس دوربین را پیدا کرد به دفتر حزب نازی تحویل دهد. او قادر بود دوربینش را در زیر پای هیتلر بکارد و از او پلان لو انگل بگیرد و به او عظمت بدهد. آنوقت جشنوارهها و مطبوعات فرانسه بیتوجه به این شرایط بهعنوان فیلمسازی خلاق فرش قرمز زیر پایش گستردند و بدون شک در همان سالها حق فیلمهای فیلمسازان مستقل و آزاده را پایمال کردند و این عضو متعصب حزب نازی را نوازیدند؛ همان حزبی که یکی دو سال بعد حقشان را کف دستشان گذاشت و کشورشان را اشغال کرد…
شما در واقع با این مثال از عملکرد جشنوارههای مهم سینمایی انتقاد میکنید؟
باید بگویم از نظر من جشنوارهها به خصوص جشنوارههایی که به خطا از آنها بهعنوان جشنوارههای درجهی یک نام برده میشود، پوشالیترین گردهم آییها هستند که در اکثر مواقع جز مواردی استثنایی، با مقاصد خاص سیاسی و فقط از روی روابط اداره میشوند. این جشنوارهها ممکن است با فیلمهای اروپایی و امریکایی رفتاری شرافتمندانهتر داشته باشند، اما نگاه کلیشان به سینمای کشورهای جهان سوم نگاهی از بالا و تخریبگر است.
نمیخواهم بههیچوجه مدافع جشنوارهها باشم. اما مایلم بدانم بر چه مبنایی شما به این نظر رسیدهاید که جشنوارهای سینمایی نگاهی بندهنواز دارند به سینمای ما؟
این را شما میتوانید از انتخابهای چند سال اخیرشان از سینمای ایران درک کنید اگر چه استثنائاً یکی دو فیلم درخشان هم وجود داشته. من این را در حالی میگویم که فیلم «اوریون» در کمتر از هفت ماه در هفت جشنواره معتبر شرکت کرده و به بیش از ده جشنوارهی دیگر دعوت شده ولی من اینها را ضمانتی برای اعتبار یک فیلم نمیدانم.
بله. اقبال در جشنوارهها الزاماً به معنای اعتبار هنری یک اثر هنری نیست. اما نباید فراموش کنیم که جشنوارههای هنری و ادبی در واقع نهادهای یک جامعهی مدنی با رویکردهای اقتصادی هستند. فکر میکنید با توجه به سختگیریها و حساسیتهایی که روی سینما وجود دارد، آیندهی سینمای جوان ما چگونه باشد؟
مشکل ما بیش از آنکه در بین مسئولین سینمایی باشد در بین خود سینماگران است. عدهای تکلیفشان را با خودشان و مردم مشخص نمیکنند. آنها هم از آخور میخورند هم از توبره. این بیادبی نیست، یک ضرب المثل است که به خوبی گویای احوال هنرمندانی است که ادعای معترض بودن میکنند. سینمای ما دوقطبی شده است. هر گروه وابسته به یک جناحاند و توسط نهادها و سازمانهای خاصی حمایت میشوند. گروهی توسط معاونت سینمایی و گروهی توسط خانهی سینما و شهرداری و دیگر نهادهایی که با رویکرد دولت موافق نیستند. دقیقاً شده است مثل تیمهای قرمز و آبی. وقتی قرمز قهرمان شود گروهی منافع دارند و وقتی آبی گروهی دیگر. کافیست شما نگاهی به تیتر روزنامههای ایران بیندازید تا ببینید اسامی خاصی تکرار میشوند. آنها که از طرف معاونت سینمایی حمایت میشوند چند اسم قدیمی مذهبی هستند که کارهای به اصطلاح فاخر و پرهزینه به آنها تعلق دارد و عدهای گمنام با سواد پایین که فیلمهای بد با رگههای پروپاگاندا میسازند. در طرف دیگر کسانی که به اصطلاح وابسته به اصلاحطلبان هستند عدهای هستند که چه به نسل قبلی و چه به نسل جدید متعلق باشند، بسیار پرمدعا هستند و مدام اسمشان در رویدادها تکرار میشود: داور، هیئت انتخاب، ساخت فیلم، جایزه دادن، جایزه گرفتن، هیئت مدیره، تدریس، سفرهای فرمایشی، پروژههای گروهی و… امروز در این رویداد این یکی به آن یکی حال میدهد و در رویداد بعدی آن یکی به این یکی و این از آسیبهای سینما و جشنوارههای دولتی است.
یعنی به نظر شما در این شرایط در جامعه رقابت آزادنه نیست و به یک معنا هدایتشده است؟
رقابت واقعی نیست و مصلحتی و تابع روابط میشود، چون پول از جیب دولت و در واقع از جیب ملت خارج میشود. این وسط سر کسانی کلاه میرود که وابسته به هیچ گروهی نیستند و به معنای واقعی کلمه مستقلاند.
در این میان منتقدان سینما چه میکنند؟ مگر وظیفهی آنها این نیست که مبانی قابل اتکایی برای شناخت خوب از بد و زشت از زیبا بهدست دهند؟
منتقدان سینمای ایران در خواباند و سالهاست که تأثیرگذاری خاصی روی فیلمها و سینماگران نداشتهاند؛ سالهاست که کشفی نکردهاند. نان قرض دادن و گرفتن در سینمای ایران بیداد میکند. منتقدها حرف و نظر یکدیگر را تأیید میکنند و اگر فیلمی این شانس را بیاورد که اولین منتقد مطرحی که از سالن سینمای مطبوعات خارج شد از آن تعریف کند بقیه همان را تکرار میکنند و وقتی صحبتهایشان را گوش میکنی، میبینی همه تحت نفوذ یکدیگرند و به همین سادگی سالی یکی دو فیلم گل میکند، چون تقریباً تمام منتقدان به اتفاق مجیز آن را میگویند و همین منتقدان از کوچکترین ریسکی میترسند که مبادا مجله یا روزنامهشان تعطیل شود و مبادا آب باریکهشان قطع شود. همه شدهاند کارمند. در دفاتر مجلهشان مینشینند و سیگار میکشند و چای میخورند و حاضر نیستند فیلم یک جوان را که بارها از آنها خواهش کرده بروند و ببینند. این در حالیست که در تمام موجهای موفق سینمای دنیا از جمله فرانسه و ایتالیا این منتقدان بودند که کشف میکردند، نظریهپردازی میکردند و جهت میدادند اما منتقدان عزیز ما در کاخ عاجهایشان نشستهاند و فقط اُرد میدهند. البته کشفی هم کردهاند. سالهاست که مجرم اصلی نزول سینمای ایران را پیدا کردهاند و خیال خود و بقیه را راحت کردهاند: فیلمنامهنویسان. باید بگویم فیلمنامهنویسان شریفترین و مظلومترین صنف سینما هستند و دیواری کوتاهتر از آنها پیدا نشده و برای همین ضعف کارگردانها و خالی بودن چنته منتقدان صرفا آنها را نشانه میرود.
برگردم به مدخل پرسش: آیا امیدی هست؟
در جواب سؤالتان باید بگویم: امید فقط به چند نفری است که صرفاً با تواناییهای شخصی خود و فارغ از جریانات ناسالم دوطرفه، فیلمهای مستقل و تأثیرگذار میسازند.
+ There are no comments
Add yours