مدرسه فمینیستی: در پی انتشار اینترنتی کتاب «یادها»(1) به قلم ویدا حاجبی تبریزی، در وب سایت مدرسه، در مهرماه 1391 مدرسه فمینیستی ویژه نامه ای تحت عنوان «ارج نامه ویدا حاجبی تبریزی: درختی که به کینه آبیاری نشد» تدارک دیده است. گفته ها و خاطرات هوشنگ کشاورز، پژوهشگر در جامعه شناسی روستایی، ساکن پاریس را که به همین منظور تهیه شده، در زیر می خوانید:
تصویری که من در ذهن از ویدا حاجبی دارم تافته ایست بافته در تار و پود خاطرات شخصی، تجربه های مشترک و آنچه از خلال دو کتاب «یاد ها» و «داد بیداد» دریافته ام.
در نخستین روزهای آشنایی ام با ویدا در موسسۀ تحقیقات علوم اجتماعیِ، در 1349، روحیه و رفتار غیر متعارف او توجه ام را جلب کرد. اینکه او اعیانزادۀ غیرمتعارفی است تشخیص چندان دشواری نبود. خانه اش را در باغ اُزگُل دیده بودم و با خانواده اش رفت و آمد داشتم. خانواده ای متعیٌن و غیر متعارف که فرزندانش را برای تحصیل به خارج فرستاده بود و با مزایای فرهنگ و آموزش در غرب آشنا بود. حال آنکه در آن دوران، حتی در میان خانواده های مرفهی چون خانوادۀ من فرستادن فرزندان به خارج، رایج و متعارف نبود.
چندی نگذشت که بی قراریِ این اعیانزادۀ غیر متعارف نیز توجه ام را جلب کرد. برای شناخت و آشنایی با فضای اجتماعی روستاها و عشایر ایران بی قرار بود. به رغم دشواری های سیاسی اجتماعی آن دوران، از سفرهای چندین و چند روزۀ گروهی هیچگاه رویگردان نبود. در عین حال کج خلق بود و مرتب گله مند، همراهانش را آرام نمی گذاشت. همواره از بی عملی گروه و بیهودگی آن پژوهش های رسمی شکایت داشت. گویی سیراب ناپذیر بود. به رغم کج خلقی هایش، رفته رفته در طول آن سفرهای پژوهشی بود که آمیختگی بی قراری او باپاکبازی و پاکباختگی او نیز برایم مشخص شد. حال آنکه غالباً کسانی که از موقعیتی اجتماعی و امکاناتی همچون او برخوردارند مصلحت اندیش از آب درمی آیند. این خصوصیت عدم مصلحت اندیشی یا پاکباختگی دربسیاری از انتخاب ها و تصمیم های زندگیش نیز بارز است. نمونه ای از این خصوصیت را در تصمیمی می بینیم که در آستانۀ جوانی می گیرد و یکباره تحصیل معماری را در دانشکدۀ هنرهای زیبای پاریس رها می کند و به و نزوئلا می رود بی آ نکه آن کشور را بشناسد. درصفحۀ 33 کتاب «یاد ها» می گوید:
«وقتی برای اجازۀ سفر که برای دانشجویان اجباری بود رجوع کردم سرپرست دانشجویان حیرت زده گفت: مگر دیوانه شده ای دختر جان؟ ونزوئلا کجاست؟ ما با آنجا هیچ رابطه ای نداریم! و برگ اجازۀ سفر به من نداد. سرانجام با هزار کلک و تعویض هواپیما در مادرید توانستم خودم را به کاراکاس برسانم. نه زبان اسپانیولی بلد بودم، نه آدرسی در اختیار داشتم و نه آشنایی جز اوسوالدو. بی گدار بار سفر بسته بودم.»
با این حال بی قراری او همراه با شک و تردید است. شک و تردید البته، بر خلاف شتابزدگی، به مفهوم کنجکاوی و تلاشی است مداوم در جهت شناخت جهان پیرامون و این به معنای رها کردن سیر معمول زندگی، رفتن به سمت ناشناخته ها و گذر از بلایا و دشواری هاست. چگونه می توان بدون سرشتی پاکباخته خلاف جریان آب شنا کرد؟
من تنها با خواندن کتاب یادها به عمق این پاکباختگی پی بردم. به رغم چهل سال دوستی با ویدا از بسیاری ماجراها در مسیر زندگی او بی خبر بودم. با خواندن” یادها” او را بیشتر و عمیق تر شناختم. بی خبری من، بی تردید به علت عدم اعتماد از جانب او نبوده است. چرا که می دانم آدم های پاکباخته مدعی نیستند، غالباً کاری که کرده اند رو نمی کنند و حرفی از آن به میان نمی آورند. این پاکباختگی در لابلای سفرها و وقایع کتاب فراوان به چشم می خورد بی آنکه نویسنده قصد خودنمایی یا ادعایی داشته باشد. از جمله در بخش پایانی کتاب، در صفحات 202 209. هنگامی که بعد از مرگ پدر باغ سرسبز و بزرگ اُزگُل را می فروشند به یک حاجی بازاری به قیمت یک ملیون تومان. آری! ویدا به سادگی همه چیز را پاک می بازد بی آنکه شکایتی یا به اصطلاح “ذکر مصیبت” کند. با پسرش آواره می شوند و خانه به خانه سرگردان. زمانی که با ورود حاجی وزنان محجبه اش به باغ، دوستش فریده “با طنز معمولش تعظیم غرایی می کند و به صدای بلند ورود خرده بورژوازی و خروج اریستوکراسی را با اشارۀ دست اعلام می کند” ویدا حرفی نمی زند. دردی و گله ای نمی کند. انگار، نه انگار که همه چیز را از دست داده است و با پسرش سرگردان شده است.
طی سال ها دوستی با ویدا، خصوصیت دیگری هم در او دیده ام. و آن شجاعتی است آمیخته به صداقت. او در مسیر زندگی آنجا که سرمایۀ زندگی اش پاسخ دهندۀ نیازهایش نبوده، به کرّات قادر بوده است شرایط و موقعیت اش را یکجا رها کند و مسیری دیگر در پیش گیرد. او هیچگاه خود را قربانی شرایط فرهنگی سیاسی جامعه وپیرامون اش تلقی نکرده است بلکه مسئولیت رفتار و کردارش را، بدون لاپوشانی، خود به عهده گرفته است. چرا که همواره با دریافت ها و شعورخودش یگانه بوده است. حتی اگر انتخاب ها و تصمیم هایش مورد شماتت دوستان و بستگانش قرار می گرفته اند. از این جمله است انتخاب یا تصمیم او مبنی بر بازگشت به ونزوئلا در 1339 هنگام ازدواج دوست اش فرح دیبا با شاه. در صفحۀ 69 و 63 کتاب یاد ها، آن تصمیم سرنوشت ساز را به سادگی چنین بیان می کند:
«دلم میخواست بمانم و فرزندم در ایران به دنیا بیاید. پدر و مادرم هم با اشتیاق منتظر تولد نخستین نوه اشان بودند. به آنها گفته بودم که پدر اوسوالدو سیاهپوستی دورگه است. پدرم در میهمانی ها و دیدار با آشنایان و خویشان هر طور بود در میان صحبت ها می گفت: من سیاهپوست ها را خیلی دوست دارم و خوشبختانه به زودی دارای نوه ای سیاهپوست خواهم شد! و نگاهی پر مهر به من می انداخت. اما چون آدم شوخ طبع و بذله گویی بود هیچکس حرفش را به جد نمی گرفت. هرچند دلم می خواست در ایران بمانم اما این را هم می دانستم که دیگر حفظ مناسبات نزدیک وصمیمانه میان من و فرح ناممکن است. بهره جویی از آن دوستی با روحیۀ من ناسازگار بود. در عین حال نمی توانستم فشارهای مستقیم و غیر مستقیم بستگان دور و نزدیک را هم تحمل کنم. در موقعیتی پر تناقض قرار گرفته بودم. ناگزیر تصمیم گرفتم پیش از ازدواج فرح به ونزوئلا بازگردم. تصمیمی که نه تنها اولین انتخاب مشخص سیاسی من بود بلکه در مسیر زندگی و سرنوشت آتی من و فرزندم نقشی تعیین کننده گذاشت.»
چنین تصمیم و انتخابی، آنهم به عنوان نخستین تصمیم سیاسی به سادگی، بدون ادعا و خودستایی به خواننده منتقل می شود.
چند سال پس از آن، بازهم تصمیم او در بازگشت دوباره به ایران نیز به رغم تمامی مخاطراتی که در انتظار اوست به همین سادگی اما با شجاعتی باور نکردنی انجام می گیرد. به پشتوانۀ همین شجاعت است که شکنجه هایی سخت را تحمل می کند، به هفت سال زندان محکوم می شود و معهذا تلاش می کند پایدار و سربلند زندان را از سر بگذراند، بازهم بدون کمترین ادعایی. طی چهل سال دوستی هیچگاه از شکنجه هایی که از سرگذرانده بود حرفی نزد..
شجاعت روزگار سالمندی او نیز در این است که با صداقتی ویژه تیشه می زند بر جایگاه و موقعیت اجتماعی خویش که سرمایۀ سال ها تلاش و درد و رنج بوده است. و البته نه در عِناد با این و آن، بل در نقد فکرها و خیالپردازی هایی که او و دیگر هم مسلکانش را به کج راهه می کشید.
این شیوۀ بر خورد برآمده از شجاعتی است آمیخته به صداقت. پروایی ندارد که بگوید روزگاری در گذشته باوری دیگر داشته است و امروز باوری دیگر بی آنکه، نه دیروز و نه امروز، راه را بر رگه ای از پرسش و تردید ببندد.
نه اینکه ویدا تحت تأثیر ایده ال ها و ارزش های غالب بر فضاهای سیاسی اجتماعی قرار نمی گرفت بلکه تردید و شک، مانع از آن می شد که یکسره به چیزی دل بسپرد و در پی شناخت آن برنیاید. بی گمان، کسان زیادی از جمله اوسوالدو همسر ویدا و رامین پسرش و دیگرانی نیز که زنده اند شاهد این تردیدها در مسیر زندگی او بوده اند. با اینکه همسرش اوسوالدو عضو کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست بود او عضو آن حزب نشد. در نوجوانی نیز با اینکه خواهرش پری عضو سازمان جوانان حزب توده بود و مشوق او برای پیوستن به آن، هیچگاه به آن حزب نزدیک نشد.
با این حال، به یاد دارم هنگامی که در بندرعباس خبر کشته شدن تعدادی از چریک های فدایی را در “سیاهکل”، به او دادم تا چه حد نگران و اندوهگین شد. در آن زمان، هر دو در بخش روستایی و عشایری “موسسه” همکار بودیم و او همراه گروهی به سرپرستی نادرافشارِنادری به بندرعباس رفته بود. من به خاطر سر درآوردن از واقعۀ سیاهکل در تهران مانده بودم. اما به علت بیماری نامنتظرۀ قلبی نادرافشار ناگزیر خودم را شتابان به بندرعباس رساندم تا با آن گروه همراه شوم. در آن زمان، ویدا با اینکه از مبارزۀ چریک های فدایی دفاع می کرد و آز آن واقعه اندوهگین بود اما قصد پیوستن به آنان را در سر نداشت. نه دیدار با چه گوارا را بروز می داد و نه ماجرای سفرش به کوبا و آشنایی با کاسترو را. در حالی که در آن زمان، کوبا چشم و چراغ ما بود. او از قلب کوبا آمده بود و بسیاری از گروه های چریکی جهان را می شناخت، معهذا حاضر نبود به خاطر آن آشنایی ها موقعیتی بر ای خود کسب کند. انگار سفر به کوبا برایش کاری عادی محسوب می شد. همواره بر آن بود که فردیت و شخصیت خودش تعیین کنندۀ جایگاه اش به شمار آید.
تنها در پایانۀ دوران جوانی و در حصارهای تنگ زندان بود که تحت تآثیر فضا و ارزش های غالب بر آن قرار گرفت. سرانجام نیز درفضای پر جوش و خروش انقلاب برای نخستین بار عضو سازمان چریک های فدایی شد. با اینهمه، هم در کتابِ ” دادِ بی داد” و هم درکتابِ ” یادها” از زبان همبندانش می خوانیم که او در زندان نیز توانست بسیاری از ارزش های انقلابی غالب بر زندان را بشکند و دگرگون کند. از جمله در نخستین شب ورود به زندان قصر، جرأت آن را داشت از ملافه هایی استفاده کند که از جانب همبندانش تحریم شده بود. و این کار یعنی دست گذاشتن روی ارزشی و شکستن سمبولی مقدس. و این شجاعتی است آمیخته به صداقت.
من معترف هستم که جز یکبار در زندگی از چنین شجاعتی برخوردار نبوده ام. زمانی که شجاعت با صداقت همراه شود، آنگاه همچون شمشیر دولبه عمل می کند. یعنی فقط در برابر دشمن به کار گرفته نمی شود بلکه در برابر دوست نیز عمل می کند. کسی که از این دو خصوصیت برخوردار است هرگاه در برابر ارزش های مسلط بر جامعه یا گروهی شک کند، شجاعت آن را نیز دارد که در برابر آن بایستاد. حال چه از جانب دوست باشد، چه از جانب دشمن. تا بخش هایی ازکتاب را چندین بار نخوانده بودم به کُنه این خصوصیات در ویدا پی نبرده بودم.
به یاد دارم روزی که بعد از آزادی ویدا در جوش و خروش انقلاب، با نادرافشار و دوستانی دیگر به دیدن او رفتیم هنوز سر صحبت باز نشده یکباره از جا بلند شد و گفت، “باید برم به میتینگ دانشگاه” . با اینکه می دانست ما با چه اشتیاق و علاقه ای به دیدنش رفته ایم لیکن رفتار او طوری بود که گویی همین دیروز همدیگر را دیده ایم و با هم باقلوا خورده ایم. انگار، نه انگار که هفت سال زندگی اش را در حصارهای تنگ زندان گذرانده است. با همۀ این اوصاف، وقتی ناگزیر او را ترک کردیم و از باغ بیرون آمدیم هیچ یک از ما گله ای از او نداشتیم و شماتت اش نکردیم. پذیرفته بودیم که این آدم همین است که هست. آدم هایی که شک و تردید دارند بی قرار هم هستند. نه اینکه بی قراری در میان آدمیان بی سابقه باشد.
به دیدۀ من، تنها تفاوت اش با خیلی از آدم ها در این است که در عین آنکه تسلیم جامعۀ پیرامونش نمی شود، جایگاهی فوق جامعه نیز برای خود قائل نیست. حال آنکه، غالب آدم ها یا تسلیم جامعه هستند یا خود را فوق جامعه تلقی می کنند، حتی اگر بی قرار باشند. لیکن تا جایی که ویدا را شناخته ام او همواره در درون و همراه با جامعۀ پیرامونش زیسته است. در عین آنکه به بسیاری ارزش های مسلط بر آن با تردید و شک نگریسته است. تردید و شکی که همواره در جهت توجه بیشتر به جامعه و شناخت عمیق تر آن به کار گرفته است. همین تردید و شک و تلاشی بی وقفه برای شناخت جامعۀ پیرامونش باعث شد تا سرانجام یک سال و خرده ای بعد از انقلاب، از سازمان فداییان که برای نحستین باردر مسیر زندگی اش با تعلق خاطر به عضویت آن درآمده بود اخراج شود. لیکن از پای ننشیند و در پی باورهای آن روزاش پایه گذار گروهی گردد به نام “جناح چپ”.
امروز نیز بعد از عمری تلاش و گذار از دشواری ها و روی آوردن به پناهندگی سیاسی، بی هیچ ادعا یا شکایت و گله ای در یک مسکن ساده و کوچک دولتی زندگی می کند. البته که می توانست طور دیگری زندگی اش را سامان دهد. لیکن می دانم که حفظ موقعیت پناهندگی سیاسی و انتخاب چنین زندگی از جانب او انتخابی آگاهانه است. نه در پی ذوب شدن در فضای سیاسی خارج از کشور بوده است و نه قرار گرفتن در فوق آن. هم با جامعۀ فرانسه آمیخته است و هم با جامعۀ ایرانیان خارج از کشور، در عین تلاش برای حفظ فردیت و شخصیت خویش و کوشش در جهت انتقال تجربه ای شخصی با نگاهی نقادانه به تاریخ سیاسی و نیز نگاهی عاری از غبن و پشیمانی. کاری که ثمره اش در دو کتاب “یاد ها” و “داد بیداد” به چشم می آید.
پانوشت:
1- متن کامل کتاب «یادها» را می توانید در لینک زیر دانلود کنید:
+ There are no comments
Add yours