تجمع اعتراضی 22 خرداد 84 در فضایی نسبتاً باز اما پر تنش اتفاق افتاد. باز، به لحاظ نزدیکی به انتخابات دوره نهم ریاست جمهوری که تا حدودی از خشونت پلیسی برای جلب مشارکت رای دهندگان کاسته شده بود؛ و پرتنش، به دلیل پایان روزهایی که برای بسیاری از افراد پر از امید بود و بدان دلبسته بودند. پایان دوره موسوم به «اصلاحات» که به راستی تفاوتی غیر قابل انکار در فضای سیاسی و حتا اجتماعی ایران به وجود آورد و از همان روزهای آغازین خود در طول 8 سال عمر کوتاهش، امید تغییر را به خصوص در دل جوانان و حتا زنان ایجاد کرده بود. دو سال پایانی دوره اصلاحات افول و عقب گردی بود به سرعت برق و باد، همچون شتاب غیر قابل باورِ روزهای ظهور و صعود آن. افرادی که در ابتدای دوره اصلاحات امیدشان را به سرعت یافته بودند، به همان اندازه در سال ها و ماه های واپسین آن ناامیدی و یاس بر دلشان نشسته بود؛ برای آنها گذر از این دوره، پر التهاب و همراه با از دست دادن بود.
شاید به راستی به پایان اصلاحات وعده داده شده نزدیک شده بودیم و به پایان تغییری که می پنداشتیم می تواند در ایران عزیزمان ایجاد شود و ما از نعمات آن بهرمند شویم. اما به راستی در این 8 سال اصلاحات بر ما چه گذشت؟ دستاوردهای بزرگ آن چه بود؟ و از آن سال ها چه بهره ای به جا مانده است تا به روند تغییرات ادامه دهیم؟ شاید لازم باشد از برخی جنبه ها نگاهی به آن دوره، دوره پیش از آن و دوره کنونی بیندازیم. بدیهی است که هر کدام از ما ممکن است به نکات مدنظر خودمان توجه کنیم. زمانی که من این سه دوره را کنار هم می گذارم، و زمانی که این سه دوره را در ارتباط با میدان فعالیت های کنشگران جنبش زنان در عرصه عمومی برای تغییر به سمت بهبود زندگی شان مقایسه می کنم، نقش «فضا و مکان» در ذهنم از همه چیز پررنگ تر جلوه می کند.
دوره ما قبل اصلاحات، اوج فعالیت های زنان در محفل های زنانه
سالهای دهه 60 شاید در حافظه تاریخی فعالان اجتماعی – سیاسی و به خصوص زنان، تلخ ترین و سخت ترین سال هایی باشد که می توانستند تجربه کنند. در این سال ها فعالان اجتماعی – سیاسی، کمتر مکانی را برای بروز اعتراضات مدنی و بیان مطالبات خود داشتند. فضاهای عمومی و خیابان ها به وحشت زندان و اعدام آغشته بود. در بسیاری از خانه هایی که کنشگرانی مجال حضور یافته بودند، حبس و شکنجه و ارعاب رخنه کرده بود. دستاوردی که شامل حال خانواده ها شده بود، دختران و پسران محکوم به حبس های طولانی و یا اعدام بود. همان اندک نیرویی که از این دورانِ سخت و دشوار باقی مانده بود، به سختی و شاید ناممکن می نمود که توانایی استفاده از فضا را به گونه ای متفاوت، برای بیان مطالبات و اعتراضات خود داشته باشد. نه نشریه ای، روزنامه ای یا هر گونه رسانه ای که بتوان اندکی از آن را از آن خود دانست و به واسطه آن صدای خود را به گوش دیگران رساند، و نه خیابانی از آن خود که بتوان در آن بدون وحشت حذف شدن، اعتراضات را با صدای رسا به گوش رهگذران اتفاقی رساند.
عرصه عمومی برای زنان به مراتب تنگ تر از مردان بود. به واسطه قوانینی که وظیفه زنان را پرورش «انسان مکتبی»، یا مشابه آلمان نازی، پرورش سربازان و پدران و همسران خوب برای وطن می دانست؛ زنان بهتر بود یا در کنج خانه ها بزایند و پرورش دهند و یا در پشت جبهه هایی که در ساخت و تداوم آن هیچ نقشی نداشتند، حامی این سربازان خوب وطن باشند. و وطن تنها بر پایه تاراج هر آنچه حق زن بود، ساخته می شد، زنی که تاراج حق اش را تنها نصیب پر برکت وطن اش می دید و خود در حاشیه این حق به یغما رفته تنها می توانست نظاره گر بی حقوقی خود باشد.
در واقع در شرایط برآمده از سال های دهه 60، فعالان زن بیش از فعالان اجتماعی دیگر در تنگنا قرار داشتند؛ چرا که در خانه های شان با قوانین عقب مانده و به دور از شان انسانی شان که آنها را در محدودیتی مضاعف قرار می داد، روبرو بودند و در بیرون از خانه ها نیز هر لحظه با رعب و وحشت و تحقیر مداومی مواجه می شدند که برای آنها تعیین می کرد چه بپوشند و با چه شکل و شمایلی بیرون آیند تا بتوانند قدم بر سنگفرش کوچه ها و خیابان های شهرشان بگذارند. تصویر زن، روز به روز در کوچه ها و خیابان ها کمرنگ و به فراموشی سپرده می شد، همچنین در سیما و سینماهای ایران نیز به دوردست ها تبعید می شد، و این تصویری بود به غایت متناسب با پرورش دهنده انسان مکتبی.
با این حال در همین سال های پر تنشی که اجازه هر گونه فعالیتی از زنان گرفته شده بود و آنان در تبعیضی مضاعف از صحنه عمومی حذف می شدند، بسیاری از فعالان زن در محفل های زنانه و در جلساتی کوچک و یا بزرگ، اما محدود و در حد توان خود، سعی در حفظ آنچه از گذشته سینه به سینه انباشته بودند، داشتند. تصور من گاهی از شرایط آن روزها، به خصوص وقتی با موقعیت فعلی که در آن به سر می بریم مقایسه می کنم، بسیار دشوار و تنگ است. زنانی که به دور هم جمع می شدند و به بحث و گفتگو پیرامون مسائل خود می پرداختند، بحث های خود را حتا نمی توانستند مکتوب و منتشر کنند، با چه امیدی از جلسه ای به جلسه دیگر می آمدند؟ آنها هیچ رسانه ای نداشتند تا بتوانند به بیرون از جمع خود بگویند که ما هستیم و ادامه می دهیم، هر چند ناچیز! و بنابراین به ندرت می توانستند دستاورد فعالیت محفلی خود را به واسطه اندک نمود بیرونی آن ببینند و درک کنند. با این وجود استراتژی مهم آنها در آن سال ها حفظ نیروی باقیمانده در آن شرایط دشوار بود، که استراتژی مناسبی هم به نظر می رسد. آنها در تمام این سال ها، مراسم 8 مارس را به صورت محفلی و در خانه های شان برگزار می کردند و هر بار سعی در یافتن یکدیگر در آن تاریکی داشتند. به یمن همان حرکت های محفلی بود که روز 8 مارس پس از سال ها در خاطره ی بسیاری از زنان ایران زنده ماند. نقش این محفل ها در ایجاد سازمان ها و گروه های زنان در دوره اصلاحات، بسیار تعیین کننده بود. آنها توانستند تجربه سینه به سینه منتقل شده را در فضای بازتر دوره ی اصلاحات عمومی تر ساخته و به تجربه نسل بعد پیوند زنند. با انبوهی از نوشته های به میدان آمده و رسانه هایی که این بار گوشه ای از آنها را می توانستند به تریبون خود بدل سازند. تشکیل «مرکز فرهنگی زنان» در سال 78 نمونه ای جدی از روی کار آمدن و حضور مجدد محافل زنان در عرصه عمومی بود. برخی از اعضای اولیه مرکز فرهنگی زنان، افرادی بودند که از درون محافل سال های گذشته به سمت حرکت بیرونی تر متمایل شده بودند.
اکنون که به خصوص شرایط بار دیگر دشوار می شود، سوالی که اغلب در قبال فعالیت های مان گاه از خودمان هم می شنویم، این است که آیا این جمع ها «فایده» ای دارد؟ در میان جمع فعالان زن به محض بسته شدن فضای بیرونی و اجبار در ادامه قسمتی از مسیر در خانه ها، با این سوال روبرو می شویم که چرا باید در خانه ها در نبود فضای عمومی ادامه دهیم؟ ما که می دانیم همه این چیزها را و تنها برای خودمان در دایره ای بسته حرف هایمان را تکرار می کنیم. این سوالی است که شاید به خصوص اکنون بار دیگر در اذهان بسیاری از فعالان ریشه گرفته باشد. اما اگر به تجربه آن سال ها نگاه کنیم، می بینیم که چگونه آنها بدون رسانه ادامه دادند، بی آنکه فکر کنند فایده ای دارد یا نه؟ اکنون که ما در مقایسه با فعالان آن دوره رسانه هایی داریم که می توانیم همین جمع های کوچک را نمودی بیرونی دهیم، به مراتب باید امید بیشتری برای ادامه حرکت داشته باشیم و با بستن فضا در این اندیشه نباشیم که آیا این جمع ها فایده ای دارند یا نه.
دوره اصلاحات؛ ظهور سازمانهای غیر دولتی
زمانی که دولت اصلاحات به روی کار آمد، فضای اجتماعی و سیاسی تا حدود زیادی متفاوت از سال های قبل شد. البته باید توجه داشت که اصلاحات روی کار آمده تا حدودی در ادامه سیاست های توسعه ای دوره سازندگی بود. در این دوره مفاهیم جدیدی چون توسعه سیاسی، ان جی او ها، تشکل های مدنی، جامعه مدنی، گفتمان و … وارد عرصه عمومی شدند. روزنامه های موسوم به «دوم خرداد»ی پا به عرصه مطبوعات گذاشتند. کتاب های بسیاری تالیف و ترجمه شدند و سانسور تا حدود زیادی تعدیل یافت. برخی از کتاب های ممنوع الچاپ، تجدید چاپ شدند یا حتا با ترجمه های بهتری به بازار آمدند، به طوری که بسیاری با دیده شک و «توهم توطئه» به این اتفاقات نگاه می کردند؛ برخی باز شدن فضا در عرصه نشر را تور جدیدی برای به دام انداختن دگر اندیشان باقیمانده می دانستند.
در دوره اصلاحات، بیش از همه اصطلاح ان جی او (سازمان غیر دولتی) پر رنگ و حتا متداول شد. دولت امکانات فراوانی برای ان جی او ها، نسبت به دوره قبل که گروه های مستقل امکان حیات در عرصه عمومی نداشتند، فراهم نمود. ساختمان هایی در شهرهای بزرگ به نام «مرکز تشکل های جامعه مدنی» ایجاد و در اختیار ان جی او ها قرار گرفت. بیش از هزاران ان جی او به عناوین مختلف و با موضوعات متنوعی چون زنان، جوانان، محیط زیست، حقوق بشر و … ایجاد شدند. آنها می توانستند در مراحل ابتدایی ثبت سازمان شان و با ارائه اساسنامه خود، از هفته ای 2 تا 4 ساعت، اتاقی از آن خود داشته باشند. راه فرهنگسراها به روی گروه ها هموارتر شد. و باز شدن فضای رسانه ها و هجوم مفاهیم جدیدی که مشارکت مردم را تشویق می نمود، افراد را راغب تر می ساخت تا خود را در قالب یک سازمان یا گروه ثبت شده در آورند، تا بتوانند از فضای ایجاد شده بهره ببرند و به فعالیت وسیع تر بپردازند.
اگرچه در شعارهای سیاسی دوران اصلاحات مطرح می شد که سازمان های غیر دولتی، نهادهایی مستقل در جامعه مدنی هستند که مطالبات و مسائل مردم را به سیاست مداران منتقل می کنند، اما نگاه توسعه ای حاکم بر دوره اصلاحات که از دوره سازندگی به ارث رسیده بود، ان جی اوها را به بازوی دولت در جامعه مدنی تبدیل کرده بود. دولت، از طریق امکاناتی که در اختیار این انجمن ها قرار می داد، آنها را به خود وابسته می کرد. این امکانات به خصوص در بسیاری از انجمن ها و سازمان ها در شهرستان ها و گروه های جوانان در سطح ایران تعیین کننده ادامه روند فعالیت های شان بود. در کنار امکانات دولتی که برای گروه ها فراهم بود، آنها می توانستند پروژه هایی را به دولت ارائه داده و در قبال اجرای آن پول دریافت کنند و از این راه به سازماندهی گروه خود همت گمارند.
نگاه توسعه محوری که از دوره سازندگی آغاز شد در پیوند نزدیکی با سیاست های بین المللی پس از جنگ سرد قرار داشت، که از طریق نهادهایی همچون صندوق بین المللی پول یا بانک جهانی برای «تعدیل ساختاری» ارائه می شد. دولتمردان تصور می کردند که با سیاست گذاری از بالا و تزریق بودجه و منابع سازمانی از جانب دولت به انجمن های مردمی می توانند به ایجاد جامعه مدنی در ایران کمک کنند. آنها شعار کوچک سازی دولت را مطرح می کردند، اما تعدیل ساختاری تنها به گسترش رانت خواری منجر شد. سیاست های آنها با چالش هایی جدی در عمل مواجه شد. بسیاری از نهادهایی که در آن دوره ایجاد شدند، به دلیل وابستگی به دولت نتوانستند پس از روی کار آمدن دولت بعدی که اعتقادی به کار نهادهای مردمی نداشت، به فعالیت خود ادامه دهند. در واقع، بسیاری از سازمان های غیر دولتی دوره اصلاحات، نهادهایی مستقل در جامعه مدنی نبودند، بلکه سازمان هایی شبه خصوصی بودند که به بودجه و سیاست گذاری از بالا وابسته بودند.
در دوره اصلاحات، همچنین سازمان هایی با هدف توانمندسازی دیگر تشکل های جامعه مدنی شکل گرفتند. سازمان هایی که با برگزاری دوره های آموزشی برای سازمان های غیر دولتیِ نوپا که اغلب آنها را جوانان و زنان تشکیل می دادند، به توانمند شدن آنها همت گمارده بودند. در این دوره ها، نوع خاصی از گروه و سازمان غیر دولتی ترویج می شد. بر اساس نگاه توسعه محور، سازمان های غیر دولتی به عنوان بازوی دولت و واسطه میان مردم و حکومت تعریف می شدند. بر اساس همین نگاه در حوزه ایجاد سازمان های غیر دولتی، جریانی توسعه ای که نگاهی از بالا به روند توانمندسازی گروه ها داشت، شکل گرفت. (سازمان هایی همچون «کنشگران داوطلب» و همچنین «مرکز کارورزی سازمان های غیر دولتی» را می توان مثال هایی از این دست دانست)
نقش گروه های توانمندسازی سازمان های غیر دولتی
در حالیکه در فضای بسته سال های دهه 60، عرصه فعالیت برای بسیاری از فعالان اجتماعی و سیاسی مستقل و منتقد محدود بود؛ اما عده دیگری بودند که در نهادهای دولتی (یا نزدیک به دولت) به فعالیت می پرداختند. در دوره اصلاحات نیز برخی از آنها نقشی نزدیک به دولت داشتند. به همین دلیل، اغلب آنها از اولین گروه هایی بودند که توانستند در فضای دهه 70 به سفرهای خارجی رفته و از دل همایش های بین المللی مفاهیم مربوط به توانمندسازی ان جی او ها را وارد جامعه مدنی ایران کنند. به همین جهت، بسیاری از افراد مستقلی که از دل محفل های دهه 60 و 70 به ایجاد سازمان های غیر دولتی روی آورده بودند تا بتوانند با بهره گیری از فضا فعالیت خود را گسترش داده و با مردم ارتباط بیشتری برقرار کنند؛ به گروه های توانمندسازی به دلیل سابقه شان و مفاهیمی که تبلیغ می کردند، با تردید می نگریستند. از دیگر سو، اغلب گروه های جوان و بسیاری از گروه ها در شهرهای دیگر، به دلیل آن که ترجیح می دادند از فضای ایجاد شده بهره بگیرند، جذب دوره های توانمندسازی می شدند.
بسیاری از ما در آن زمان شاید برای اولین بار با مفهوم ان جی او آشنا شده بودیم. و به دلیل فضای باز و جوی که ایجاد شده بود بسیاری مان که در گذشته، در گروه های مطالعاتی یا در انجمن های فرهنگیِ دانشگاه ها فعال بودیم؛ به صرافت تشکیل ان جی او افتادیم. در آستانه شکل گیری گروه مان بیش از پیش تشنه یادگیری و تجربه اندوزی بودیم. به همین دلیل هر کدام شاید در آن مقطع به نوعی جذب دوره های آموزشی گروه های توانمندسازی شدیم، که به حق در بسیاری از موارد تاثیر گذار هم بودند و توانستند ما را در همان اوایل راه دور هم نگه دارند. اما دوره های آموزشی که این گروه ها برای ان جی او های جوان و نوپا برگزار می کردند، دوره هایی غالباً نظری و حرفه ای بود، به طوری که کمتر می توانست کنشگران عادی را جذب کند. کمتر گروهی در آن سال ها به دلیل برخورد انتزاعی و غیر واقعی که صورت می گرفت، توانسته بود دختران معمولی یا زنان خانه دار را جذب فعالیت های خود کند. به این ترتیب نوعی نخبه گرایی در این گروه ها اوج می گرفت. افراد در گروه های نوپا بر این اساس دسته بندی می شدند که کدام یک توانایی گذراندن فلان دوره آموزشی را دارند و می توانند از این موهبت بهره جویند. و به واسطه آن، گاهی درون گروه ها نوعی طبقه بندی کاذب ایجاد می شد که این دسته بندی نه بر اساس فعالیت یا انگیزه افراد، بلکه بر اساس برخی ویژگی های خاص آنها بود.
این دوره ها معمولاً با مفاهیمی چون «چشم انداز» و «ماموریت سازمانی» آغاز به کار می کرد. در این دوره ها به صورت کارگاهی باید به این نتیجه می رسیدیم که چه «هدفی» داریم، «مخاطبان» مان که هستند، از چه «مسیری» می خواهیم عبور کنیم، متحدانمان و مخالفانمان که هستند، فرصت ها و تهدیدها شامل چه می شوند، و … . با این مفاهیم گاهی به قدری کلنجار می رفتیم تا سرانجام بتوانیم استراتژی گروه خود را از سالی به سال دیگر تعیین کنیم. گاه در دایره بسته این مفاهیم گرفتار می شدیم. چراکه ابتدا باید بر روی کاغذ می نوشتیم چه می خواهیم، و بعد به خود اجازه می دادیم که در کوچه و خیابان عمل کنیم. به طور مثال، دوره های سخت تسهیلگری را باید می گذراندیم تا به طور حرفه ای آموزشگر شویم و بعد آموزش ها را اعمال می کردیم. شاید لزومی به این همه سخت گیری برای حرفه ای شدن نبود. ضمن آنکه بعد از گذراندن کارگاه های تسهیل گری خود را توانمند احساس نمی کردیم، تنها زمانی این احساس در ما ایجاد می شد که خود به برگزاری کارگاه دست زده و تجربه کسب می کردیم. بنابراین بسیاری از این دوره ها تکرار می شد بدون آن که چیز زیادی دستگیرمان شود. اما در فاصله همین دوره ها تنها زمانی که فعالیتی خودجوش از ما سر می زد، در می یافتیم تا چه حد چیزی که بر کاغذ نگاشته ایم با واقعیت بیرونی تفاوت دارد.
این شکل توانمندسازی، از بالا بود و نظریه را بر عمل مقدم می دانست. ما نمی توانستیم با یادگیری مفاهیمی که شاید برخی از آنها کاربردی هم برای ما نداشتند، توانمند شویم؛ بی آنکه آنها را به محک تجربه در آوریم یا بدانیم که چگونه باید ملموس شان کرد. هنوز هم ارزش ها، هدف ها و چشم اندازهایی که در آن دوره بر روی کاغد نوشته بودیم، برای من مفهوم بیرونی ندارند. در عوض ما زمانی به واقع توانمند و با تجربه می شدیم که فعالیت جمعی را در بیرون از دایره مفاهیم انتزاعی، تجربه می کردیم. برای نمونه زمانی که بیانیه هایی را در ابعاد بزرگ به دانشگاه ها بردیم و به دیوار چسباندیم ما را با این واقعیت روبرو کرد که تا چه حد خواست مقابله با «سهمیه بندی جنسیتی»، خواست دانشجویان است. و این از دل تجربه کار عملی خودمان به دست آمد که به دلیل سادگی عمل، می توانست هر کدام از اعضای گروه را درگیر سازد. (اشاره به فعالیت اعتراضی که اعضای «کانون هستیا اندیش» در سال 83 برای متوقف کردن طرح سهمیه بندی جنسیتی در مجلس ششم انجام دادند. آنها بیانیه ای را در ابعاد بزرگ در دانشگاه چسباندند که بیش ار 5000 امضای داشنجویان پای آن بیانیه اعتراضی خورد)
بنابراین تجربه های واقعی و ملموس گروه های زنان بیش از همه از دل فعالیت های عملی آنان بیرون می آمد. از دل جلسات «هم اندیشی» در تهران به این نتیجه رسیدیم که ائتلافی بزرگ برای خواسته ای مشخص تشکیل دهیم و باز هم از دل تجربه برگزاری تجمع 84 و 85 و با رها شدن نیروهای عظیمی که بعد از تجمع می خواستند به گروه های زنان بپیوندند – در حالی که گروه های موجود توانایی جذب آن همه نیرو را نداشتند – کمپین یک میلیون امضاء متولد شد. به تجربه دریافتیم برای خواسته ریاست جمهوری تنها نخبگان را می توانیم بسج کنیم؛ درحالیکه برای تغییر قوانین خانواده، خیل عظیم زنان عادی را می توان بسیج کرد. به تجربه دریافتیم که تنها راه رسیدن به هدف مان اصرار بر «خواسته های مشخص» است. دریافتیم سادگی فعالیت ها می تواند به گسترده سازی میدان کنشگران بیفزاید و امید پیوستن زنان عادی را به اندازه دانشجویان و تحصیل کردگان به حرکت های زنان ایجاد کند.
داشتن مکانی از آن خود، دغدغه همیشگی سازمان های برآمده از دوره اصلاحات
دوره هایی که برای توانمندسازی ان جی او ها برگزار می شد، علی رغم دانشی که با این دوره ها انتقال می یافت، بسیاری از گروه ها را تا حد زیادی با رکود عملی در نتیجه ی ایجاد نوعی بروکراسی سازمانی، مواجه می ساخت. در این دوره ها به گروه ها آموزش داده می شد که چگونه به لحاظ سازمانی، حرفه ای عمل کنند و برای حرفه ای بودن نیاز به «تجهیز منابع» و مکانی از آن خود برای تشکیل جلسات داشتند. حرفه ای بودن در این نوع نگاه، بیشتر گروه ها را در دام بوروکراسی سازمانی قرار می داد تا آنکه نتیجه عملکرد آنها را به طور واقعی در نظر بگیرد. به طور مثال، یکی از دوره هایی که اغلب ان جی او ها می گذراندند برای آن که سازمان حرفه ای تری داشته باشند، دوره «تجهیز منابع» بود. به این معنا «پول» که از جمله منابعی است که به خصوص زنان به آن دسترسی کمتری دارند، به عاملی مهم و سرنوشت ساز و به دغدغه دایمی سازمان های غیر دولتی بدل شده بود. گرچه منابع انسانی هم جزیی از منابع محسوب می شد، اما مساله اصلی که بیشتر سازمان ها را درگیر کرد، تهیه مکانی از آن خود برای تشکیل جلسات و انجام فعالیت ها بود. این مکان به آنها امکان این را می داد تا بتوانند بسیار «شیک» خود را به مخاطبان شان عرضه کنند و اعتماد آنها را جلب کنند. چرا که مکان به آنها کمک می کرد تا رسمی تر جلوه کنند و همین رسمی بودن باعث ایجاد اعتماد می شد. در اینجا به هیچ وجه منظورم آن نیست که مکان اهمیتی ندارد، بلکه اتفاقاً داشتن مکان و فضایی از آن خود، اهمیت بسیار زیادی دارد ولی اولویت قایل شدن برای آن نسبت به فعالیت ها و معلوم نبودن آنکه مکان را برای چه می خواهیم، ناگزیر نگاه ان جی او ها را بیش از حد به درون خود معطوف می ساخت. گاهی، ممکن بود به دست آوردن مکان به قیمتی از دست دادن استقلال سازمان باشد.
برای حرفه ای شدن لازم بود تا این سازمان ها، فرد یا افرادی را برای به روز رسانی سایت، و یا پاسخ گویی به تلفن ها استخدام کنند، فردی که بتواند هر روز در مکان سازمان حضور یافته و به این ترتیب مخاطبان احتمالی را که ممکن بود در روز به سازمان مراجعه کنند، پاسخگو باشد. در واقع، این شکل و شمایل همانند یک موسسه خصوصی است که البته اعضای آن کارهای داوطلبانه هم می کنند. سازمان ها برای داشتن چنین شکل و شمایلی باید به منابع مالی دسترسی داشته باشند. بنابراین در اغلب دوره های «پروژه نویسی» که سازمان های توانمندساز برگزار می شد، این موضوع آموزش داده می شد که چگونه پروژه نوشته شود، و چگونه پروژه ای خوب نوشته شود تا برای اجرای آن بتوان پول خوبی هم دریافت کرد.
حتی برای دیدار و آشنایی با گروه های دولتی و یا بنیادهای مالی خارجی برنامه ریزی می شد تا فعالیت سازمان های غیر دولتی به آنها عرضه شود، شاید بتوان در آینده ای نزدیک پروژه ای و در قبال آن پولی از آنها دریافت شود. برخی از گروه های حمایتی نه برای پروژه بلکه برای سازماندهی گروه، پول می پرداختند بنابراین شاید کار با آنها راحت تر بود. اما پروژه هایی که در قبال پول، به گروه های دولتی یا بین المللی داده می شد، باید با سلایق آنها و از همه مهمتر اهداف سازمانی آنها (به خصوص در مورد گروه های بین المللی) جور در می آمد. بنابراین، گاهی اهداف سازمان هم در این مسیر پر پیچ و خم تعدیل و یا تغییر می کرد. این شیوه کار متاسفانه از طرف آن دسته از سازمان های بین المللی که به شیوه سازمانِ مللی کار می کردند و بسیاری از اعضای شان نیز در نهادهای مربوط به سازمان ملل مشغول بودند، ترویج می شد.
در دوره های توانمندسازی ان ج او ها می آموختیم که پول گرفتن از دولت حق مسلم ماست، و هر دولتی باید بودجه ای را صرف سازمان های مستقل کشورش کند. دولت ایران را با کشورهای توسعه یافته ای که وظیفه دولت، در اختیار قرار دادن منابع مالی برای گروه های غیر دولتی و مستقل بود، مقایسه می کردیم. گرچه حق واقعی فعالان مدنی است که بخواهند پولی از دولت دریافت کنند. اما به راستی این مساله چقدر با با واقعیت کشور ما، همخوانی داشته و دارد؟ در کشورهای توسعه یافته دولت ها نقش بسیار کمرنگ تری در جامعه مدنی دارند. در مقابل، در کشورهایی نظیر ایران که دولت تمامیت خواه است، فضای مستقلی برای جامعه مدنی باقی نمی ماند. دولت در ایران، خواهی نخواهی کنترل شدیدی بر سازمان های مستقل و غیر دولتی دارد. اگر این سازمان ها به لحاظ مالی هم بخواهند وابسته به دولت باشند، مجبورند در ادامه روند فعالیت های خود، از فیلتر دولتی عبور کرده و فعالیت های خود را با دولت هماهنگ سازند. بنابراین، امکان اعتراض مدنی توسط گروه هایی که از طرف دولت حمایت می شوند، محدود خواهد شد. به واقع، این گروه ها با کنترل دولتی محدود می شدند و همین امر باعث می شد که نتوانند دست به فعالیت گسترده ای در سطح جامعه بزنند. بنابراین، گاهی مجبور می شدند تنها به برگزاری کارگاه برای مخاطبانی که احتمال یافتن آنها را داشتند قناعت کنند، یا در نهایت به انجام پروژه های تحقیقاتی روی آورند که این کار در واقع کار سازمان غیر دولتی نیست، بلکه موسسات تحقیقاتی بسیار بهتر می توانند از عهده آن برآیند.
موضوع مهم دیگر، ساختمان هایی بود که دولت در ابتدای کار ان جی او ها در اختیار آنها قرار داد. این شیوه حمایت مالی نیز نوعی توانمندسازی از بالا بود. سازمان ها بدون آنکه جدیت کار خود را دریابند از همان ابتدا وابسته به مکانی می شدند که دولت در اختیارشان قرار داده بود. از سوی دیگر امکان داشتن مکان بسیار آسان می نمود و داشتن مکان رسمی را در ذهن مخاطبان بدیهی جلوه می داد، به طوری که در دولت فعلی که دیگر سازمان های غیر دولتی به رسمیت شناخته نمی شوند و چنین امکاناتی به آنها داده نمی شود، یا تنها امکانات محدودی در اختیار سازمان هایی که هیچ گونه اعتراض مدنی ندارند قرار داده می شود؛ نداشتن مکان در ذهن برخی از مخاطبان افت سازمان جلوه می کند. در حالی که این توقعی بود که در دوره اصلاحات و با سیاست های توانمندسازی از بالا، بدون در نظر گرفتن شرایط واقعی سیاسی ایران ایجاد شده بود. این گونه بود که یک سازمان به جای اینکه با عملکرد کنشگران آن سنجیده شود با امکاناتی که داشت مورد ارزیابی قرار می گرفت.
از طرف دیگر، وسوسه تجهیز شدن از سوی سازمان های بین المللی همیشه گروه ها را بر سر این دو راهی قرار می داد که آیا پول بگیریم و فعالیت های خود را کنترل کنیم، یا اینکه برای ادامه فعالیت های مان بدون ترس از محاکمه مضاعف شدن برای گرفتن پول از خارج، دور پول گرفتن از سازمان های بین المللی را خط بکشیم. با اینکه بنیادهای مالی بین المللی کنترل مستقیم بر عملکرد گروه هایی که آنها را تجهیز می کردند نداشتند، اما به طور غیر مستقیم گروه ها را محافظه کار و دچار خود سانسوری می کردند. در واقع، پول گرفتن و مورد حمایت قرار گرفتن از گروه های دولتی و بین المللی مضرات غیر قابل انکاری برای فعالیت های گروهی داشت و آفت ان جی او ها در زمان اصلاحات بود. آفتی که همچنان هم گریبان بسیاری از آنها را به خصوص در دولت نهم که اهمیتی برای ان جی او ها و تشکل های مدنی قایل نیست، گرفته است و این گروه ها را به دلیل وابستگی به دولت، در مضیقه ی چندین برابر فعالیت گروهی تا حد رکود عملی قرار داده است. وابستگی بیش از حد به پول و امکانات این چنینی بسیاری از سازمان ها را از خلاقیت فضاسازی در دوره پیشین و حتا کنونی تهی ساخته است.
وابستگی برخی از گروه ها به دولت، موجبات کنترل دولت به صورت محسوس و غیر محسوس را بر این گروه ها فراهم آورده بود. روند کنترل دولت بر ان جی او ها به این نحو بود که به محض درگیری یک گروه در حرکتی جمعی که جنبه اعتراضی داشت و یا به مذاق حکومت خوش نمی آمد، برخی از اعضای آن گروه توسط دستگاه های امنیتی فراخوانده می شدند. بسیار پیش می آمد که آنها مورد تهدید درباره حیات گروه شان قرار می گرفتند یا تهدید به از دست دادن امکانات شان، نظیر مکان و یا از آن هم ساده تر، مورد عتاب درباره پول هایی که از سازمان های بین المللی گرفته بودند. فی نفسه، گرفتن پول از سازمان های بین المللی جرم محسوب نمی شد یا ممکن بود هزینه ای در برنداشته باشد؛ اما اعضای گروه های غیر دولتی که تجهیز منابعشان از سازمان های بین المللی بود، به محض شرکت در یک اعتراض مدنی مورد بازخواست قرار گرفته و آن گاه منابع مالی شان زیر سوال می رفت. یعنی آنها که از دولت حمایت می شدند امکاناتشان (به خصوص مکان آنها) تهدید به مصادره می شد و آنهایی که از منابع خارجی استفاده می کردند مورد اتهامات امنیتی قرار می گرفتند.
به طور مثال، در تجمع پارک لاله که 8 مارس سال 82 صورت گرفت، برخی از گروه هایی که نامشان در تجمع بود، در سال های پس از آن برای گرفتن سالن های عمومی «مراکز تشکل های جامعه مدنی» در تنگنا قرار گرفتند. یا در تجمع 22 خرداد سال 84 بسیاری از گروه ها، به خصوص در شهرستان ها، تهدید شدند. این امر مسبب آن بود که گروه ها به «هزینه – فایده» و حساب دو دو تا چهار تا، قبل از شرکت در یک تجمع یا حرکت اعتراضی بپردازند. به همین دلیل گاه پیش می آمد که برای درگیر نشدن یک گروه در پرداخت هزینه برای یک حرکت اعتراضی، و در امان ماندن برخی از اعضای آن از تهدیدهای احتمالی، فراخوان عمومی را با نام گروهی که شاید یک شبه ایجاد می شد و بعد هم معلوم نبود بر سر آن چه می آمد امضا می کردند. (مانند سازمان «دیده بان زنان ایران» که فراخوان تجمع 22 خرداد سال 84 را امضا کرد، اما بعد معلوم نشد بر سر آن چه آمد) شاید همین نگاه هزینه – فایده ای در چنین روندی بود که گسترش یافت و در تجمع 22 خردا 85 به اوج رسید. همین روند باعث شد که کم کم نام گروه ها از فراخوان ها حذف و به جای آن نام افراد بیاید. که البته این یک موهبت بود چرا که هم به افراد مستقل هویت می داد، و هم اعضای گروه ها را در قبال امضایی که می کردند متعهد می کرد.
بر همین اساس در امتداد حرکت های اعتراضی، برخی از اعضای گروه ها، به قدری زیرکانه مورد مذاکره و تعامل توسط نیروهای امنیتی می گرفتند که به تدریج در روند کار جمعی نیز خلل ایجاد می شد. همین افراد اگر نفوذی به خصوص بر روی جوانان داشتند به طور غیر مستقیم خواسته های نیروهای امنیتی را بدون آنکه متوجه شوند پی می گرفتند و با تاثیری که بر اعضای جوان داشتند آن ها را نیز همراه خود کرده و روند تصمیم سازی های گروهی را تحت الشعاع قرار می دادند. به همین دلیل در برخی از ائتلاف ها بسیاری از دلایلی که افراد برای رد حرکت اعتراضی می کردند چندان قابل توجیه نبود، چرا که تحت تاثیر جریان فرعی دیگری قرار داشت که خود به خود انرژی زیادی برای راضی کردن همین اعضای تعامل کننده با نیروهای امنیتی صرف می شد.
سازمان های مستقل، الگویی که فرصت ترویج نیافت
فرصت طلایی باز شدن فضای سیاسی و اجتماعی با چنین روندی که دولت عامل اصلی آن بود و بنیادهای مالی بین المللی هم آن را تقویت می کردند، تا حد زیادی به هدر رفت. مساله عمده این بود که باید ابتدا می فهمیدیم پول را برای چه هدفی می خواهیم، ساختن سازمان؟ و سازمان برای چه تشکیل شده بود؟ این نکته ای بود که اغلب در طول مسیر، به دلیل دور بودن از فضای واقعی بیرون از خود و دور بودن از زندگی روزمره و مسائل واقعی که به خاطر آن دور هم جمع شده بودیم، به تدریج فراموش می شد. به این معنا، اصل کار گروهی که عمل کردن در جهت رسیدن به اهداف بود کمرنگ شده، و به جای آن حفظ سازمان به هر طریق، محور فعالیت ها شده بود. در دوره پیش از اصلاحات، محفل ها هم به نوعی در فضای بسته ای که در دهه 60 با آن روبرو بودند، لاجرم به حفظ خود می پرداختند، اما آنها در آن شرایط چاره ای جز این نداشتند. و از همه مهمتر در همان شرایط هم سعی در انتقال تجربه های خود به صورت سینه به سینه به بعدی ها بودند. اما در سازمان هایی که در همان اوایل راه، هدفشان به ایجاد «سازمان برای سازمان» تغییر می یافت تنها این امکان وجود داشت که تجربه سازماندهی حرفه ای را منتقل کرد، سازماندهی که معلوم نبود برای چه هدفی است و چه نتیجه ای در بر دارد.
در واقع، این نوع توانمندسازی از بالا به این نحو بود که ابتدا باید سازمان مان را تجهیز کنیم. به این ترتیب که اعضای سازمان در دوره های توانمندسازی ان جی او ها شرکت و با مفاهیمی که گاهی بعد از بارها شرکت در آنها باز هم چیز زیادی از آنها دریافت نمی کردیم، آشنا شده و بر اساس آن مفاهیم و با استفاده از امکاناتی که به واسطه ارائه پروژه ها یا دوندگی بسیار در راهروهای ادارات دولتی به دست می آوردیم سازمان مان را بسازیم. دوره های آموزشی می گذراندیم برای آنکه فرابگیریم چگونه باید سازمانی که قرار است شکل دهیم را ثبت کنیم. ثبت سازمان اما مرحله ای بود که گاهی عبور از آن سال ها به طول می انجامید (به طورمثال برای ثبت کانون هستیا اندیش، که عضو آن بودم، چهار سال دوندگی کردیم). در نهایت، اگر موفق به ثبت سازمان خود می شدیم می توانستیم و مجاز بودیم تا در قبال ارائه پروژه از دولت کمک مالی دریافت کنیم. اعتباری که از این لحاظ به سازمان خود می بخشیدیم تنها اعتبار ظاهری بود و نمی توانست در ذهن های عموم مردم باقی بماند. انگیزه های فعالیت کم کم در گروه به انگیزه های مالی تبدیل می شد و در صحنه رقابت بر سر مسائل مالی میان گروه ها گاه درگیری هایی ایجاد می شد. کنشگری به عضو بودن در سازمان تقلیل می یافت. زمانی بسیار زیاد وقف این می شد که برای خود، هدف و مسیر به سبک سازمان های بین المللی تعیین کنیم. در حالی که به سادگی می توانستیم با حضور در واقعیات روزمره و مسائلی که برای آن دور هم در ابتدا جمع شده بودیم، مسیر مان را مشخص کنیم و هدف های ملموس و شدنی انتخاب کنیم. در تجربه های واقعیِ کار در بیرون از سازمان می توانستیم به واقع توانمند شویم و با کار عملی خود اعتبار کسب کنیم. در این صورت حتا آزمون و خطاها واقعی تر بود. چرا که در طول مسیر می فهمیدیم خطاهای مان از کجا ناشی می شود.
البته در همان دوره، گروه هایی هم بودند که بر اساس تجربه شکل می گرفتند و اعتبار خود را با عمل واقعی شان کسب می کردند، به طوری که از پس هر عمل بیرونی می توانستند با اعتباری که کسب کرده بودند از طریق کمک های مالی از سوی مردم که برای آنها ایجاد وابستگی نمی کرد، به حداقل منابع مالی دست یابند. این گروه ها بر استقلال خود بسیار تاکید داشتند برای آن که بتوانند بدون هزینه – فایده کردن بر سر مسائل مالی که در گروه های وابسته به لحاظ مالی مطرح بود، در اعتراضات مدنی که مناسب می دیدند شرکت کنند (مثال ملموس چنین گروهی را می توان در تلاش اعضای مرکز فرهنگی زنان برای تاسیس کتابخانه صدیقه دولت آبادی مشاهده کرد. این کتابخانه با کمک های مردمی شکل گرفت، هر چند مسیر دشواری را پیمود؛ اما امروز توانسته است به نهادی مستقل بدل شود). اما مهمترین ضعفی که این مدل داشت این بود که در کمتر جایی ترویج می شد. آنها معمولا تجربه کسب می کردند اما تجربه های خود را به خصوص از نحوه سازماندهی شان کمتر مستند کرده و یا در اختیار گروه های نوپا قرار می دادند. البته شاید قدرت آنها در این باره بسیار محدود بود و با محدودیت هایی روبرو بودند.
مساله ای که بیشتر آنها با گروه های توانمندسازی داشتند، شاید به دلیل سابقه متفاوت این گروه ها بود که نوعی بی اعتمادی را در رابطه با آنها ایجاد می کرد. همین امر باعث می شد که گروه هایی که هیچ گونه ذهنیتی درباره این سوابق نداشتند، یا به راستی سوابق برای شان اهمیت چندانی نداشت، چرا که چندان ایدئولوژی محور نبودند و سعی داشتند به دور از تجربه های تلخ گذشتگان مسیر خود را بپیمایند، نسبت به نگرش این گروه های مستقل به دیده شک نگریسته و بیشتر جذب گروه های توانمندسازی شوند، تا خود بتوانند بر پایه تجربه خود به قضاوت نشینند. در حالی که شاید اگر بر روش گروه های توانمندسازی نقدهای جدی وارد می شد، تاثیر بیشتری بر روند تاثیر گذاری آنها بر دیگر گروه ها می گذاشت. آنها شاید اگر با گشاده نظری بیشتری می توانستند در آن دوره ها از فضایی که در اختیارشان بود استفاده برند واقعا تجربه های ارزنده ای در اختیار گروه های به خصوص جوان قرار می دادند. اما در مقابل تردید و یا محدودیت آنها در ترویج الگوی شان، در عوض مدل سازمان های بروکراتیک با ساختار و اهداف انتزاعی، فرصت و قدرت بسیاری برای ترویج یافت و گروه های جوان نیز بیشتر جذب چنین مدل هایی شدند. گروه های مستقل که به عدم وابستگی مالی به دولت و بنیادهای مالی خارج تاکید داشتند و سعی داشتند از دل کارهای عملی، اعتبار کسب کنند، می توانستند با مستند کردن تجربیاتشان، به استحکام و ترویج الگوی مناسبی از فعالیت جمعی و کار داوطلبانه در جامعه کمک کنند. اما عدم توجه آنها به این مساله باعث جذب گروه های جوان به سازمان های توانمندسازی بود که به مدد امکانات دولتی، دسترسی به رسانه های عمومی و گروه های دیگر، می توانستند الگوی خود را به راحتی ترویج کنند. البته نمی توان کتمان کرد که یکی از دلایل عمده جذب بسیاری از گروه های جوان به شیوه متداولی که گروه های توانمندسازی ارائه می دادند، جذابیت کار آنها نیز بود. فرصت استفاده از امکاناتی که در آن سال ها در اختیار گروه های جوان به یاری ارتباط شان با این گروه های توانمندسازی قرار می گرفت، از جمله آشنایی با گروه های خارجی و رفتن به سفرهای رنگارنگ و همایش های بین المللی و از همه مهمتر کارمند بودن در این گروه ها که هم منبع مالی شخصی می توانست باشد و هم جذابیت ارتباط با افراد گوناگون کنار کار داوطلبانه را در برداشت، همه اینها جذابیت زیادی را برای گروه های جوان که هم می خواستند فعالیت داوطلبانه داشته باشند و هم زندگی خود را سر و سامان دهند، در برداشت. به این ترتیب کم کم کار داوطلبانه در کنار این زرق و برق ها رنگ می باخت و کارمند محوری در گروه های داوطلبانه ریشه می دواند. (به طور مثال در گروه هستیا که اعضای آن شاید به 20 نفر هم نمی رسید چهارتن از اعضای شورای مرکزی برای مدتی کارمند مرکز راهی، مرکز کارورزی، کنشگران داوطلب و خانه فرهنگ و توسعه پایدار بودیم و این مساله در روند تصمیم سازی درون گروه هستیا خلل بسیاری ایجاد کرده و این گروه را از مسیر مستقل خود تا حدود زیادی خارج کرد)
دوره اصلاحات علی رغم آنکه به دلیل برخی سیاست های توانمندسازی از بالا بسیاری از گروه ها را وابسته به دولت و یا مسائل نه چندان واقعی ساخته بود، اما به هر جهت به لحاظ تاکید بر نهادسازی، اهمیت بسیاری داشت. هر چند بسیاری از نهادهایی که ساخته شدند گاه به قدری غرق مسائل سازمانی می شدند که عملا بعد از سال ها دستاوردی نداشتند، اما همین که امر نهادسازی در تفکر ایرانی ریشه دواند، بسیار حائز اهمیت است. ضعف بزرگ اکثر این گروه ها اما این بود که کمتر رسانه را برای نمود فعالیت های شان جدی می گرفتند و به آن بها می دادند. بدین ترتیب، گروه های بسیاری از فضای باز فرهنگی و سیاسی ایجاد شده، بهره لازم را برای استفاده از تریبون های موجود یا حتی تریبون سازی نبردند. همچنین این گروه ها کمتر در تعامل واقعی با یکدیگر بر می آمدند. آنها اغلب به صورت جزایر پراکنده ای بودند که نه خود را از طریق ارتباط رو در رو یا ائتلاف های مقطعی به دیگر گروه ها مرتبط می ساختند و نه از طریق رسانه های عمومی نشان می دادند که در پی چه هستند. از طرفی به دلیل تعریف انتزاعی که بسیاری از گروه ها از خود داشتند، نمی توانستند در هدف های خرد و مسیرهای کوتاه و حداقلی همراهان خود را از میان گروه های دیگر بیابند. ضمن آنکه آنها بیشتر وقت خود را صرف مسائل درون سازمانی می کردند و ارتباط با گروه های دیگر بیشتر به صورت صوری بود تا واقعی. این ارتباط حتی اگر در مقاطعی به صورت کار جمعی بروز می یافت، به عنوان کار ویژه گروه محسوب نمی شد، بلکه در حاشیه قرار می گرفت.
سرانجام بر زمین واقعی پا گذاشتیم
به رغم آنکه بسیاری از گروه های زنان در دوره اصلاحات، همانند گروه های دیگر شکل گرفتند، اما خواسته های شان در خماخم کلان خواسته هایی چون آزادی، دموکراسی و … کمتر در میدان رسانه ها امکان بروز می یافت. از طرف دیگر گروه هایی که تازه شکل می گرفتند هر کدام با خواسته های پراکنده ای که داشتند، توان جمع شدن و ایجاد ائتلافی بزرگ را بر سر مطالبات مشخص نداشتند. چرا که از یک سو زمانی لازم بود تا گروه ها و سازمان ها خود و خواسته های شان را دریابند؛ از سوی دیگر محور مطالبات عمومیِ سیاسیون که خواسته های زنان را به حاشیه می راند، تاثیر به سزایی در جدا ماندگی و انزوای گروه های زنان داشت. انزوا در اینجا به معنای نداشتن ارتباط رودررو میان گروه ها نبود، بلکه به این معنا که هر کدام برای پی گیری اهداف خود که گاهی بسیار دور از ذهن هم می نمود و تصویر مشخصی نمی توانست ارائه دهد، تنها بوده و یا شاید با موتلفان اندکی همراه بودند. انزوا، به این معنا انزوا در خواسته ها بود نه در نداشتن روابط تنگاتنگ و دوستانه بر سر یک میز. بنابراین، اعتماد به نفس گروه های زنان در برابر گروه های «دموکراسی خواه» دیگر، چنان رنگ می باخت که آنها باید برای اثبات خود، چندین برابر دیگران مایه می گذاشتند و چنین روندی جدا از ساخت مردسالارانه حاکم بر جامعه نبود؛ ساختی که در آن هر زنی باید تلاشی چند برابر داشته باشد تا حقانیت وجود خود را به اثبات رساند. در همین دوره بود که بحثی جنجالی در رسانه ها شدت گرفت، آیا جنبشی به نام زنان وجود دارد؟ و همین به معنای نادیده انگاشتن هر آن چیزی بود که به نام زنان رقم می خورد. چرا که همزمان که زنان خواسته های پراکنده، اما خواسته ها و مطالبات مربوط به خود را پی می گرفتند، جنبش دانشجویی با وجود فاصله بسیار زیاد از خواسته های خاص آکادمیک و دانشجویی و تنها به دلیل تبعیت از خواسته های کلانی که در حوزه های سیاسی مطرح و جذاب بود، اقبالی چند برابر در اثبات حقانیت و مشروعیت خود داشت.
در چنین شرایط و فضایی بود که شیرین عبادی جایزه صلح نوبل را از آن زنان ایران کرد. این جایزه به حق تاثیر به سزایی در ایجاد احترام و اعتماد به نفس در بسیاری از فعالان زنان داشت. در مسیر فرودگاه مهرآباد، دیدن آن همه جمعیت که به استقبال پیام آور صلح ایران می رفتند، به راستی در دل بسیاری از ما غرور و افتخار بی نظیری ایجاد کرد. بعد از آن بود که برای تبریک به عبادی بسیاری از گروه ها حول هم گرد آمده (با توافقی بر این مبنا که لازم است تا در مکانی جمع شده و از تجربیات هم استفاده کنیم)، «جمع هم اندیشی زنان» را تشکیل دادند. در آن جمع، بسیاری از گروه های جوان، اقبال آشنایی با گروه های با تجربه تر را یافتند و به تدریج که ایده ها مطرح می شد، موافقان هرکدام، متحد می شدند.
22 خرداد روزی که افتخارش از آن زنان ایران شد، از دل جمع هم اندیشی زنان بیرون آمد. زمانی که جمع کوچکی به قانون رد صلاحیت زنان برای کرسی ریاست جمهوری تجمع اعتراضی تشکیل دادند، جمع هم اندیشی به یاری آنها شتافت و در همان روز بود که به تجربه دریافتیم باید خواسته های عمومی تر از ریاست جمهوری را که صرفاً خواست نخبگان است، پی بگیریم. همه بر این توافق شدیم که قانون مادر (قانون اساسی) چگونه با تبعیضی که به همراه دارد و پرورش انسان مکتبی را سرلوحه خود قرار داده می تواند بر بازتولید فضاهای تبعیض آمیز تاثیر مستقیم داشته باشد؛ بنابراین، اعتراض ما به تبعیض علیه زنان در قانون اساسی بود. در روزی که به این شکل رقم خورد، توانستیم بیش از 6000 نفر را با خود همراه سازیم. در همان روز بود که در فضای یاس و دلمردگی آن روزها با کمی بهره جویی از اندک فضایی که در نزدیکی انتخابات برای همگان فراهم بود، توانستیم نشان دهیم که خواسته ی ما برحق است و با عمومی ساختن آن خواسته ها بر روی آسفالت داغ خیابان، تلنگری به فضای سرد آن روزها بزنیم. اما روزهای به راستی سختی بود، چرا که اغلب گروه ها و افرادی که اصلاحات را مقدس می دانستند، شکست و یاس خود را همانند گردی بر دیگران می پاشیدند. بنابراین آسان نبود همراه کردن این عزیزان که به راستی هم سال های پر التهابی را پیش رو داشتند؛ با این حال ، تجمع به یاد ماندنی این روز افتخار آمیز، علیرغم کشمکش های پیش از آن، بسیار با شکوه برگزار شد.
تجربه تجمع 22 خرداد 84، تجربه ارزنده ای بود که بعد از آن توانست تاثیر خود را بر بسیاری از فعالان اجتماعی بگذارد. اکنون دیگر بر سر خواسته های پراکنده و یا هدف های انتزاعی به بحث نمی نشستیم بلکه خواسته ای مشخص داشتیم. اکنون دیگر با تجربه کار عملی خود می فهمیدیم خطاهای خودمان را و از آن مهمتر آرایش واقعی نیروها به تدریج شکل می گرفت. به خصوص که تجمع سال 84، از آخرین تجمعاتی بود که در دوره اصلاحات برگزار شد و بعد از آن بود که هزینه فایده کردن بر سر شیوه های اعتراضی، بیش از پیش مهم جلوه کرد. بعد از تجمع 22 خرداد 84 بحث های بسیاری آغازیدن گرفت. آیا مطالبات حقوقی مهم هستند؟ اولویت مطالبات چه باید باشد؟ چه شیوه اعتراضی را باید پی بگیریم؟ استفاده از فضای انتخاباتی، داغ کردن تنور انتخابات نبود؟ و چالش هایی از این دست که از تجربه ای واقعی سربرآورده بودند. و اینک دیگر هر کدام ما که در تجمع بودیم، در قبال این حرکت خود را مسئول می دانستیم. تعهد به کاری که انجام داده بودیم از آن پس بود که رنگ نمایان تری به خود گرفت. دیگر باید دست به عملی می زدیم که می توانستیم از آن دفاع کنیم.
چند روزی بعد از این تجمع خاطره انگیز، فضای سیاسی ایران تغییری شگرف کرد. تغییری که سال های بعد را سال های تیره ای نشان می داد. با این وجود 22 خرداد 84، به عنوان یک شیوه اعتراضی توانست تجربه خود را به دیگران تحمیل کند. به ط
+ There are no comments
Add yours