با آنکه جریانات سیاسی چپ نشریات خود را دارند، نویسندگان آنها در آرش نیز مقاله نوشته و می نویسند. همینطور نیز چپ های منفرد. صد شماره آرش در طول این سالها مسائل بسیار متنوعی را که چپ با آنها مواجه بوده در زمینه های سیاسی،عقیدتی، اقتصادی، فرهنگی و ادبی مطرح کرده است. اما در این دوران نسبتا طولانی اثر چندانی از مباحث مربوط به یکی از پیچیده ترین و بزرگترین معضلات جامعه ما نمی یابیم، و آن مسئله اسلام و اسلام گرائی است. از معدود نوشته هائی که در این زمینه در آرش به چاپ رسید، مقاله ای بود از دوست عزیز و مورخ ارجمند، باقر مومنی در زمینه قرائت اش از قران و نقدی که من بر آن نوشتم، و شاید هم یکی دو نوشته دیگر. نپرداختن به این مسئله مهم نه بدلیل کم اهمیت شناختن آن، که به طرز تلقی چپ از مذهب و برخورد سنتی به آن مربوط می شود. البته بخشی از چپ درنشریات سازمانی خود به درجات مختلف به این مسئله پرداخته که جای بررسی و نقد آنها در این نوشته نیست. یک نمونه آن نوشته های محمد شالگونی در زمینه اسلام و مدرنیته و مقابله با اسلام گرائی در نشریه راه کارگر است، که با آنکه بیشتر به عوامل و شرائط پیرامونی مذهب پرداخته، با دقت و متانت بسیاری مسائل مربوطه را مورد تجزیه و تحلیل قرار داده است.
برخورد سنتی چپ به اسلام، چنانچه به مذهب بطور کل، این بوده که چون اعتقادات مابعد الطبیعه و خرافی مانع تحول مادی اجتماع اند و نقش تخدیری برای خلق های ستمکش دارند، باید کنار گذاشته شود، مگر در حوزه خصوصی که وجود آن را می توان تحمل نمود. پاره ای معتقد به حذف قاطعانه آن از طریق نابود سازی موسسات مذهبی و قدغن سازی مراسم مذهبی بوده اند ـ نظیر آنچه استالین در روسیه کرد. ریشه چنین برخوردی به مذهب در درکی ذات گرایانه (اسنشالیست) از آن نهفته است. بر این اساس اسلام ذاتا و ماهیتا کلیتی است با ویژگی های خاص، همگن و یکپارچه و ثابت و غیر قابل تغییر. این دیدگاه معمولا اسلام را مستقل از شرائط زمانی و مکانی و تاثیرات محیطی، تنها مبتنی بربنیان اولیه آن یعنی کتابت مورد بررسی قرار میدهد. در این راه نیزرویه ای متن گرا (لیترالیست) در پیش میگیرد، و با اتکاء به معانی لغت به لغت، هر گونه امکان تفسیرو تاویلی را رد می کند. طنز تلخ قضیه در این است که بسیاری بنیاد گرایان اسلامی نیز دقیقا همین برخورد را به مذهب شان دارند. آنها نیز تنها به معنی کلمات قران باور دارند، و اسلام را کلیتی واحد و یکپارچه می انگارند، و هر گونه چرخشی از خط اصلی آن را ـ که بر اساس برداشت خودشان از اسلام تعیین می شود ـ ارتداد قلمداد می کنند.
چنین برخورد تقلیل گرایانه به اسلام ـ اسلام را به کتابت و کتابت را به معنی لغوی کلماتش تقلیل دادن ـ به معنی آن است که تمامی تحولات تاریخی ـ اجتماعی و مسیری را که این دین در طی قرون متمادی در پهنه عظیمی از جهان طی کرده نادیده بگیریم. حال آنکه اسلام نظیر هر مذهب و ایدئولوژی دیگر، وضعیتی متکی به شرائط محیطی (کانتینجنت) داشته و ضمن اثر گذاری بر محیط اطرافش، از آن محیط تاثیر گرفته و می گیرد. از این همین روست که امروزه با «اسلام های» گوناگون مواجهیم. محتوای عقیدتی، نقش اجتماعی و سیاسی آن، و قدرت بسیج توده ای اش نیز نه تنها از یک منطقه به منطقه دیگر متفاوت است، بلکه حتی در یک منطقه و کشور خاص نیزاز یک زمان به زمان دیگر تفاوت داشته است.
از نظر محتوای عقیدتی و برداشت های مذهبی، اسلام از همان آغازطیف های نظری متفاوتی را عرضه داشته و هرگز کلیتی یکسان و یکدست نبوده. لا اقل از قرن هشتم میلادی که فقهای سنی و شیعی سعی کردند که شریعت مورد نظرشان را مکتوب کنند، اختلاف نظر های گوناگون را می توان مشاهده کرد. از یک سو آنان که قران را «خلق نشده» و ازلی می انگاشتند، قرائتی متن گرا و مبتنی بر معانی لغت به لغت از آن ارائه می دادند و هر گونه تفسیر را ارتداد قلمداد می کردند. از سوی دیگر عقل گرایان «راسیونالیست ها» بودند که قران را «خلق شده» قلمداد کرده و به منطق و عقل تکیه میکردند. بزرگترین نماینده گروه اول، که در واقع می توان او را سر سلسله بسیاری از جنبش های اسلام گرای رادیکال سنی در طول تاریخ اسلام تا به امروزقلمداد کرد، ابو حنبل (م ٨۵۵) بود که خواهان بازگشت قاطعانه به ارتدکسی اولیه اسلام بود و جزم گراترین مکتب و فقه سنی، یعنی حنبلی را پایه ریزی کرد. چند قرن بعد، ابن تیمیه (م ١٣٢٨) راه او را پی گیری کرد، بر علیه سلطان مغول اعلام جهاد داد، و به مقابله قاطعانه با عقل گرایان و صوفیان پرداخت. اگر تبار شناسی این گروه از اسلام گرایان را تا به امروز ادامه دهیم، در قرن هجدهم میلادی به محمد عبدالوهاب (م ١٧٩٢)، اسلام گرای عربستان، که فرقه وهابی را پایه ریزی کرد و سلف گرائی را از نو علم کرد بر می خوریم. پس از او رشید رضا (م ١٩٣۵)، است که در آغاز از اصلاح طلبان مسلمان پیرو شیخ محمد عبده و سید جمال اسد آبادی بود، اما سر انجام به سوی وهابیان گرایش یافت، و مریدش حسن البنا (م ١٩۴٩)، و پس از او سید قطب (م ١٩۶۶) جنبش عظیم اخوان المسلمین را در مصر و جهان عرب پایه ریزی کردند. اگربه این جمع دیگر بنیاد گرایان را که از تبار های متفاوتی می آیند، از جمله دئو بندی های هند، ابوالاعلی مودودی (م ١٩٧٩) در پاکستان و نیزاز میان شیعیان فدائیان اسلام… در ایران و امثالهم را اضافه کنیم، به انواع اسلام گرایان رادیکال امروزی که با توسل به قهر قصد ایجاد حکومت بنیاد گرای اسلامی دارند می رسیم.
در نقطه مقابل این جریانات، از همان اوایل قرن هشتم و نهم، معتزله را می بینیم که در تفسیر باور به منطق و عقل داشتند و بر اراده آزاد انسان تاکید می کردند. بزرگان و متفکرین مذهبی عرب و ایرانی به مطالعه متون و منابع دانش غیر اسلامی روی آوردند و عقل گرائی را مبنای درک خود قرار دادند. بزرگانی چون الکندی (م ٨٧٣) فیلسوف و ریاضی دان اهل کوفه، فلسفه یونانی را به دنیای اسلام معرفی کردند، و حکیمان ایرانی چون زکریا رازی (م ٩٢۵)، ابو نصر فارابی (م ٩۵٠)، ابن سینا (م ١٠٣٧)، و ابو ریحان بیرونی (م ١٠۴٨)، شهاب الدین سهره وردی (م ١١٩١)، و بعدا فخرالدین رازی (م ١٢١١) به تجزیه و تحلیل فلسفه ارسطوئی و نو افلاطونی و معرفی آنها به جهان اسلام پرداختند. با آنکه حکمای دیگری از جمله امام محمد غزالی (م ١١١١) با بحث و تفسیرهای متفاوت به مقابله با در آمیختن فلسفه یونانی و فلسفه اسلامی بر خواستند، این مسیر تفکر در میان فلاسفه اسلامی ادامه یافت، و فیلسوفان اندلسی چون ابن رشد (م ١١٩٨) و ابن عربی (م ١٢۴٠) تفکر یونانی و گرایش عقلانی را بسط داده و بمثابه پلی عمل نمودند که فلسفه یونانی را به فلسفه اروپائی متصل کرد و در مراحل بعدی به رشد جنبش روشنگری در اروپا کمک نمود. جدل های ابن رشد به دفاع از ابن سینا و بر علیه امام غزالی یکی از جذاب ترین مباحثات فلسفی آن دوره است.
ادامه این تفکرات و مباحثات بیشتر در اروپا و در میان فلاسفه اروپائی جریان یافت، و جهان اسلام بیشتر به غزالی و کمتر به ابن سینا و ابن رشد گرایش نشان داد، و حمله ویرانگر مغولان ضربه های جبران ناپذیری را به جریان تفکر در دنیای اسلام وارد آ ورد و بتدریج جهل و خرافه مذهبی بر این سرزمین ها حاکم شد، اما این مباحث در میان متفکرین مسلمان بطور کامل از بین نرفت و رگه های آن به اشکال و درجات مختلف در کشورهای مختلف خاورمیانه و شمال افریقا و در هند ادامه یافت.
با ورود استعمار غرب، جهان اسلام بیش از بیش متوجه عقب ماندگی فکری و اجتماعی خود شد و متفکرین مسلمان به جستجوی راه علاج افتادند. تا قبل از سلطه اروپائیان بر این مناطق، نوعی تقسیم کار بین دولتمداران مستبد و علمای دین، که خود اغلب بخشی از طبقه حاکم را تشکیل می دادند، بوجود آمده بود که طی آن علمای دین در مقابل کنترل نظام قضائی، آموزشی، و اوقاف، بر حکومت حکمرانان مهر تائید گذاشته و از امت مسلمان خواستار پیروی از حکام می شدند. با سلطه اروپائیان و تحقیری که بر جوامع اسلامی حاکم شد، دیگر این تقسیم کار چندان موثر نبود. بر کنار از جریانات سکولار و غیر مذهبی مترقی (که در این نوشته بخاطر آنکه محدود به جنبش های مذهبی اسلامی است، به آنها پرداخته نمی شود) مصلحین اسلامی خواستار اصلاحات در جوامع اسلامی شدند. در شبه قاره هند بزرگان مسلمانی چون سید احمد خان (م ١٨٩٨) و میرزا غالب (م ١٨۶٩) به مقابله با جزمیت مذهبی پرداخته، خواستار اصلاحات مذهبی و اجتماعی شدند. سید احمد خان علی رغم سیاست های محافظه کارانه اش در مقابل استعمار انگلستان و کمپانی هند شرقی، نقش بسیار عظیمی در تحول مسلمانان هند ایفا نمود. او راه مقابله با عقب ماندگی را در آموزش به سبک اروپائی می دانست و دانشگاه مهم و معتبر الیگار را به سبک دانشگاههای انگلیسی در هند برای مسلمانان ایجاد نمود.
دیگر مصلحین اسلامی در سایر مناطق، از جمله سید جمال الدین اسد آبادی (م ١٨٩٧) و شاگرد و پیرو اش در مصر، محمد عبده (م ١٩٠۵) بر ضرورث اصلاحات تکیه کردند. علی رغم تفاوت های نظری و سیاسی ما بین اصلاح طلبان اسلامی، همگی دراین نکته مشترک بودند که اسلام و مدرنیزاسیون می توانند همنوائی داشته باشند. اما شرائط سخت و نا مطلوبی که استعمار برای این مناطق ایجاد کرده بود، مانع از آن می شد که تعبیر تدریج گرایانه این مصلحین اسلامی راه بجائی برد. با سقوط امپراطوری عثمانی، تقسیم سرزمین های عربی بین انگلیس و فرانسه، و بی اعتنائی آنان به خواست های استقلال طلبانه ملیون عرب که در شکست عثمانی ها نقش عمده ای داشتند، و در مراحل زمانی بعدی ایجاد دولت اسرائیل و آوارگی فلسطینیان، و آنچه که استعمار و امپریالیزم در هند و ایران کرد، همگی زمینه را برای برخورد های تند و مقابله گرانه فراهم می آورد، و در همین بستر بود که جنبش های رادیکال و بنیاد گرای اسلامی معاصر در کشور های اکثرا مسلمان ظاهر شدند.
اگر قبلا مصلحین مسلمان، نظیر پیشینیان عقل گرای خود، خواستار تعبیری عقلانی از دین و اصلاح تدریجی آن برای انطباق با شرائط متحول زمانه بودند، تند رو ها ی اسلامی معاصر، نظیر پیشینیان خود، راه نجات جوامع اسلامی را در عقب گرد به دوران «طلائی» اسلاف گذشته می دیده و می بینند. با آنکه گروه اخیر ادامه مستقیم سلف گرایان اولیه نیستند و ویژگی های خاص خود را دارند، اما از دید گاه نظری پیرو همان افراد و افکارند. ویژگی عمده اینان، بر خلاف اسلاف شان، قدرت بسیج توده ای شان در شرائط حاضر است. اسلاف آنها هرگز نتوانستند جنبش های نیرو مندی را ایجاد کنند. وقتی خلیفه مامون در قرن نهم به آزار و سرکوب ابو حنبل و پیراوانش دست زد، با هیچ مقابله جدی روبرو نشد. زمانی که ابن تیمییه در قرن چهاردهم بارها توسط مغولان و مصریان به زندان افتاد و سر انجام در زندان مرد، جنبشی در اطراف او شکل نگرفت. همینطور هنگامی که در قرن هجدهم محمد علی والی مصر برای سرکوب قاطعانه وهابیان به عربستان لشکر کشید، و آنها را تار و مار کرد عکس العملی از جانب مردم بر نخواست.
حتی در مراحل اولیه ظهور بنیاد گرایان تند رو اسلامی در دوران معاصر نیز، قدرت بسیج مردمی آنها را نمی بینیم. وقتی حسن البنا توسط پلیس ملک فاروق، کشته شد و بعدا زمانی که سید قطب و یارانش توسط جمال عبدالناصر اعدام شدند، و یا وقتی که محمد رضا شاه در ایران فدائیان اسلام را اعدام کرد و یا آیت اله خمینی را به تبعید فرستاد، جنبش چندانی در نگرفت.
این مجموعه شرائط سیاسی، اقتصادی و اجتماعی داخلی و بین المللی، و نه ایدولوژی مذهبی است که این گروه از رهبران تند رو اسلامی را بعنوان مدعیان حکومت با حمایت توده ای مطرح کرد. برنامه های مدرنیزاسیون حکومت های متکی به قدرت های خارجی و تحت حمایت سرمایه های بین المللی، از یک سو رشد سریع شهر نشینی، توسعه امکانات آموزشی و استخدامی و ایجاد یک طبقه متوسط جدید را در این کشور ها بهمراه داشت، و از سوی دیگر با رشد نابرابری های اقتصادی و اجتماعی و طبقاتی نارضائی های عمومی را به ارمغان آورد. شکست برنامه های توسعه ملی، سرکوب جریانات اپوزیسیون و شکست ایدئولوژی های لیبرال و ملی گرا، و چپ سوسیالیست در بسیج توده ای، همگی به درجات مختلف در مطرح شدن روز افزون مذهبیون رادیکال نقش داشتند. شکست انقلاب ایران و بروی کار آمدن اولین حکومت بنیاد گرای اسلامی، به جریانات تند رو اسلامی روح تازه ای بخشید. در عرصه بین المللی رویاروئی ابر قدرت ها، شکست نهائی و فروپاشی شوروی، بقدرت رسیدن نوـ محافظه کاران در امریکا و تشدید همکاری های بنیادگرایان مسیحی و یهودی، بی رحمانه تر شدن سرکوب جنبش فلسطین توسط اسرائیل، و حمله های سراسری به افغانستان و عراق بدنبال ماجرای تروریستی یازده سپتامبر، همگی به تقویت جریانات تند رو و بنیاد گرائی اسلامی کمک کردند، قدرت بسیج توده ای شان را افزایش دادند، و آنها را به یکی از خطرناکترین و ارتجاعی ترین جریانات سیاسی جهان مبدل ساختند.
با همه این احوال جریانات اصلاح طلب اسلامی علی رغم تضعیف موضع و موقعیت شان کماکان به فعالیت های سیاسی و نظری خود در کشورهای مختلف ادامه داده و می دهند. این مصلحین خود طیف وسیعی را تشکیل می دهند، از آنها که به نوعی حکومت مذهبی متعادل و دموکرات معتقدند، تا آنها که رسما خواستار جدائی دین از دولت اند و دولت سکولار دموکراتیک را مد نظر دارند. نظریه پردازان مسلمانی چون عبداله النعیم (سودان)، محمد طالبی (تونس)، نصر ابو زید (مصر)، طارق رمضان (سویس ـ مصر)، بسام تیبی (سوریه . آلمان)، محسن کدیور (ایران)، حسن اشکوری (ایران)، فاطمه مرنیسی (مراکش)، فضل اله گولن (ترکیه)، و محمد آرگون (الجزایر) و بسیاری دیگر نظریه پردازان مسلمان در زمره کسانی هستند که سعی بر ارائه برخورد دیگری از اسلام دارند. هم این ها هستند که می توانند با کمک نیروهای مترقی در کشورهای اکثرا مسلمان نقش سازنده ای در مقابل اسلام بنیاد گرا ایفا کنند.
حال سئوال عمده برای چپ «چه باید کرد؟» است. واقعیت این است که اگر در سی سال پیش و قبل از آن امکان ندیده گرفتن اسلام در کشور های اکثرا مسلمان از جمله کشور ما ایران تا حدی میسربود، دیگر چنین امکانی وجود ندارد. حال اسلام با قدرت عظیم بسیج توده ای و ساختار ها و نهاد های وسیع مذهبی اش در صحنه سیاسی حاضر است و براحتی نمی توان آنرا از صحنه بیرون کرد. حتی زمانی هم که سرانجام حکومت اسلامی فعلی از بین رود، باز هم جریانات مختلف اسلامی در حیات سیاسی ایران حضور خواهند داشت.
اما برخورد چپ با این واقعیت چندان درخشان نبوده. چپ همانطور که در بالا نیز اشاره شد، در مجموع مذهب را یکدست و یکپارچه دیده، برداشتش از آن شبیه برداشت بنیادگرایان اسلامی از اسلام بوده، و غنای مباحث مصلحین اسلامی عقل گرا را چه در تاریخ گذشته و چه در حال حاضر ندیده گرفته، و برخوردی تحقیر آمیز به آنها داشته. برای بخشی از چپ رادیکال که کماکان در رویای بدست گرفتن قدرت از طریق قهر انقلابی و ایجاد نظام بلاواسطه سوسیالیستی ـ کمونیستی است، مسئله مذهب چندان پیچیده نیست چرا که به زعم آنها قرار است با ایجاد حکومت کارگری مورد نظرشان این مسئله حل شود. از سوی دیگر در طرف مقابل طیف چپ به جریاناتی بر می خوریم که علی رغم تجربه تلخ انقلاب ایران کماکان آماده هستند که هویت چپ را کم رنگ و یا رها کرده و هم جهت با بخشی از جریانات اسلامی حرکت کنند.
واقعیت این است که پاسخ به این سئوال که چپ چه سیاست عملی و واقع بینانه ای را باید در قبال مذهب به پیش برد و چه شعارهائی رامطرح سازد، بسیار پیچیده است. این پیچیدگی بویژه برای آندسته از جریانات سیاسی چپ مطرح است که از یک سو به حفظ آرمانهای سوسیالیستی خود معتقدند و از سوی دیگر دموکراسی پارلمانی را شیوه مناسب حکومتی می انگارند. تردیدی نیست که از یک سو ایدئولوژی چپ و ایدئولوژی مذهبی، که پایه یکی مادی ودنیوی و دیگری ایده آلیستی و ما بعد الطبیعه است، با هم در تناقض اند. اما بسته به دیدگاه و سیاستی که سازمانهای سیاسی پیرو این ایدئولوژی ها در پیش می گیرند، می توانند در بسیاری موارد و خواست ها با یکدیگر هم جهت باشند.
در مورد پاره ای شعار ها، از جمله این که مذهب باید از دولت جدا باشد، تقریبا تمامی جریانات چپ با هم توافق دارند. نیز نظریه غالب در میان چپ این است که مذهب بعنوان امری شخصی در حوزه خصوصی آزاد است . اما مسئله پیچیده به نقش مذهب در حوزه بینابینی، یعنی حد واصل حوزه دولتی (که ورود مذهب در آن ممنوع) و حوزه خصوصی (که مذهب در آن آزاد است)، یا بعبارت دیگر حوزه ای که آنرا «حوزه عمومی» می نامند، مربوط می شود. حوزه عمومی فضائی اجتماعی است که در آن شهروندان در زمینه مسائل مختلف بطور آشکار و یا پنهان به مبادله نظرو اطلاعات می پردازند و از این طریق «افکار عمومی» ساخته می شود. در گذشته این فضا خاص برگزیدگان اجتماعی بود و زنان و کارگران و اقلیت ها و مردمان عادی در آن نقشی نداشتند. با رشد سرمایه داری و همزمان با وسعت گرفتن نسبی جامعه مدنی در جوامع مختلف، گروه های اجتماعی وسیع تری به این فضا وارد شدند، ضمن آنکه برگزیدگان اقتصادی و سیاسی نیز این فضا را بزیر کنترل کشیدند و افکار عمومی را در جهت منافع خود شکل داده و می دهند.
واضح است که نمی توان از ورود مذهب به حوزه عمومی جلوگیری کرد و یا آنرا از آن حوزه بیرون راند. اعمال زور و ممنوع سازی آن نیز کاری از پیش نخواهد برد. کافی است به تجربه اروپای شرقی و خود روسیه نگاه کنیم٬ که پس از دهه ها ممنوعیت، عقب مانده ترین شکل کاتولیسیسم را به حوزه قدرت بازگرداند، کلیساهای امروزی اش پررونق تر و پر زرق و برق تر از کلیساهای تزاری است، و مهاجرینش به کشورهای غربی به کلیساهای در شرف ورشکستگی این کشور ها رونق تازه بخشیدند . یا در خاور میانه، در مصر، سوریه، اردن، و عراق، علی رغم سالها سرکوب مذهبیون مسلمان، قوی ترین جنبش های اسلام گرا را می بینیم که آماده رویاروئی با دولت های حاکم بر این کشور ها هستند.
در کشورهائی که اسلام گرایان در قدرت سیاسی اند مسئله اساسی بیرون راندن آنها از حکومت است، و در دیگر کشورهای اکثرا مسلمان که اسلامگرایان هنوز نتوانسته اند قدرت حکومتی را در دست گیرند، مسئله اساسی مانع شدن از خزیدن آن ها به حوزه دولتی و ایجاد حکومت اسلامی است. در هر دو صورت نقش حوزه عمومی بسیار حساس و مهم است. حوزه عمومی صحنه رقابت نظرات و افکار مذهبی و غیر مذهبی، راست و چپ، و مرتجع و مترقی است. البته در نظام های دیکتاتوری و سرکوبگر بویژه در نظام های فاشیستی و شبه فاشیستی، حکومتگران و اعوان و انصار و پلیس شان فضای حوزه عمومی را تنگ می کنند، اما نمی توانند آنرا کاملا کنترل کنند. بهترین نمونه کشور خودمان است که علی رغم وسیع ترین شبکه ها و دستگاههای کنترل حکومتی و مذهبی، جمهوری اسلامی نتوانسته این فضا را، که اتفاقا یکی از زنده ترین و فعال ترین حوزه های عمومی در خاور میانه و جهان اسلام است از بین ببرد.
در این صحنه است که چپ با دیگر جریانات به رقابت بر می خیزد، رقابتی سخت که متاسفانه چپ در آن موفق نبوده. بخشی از این عدم موفقیت بخاطر شرائط سخت و نا برابری است که چپ در آن عمل کرده و می کند. حکومت ها، صاحبان سرمایه، و رهبران مذهبی از چپ ها بیش از هر جریان دیگری هراس داشته و دارند و آنرا بیش از دیگر جریانات اپوزیسیون سرکوب کرده و می کنند. اما بخش دیگر این عدم موفقیت به خود چپ و سیاست های گذشته و حال اش مربوط می شود، امری که متاسفانه اغلب چپ ها یا آنرا نمی بینند و یا آنرا انکار می کنند.
بزرگترین مشکل چپ چه در ایران و چه در سایر نقاط جهان، که در واقع می توان آنرا بیماری چپ نامید، غیر عملی فکر کردن است. بین آرمان های سوسیالیستی و نیل به این آرمان ها فاصله ای طولانی وجود دارد و بسیاری چپ ها برخوردی ناب گرایانه (پیوریتان) به آرمان های خود دارند، و هر گونه انعطاف را سازشکاری قلمداد می کنند. در طرح شعار ها معیار اصلی بیشتر حفظ قداست آرمان ها است و توجهی به عملی بودن آنها در شرائط ویژه زمانی ـ مکانی نمی شود. بزرگترین وحشت بسیاری از ما اتهام عمل گرائی (پراگماتیسم) و «سازشکاری» است. از همین روست که شعار ها و مواضع سیاسی بیشتر در جهت جلب رضایت و حفظ رفقای همفکرمطرح میشوند تا جلب حمایت وسیع تر مردمی برای نیل تدریجی به آرمانها که بهر حال بطور یک شبه به آنها نمی توان رسید.
واضح است که واقع بینی با عمل گرائی متفاوت است. واقع بینی به ما می آموزد که چپ به تنهائی نمی تواند به آرمانهای خود برسد و نیاز به متحدینی دارد که چپ نیستند. واقع بینی به ما می آموزد که طبقه کارگر امروزی تنها محدود به مزد بگیران به اصطلاح یقه آبی نیست (که در آن صورت اقلیتی بیش نخواهند بود) و اقشار وسیع طبقات متوسط جدید و حقوق بگیران بخش های دولتی، شبه دولتی، و خصوصی (یا به اصطلاح یقه سفید ها) را، با خواست های متعدد و گاها متضاد، نیز در بر می گیرد. اکثر قریب به اتفاق این اقشار و طبقات از جمله کارگران مزد بگیرنیز چپ نیستند، و بسیاری از آنها مذهبی اند. با آنکه دوران حکومت اسلامی بسیاری را از مذهب بیزار کرده، نمی توان تاثیرات مخرب تلقینات خرافی سه دهه را نادیده گرفت. در این میان نقش مذهبیون اصلاح طلب و عقل گرا و مقابله آنها با اسلامگرایان تند رو بسیار حائز اهمیت است، چرا که آنها با زبان مذهبی سعی بر دور کردن اقشار مختلف از حکومتگران اسلامگرا دارند.
پرداختن به جزئیات نحوه همکاری با نیروهای غیر چپ و نحوه برخورد به مذهب کار یک یا چند نفر نیست و شاید برای شروع باید تبادل افکار و بحث و گفتگو در این مورد را در دستور کار یک گردهمائی قرار داد تا نظرات گوناگون در مورد چپ و اسلام بطور منظم و همه جانبه مورد بررسی قرار گیرد.
+ There are no comments
Add yours