چپ و اسلام / سعید رهنما

صدمین شماره مجله آرش-5 اسفند 1386

با آنکه جریانات سیاسی چپ نشریات ‏خود را دارند، نویسندگان آنها در آرش نیز مقاله نوشته و می نویسند. ‏همینطور نیز چپ های منفرد. صد شماره آرش در طول این سالها مسائل ‏بسیار متنوعی را که چپ با آنها مواجه بوده در زمینه های سیاسی،عقیدتی، ‏اقتصادی، فرهنگی و ادبی مطرح کرده است. اما در این دوران نسبتا طولانی ‏اثر چندانی از مباحث مربوط به یکی از پیچیده ترین و بزرگترین معضلات ‏جامعه ما نمی یابیم، و آن مسئله اسلام و اسلام گرائی است. از معدود نوشته ‏هائی که در این زمینه در آرش به چاپ رسید، مقاله ای بود از دوست عزیز و ‏مورخ ارجمند، باقر مومنی در زمینه قرائت اش از قران و نقدی که من بر آن ‏نوشتم، و شاید هم یکی دو نوشته دیگر. نپرداختن به این مسئله مهم نه ‏بدلیل کم اهمیت شناختن آن، که به طرز تلقی چپ از مذهب و برخورد ‏سنتی به آن مربوط می شود. البته بخشی از چپ درنشریات سازمانی خود به ‏درجات مختلف به این مسئله پرداخته که جای بررسی و نقد آنها در این ‏نوشته نیست. یک نمونه آن نوشته های محمد شالگونی در زمینه اسلام و ‏مدرنیته و مقابله با اسلام گرائی در نشریه راه کارگر است، که با آنکه بیشتر ‏به عوامل و شرائط پیرامونی مذهب پرداخته، با دقت و متانت بسیاری مسائل ‏مربوطه را مورد تجزیه و تحلیل قرار داده است.


برخورد سنتی چپ به اسلام، چنانچه به مذهب بطور کل، این بوده که ‏چون اعتقادات مابعد الطبیعه و خرافی مانع تحول مادی اجتماع اند و نقش ‏تخدیری برای خلق های ستمکش دارند، باید کنار گذاشته شود، مگر در ‏حوزه خصوصی که وجود آن را می توان تحمل نمود. پاره ای معتقد به حذف ‏قاطعانه آن از طریق نابود سازی موسسات مذهبی و قدغن سازی مراسم ‏مذهبی بوده اند ـ نظیر آنچه استالین در روسیه کرد. ریشه چنین برخوردی ‏به مذهب در درکی ذات گرایانه (اسنشالیست) از آن نهفته است. بر این ‏اساس اسلام ذاتا و ماهیتا کلیتی است با ویژگی های خاص، همگن و ‏یکپارچه و ثابت و غیر قابل تغییر. این دیدگاه معمولا اسلام را مستقل از ‏شرائط زمانی و مکانی و تاثیرات محیطی، تنها مبتنی بربنیان اولیه آن یعنی ‏کتابت مورد بررسی قرار میدهد. در این راه نیزرویه ای متن گرا (لیترالیست) ‏در پیش میگیرد، و با اتکاء به معانی لغت به لغت، هر گونه امکان تفسیرو ‏تاویلی را رد می کند. طنز تلخ قضیه در این است که بسیاری بنیاد گرایان ‏اسلامی نیز دقیقا همین برخورد را به مذهب شان دارند. آنها نیز تنها به ‏معنی کلمات قران باور دارند، و اسلام را کلیتی واحد و یکپارچه می انگارند، و ‏هر گونه چرخشی از خط اصلی آن را ـ که بر اساس برداشت خودشان از ‏اسلام تعیین می شود ـ ارتداد قلمداد می کنند.

‏ چنین برخورد تقلیل گرایانه به اسلام ـ اسلام را به کتابت و کتابت را به ‏معنی لغوی کلماتش تقلیل دادن ـ به معنی آن است که تمامی تحولات ‏تاریخی ـ اجتماعی و مسیری را که این دین در طی قرون متمادی در پهنه ‏عظیمی از جهان طی کرده نادیده بگیریم. حال آنکه اسلام نظیر هر مذهب و ‏ایدئولوژی دیگر، وضعیتی متکی به شرائط محیطی (کانتینجنت) داشته و ‏ضمن اثر گذاری بر محیط اطرافش، از آن محیط تاثیر گرفته و می گیرد. از ‏این همین روست که امروزه با «اسلام های» گوناگون مواجهیم. محتوای ‏عقیدتی، نقش اجتماعی و سیاسی آن، و قدرت بسیج توده ای اش نیز نه تنها ‏از یک منطقه به منطقه دیگر متفاوت است، بلکه حتی در یک منطقه و کشور ‏خاص نیزاز یک زمان به زمان دیگر تفاوت داشته است.


‏ از نظر محتوای عقیدتی و برداشت های مذهبی، اسلام از همان ‏آغازطیف های نظری متفاوتی را عرضه داشته و هرگز کلیتی یکسان و ‏یکدست نبوده. لا اقل از قرن هشتم میلادی که فقهای سنی و شیعی سعی ‏کردند که شریعت مورد نظرشان را مکتوب کنند، اختلاف نظر های گوناگون ‏را می توان مشاهده کرد. از یک سو آنان که قران را «خلق نشده» و ازلی می ‏انگاشتند، قرائتی متن گرا و مبتنی بر معانی لغت به لغت از آن ارائه می دادند ‏و هر گونه تفسیر را ارتداد قلمداد می کردند. از سوی دیگر عقل گرایان ‏‏«راسیونالیست ها» بودند که قران را «خلق شده» قلمداد کرده و به منطق و ‏عقل تکیه میکردند. بزرگترین نماینده گروه اول، که در واقع می توان او را ‏سر سلسله بسیاری از جنبش های اسلام گرای رادیکال سنی در طول تاریخ ‏اسلام تا به امروزقلمداد کرد، ابو حنبل (م ٨۵۵) بود که خواهان بازگشت ‏قاطعانه به ارتدکسی اولیه اسلام بود و جزم گراترین مکتب و فقه سنی، یعنی ‏حنبلی را پایه ریزی کرد. چند قرن بعد، ابن تیمیه (م ١٣٢٨) راه او را پی ‏گیری کرد، بر علیه سلطان مغول اعلام جهاد داد، و به مقابله قاطعانه با عقل ‏گرایان و صوفیان پرداخت. اگر تبار شناسی این گروه از اسلام گرایان را تا به ‏امروز ادامه دهیم، در قرن هجدهم میلادی به محمد عبدالوهاب (م ١٧٩٢)، ‏اسلام گرای عربستان، که فرقه وهابی را پایه ریزی کرد و سلف گرائی را از نو ‏علم کرد بر می خوریم. پس از او رشید رضا (م ١٩٣۵)، است که در آغاز از ‏اصلاح طلبان مسلمان پیرو شیخ محمد عبده و سید جمال اسد آبادی بود، ‏اما سر انجام به سوی وهابیان گرایش یافت، و مریدش حسن البنا (م ١٩۴٩)، ‏و پس از او سید قطب (م ١٩۶۶) جنبش عظیم اخوان المسلمین را در مصر و ‏جهان عرب پایه ریزی کردند. اگربه این جمع دیگر بنیاد گرایان را که از تبار ‏های متفاوتی می آیند، از جمله دئو بندی های هند، ابوالاعلی مودودی (م ‏‏١٩٧٩) در پاکستان و نیزاز میان شیعیان فدائیان اسلام… در ایران و ‏امثالهم را اضافه کنیم، به انواع اسلام گرایان رادیکال امروزی که با توسل به ‏قهر قصد ایجاد حکومت بنیاد گرای اسلامی دارند می رسیم.


‏ در نقطه مقابل این جریانات، از همان اوایل قرن هشتم و نهم، معتزله را ‏می بینیم که در تفسیر باور به منطق و عقل داشتند و بر اراده آزاد انسان ‏تاکید می کردند. بزرگان و متفکرین مذهبی عرب و ایرانی به مطالعه متون و ‏منابع دانش غیر اسلامی روی آوردند و عقل گرائی را مبنای درک خود قرار ‏دادند. بزرگانی چون الکندی (م ٨٧٣) فیلسوف و ریاضی دان اهل کوفه، ‏فلسفه یونانی را به دنیای اسلام معرفی کردند، و حکیمان ایرانی چون زکریا ‏رازی (م ٩٢۵)، ابو نصر فارابی (م ٩۵٠)، ابن سینا (م ١٠٣٧)، و ابو ریحان ‏بیرونی (م ١٠۴٨)، شهاب الدین سهره وردی (م ١١٩١)، و بعدا فخرالدین ‏رازی (م ١٢١١) به تجزیه و تحلیل فلسفه ارسطوئی و نو افلاطونی و معرفی ‏آنها به جهان اسلام پرداختند. با آنکه حکمای دیگری از جمله امام محمد ‏غزالی (م ١١١١) با بحث و تفسیرهای متفاوت به مقابله با در آمیختن فلسفه ‏یونانی و فلسفه اسلامی بر خواستند، این مسیر تفکر در میان فلاسفه اسلامی ‏ادامه یافت، و فیلسوفان اندلسی چون ابن رشد (م ١١٩٨) و ابن عربی (م ‏‏١٢۴٠) تفکر یونانی و گرایش عقلانی را بسط داده و بمثابه پلی عمل نمودند ‏که فلسفه یونانی را به فلسفه اروپائی متصل کرد و در مراحل بعدی به رشد ‏جنبش روشنگری در اروپا کمک نمود. جدل های ابن رشد به دفاع از ابن ‏سینا و بر علیه امام غزالی یکی از جذاب ترین مباحثات فلسفی آن دوره ‏است.

‏ ادامه این تفکرات و مباحثات بیشتر در اروپا و در میان فلاسفه اروپائی ‏جریان یافت، و جهان اسلام بیشتر به غزالی و کمتر به ابن سینا و ابن رشد ‏گرایش نشان داد، و حمله ویرانگر مغولان ضربه های جبران ناپذیری را به ‏جریان تفکر در دنیای اسلام وارد آ ورد و بتدریج جهل و خرافه مذهبی بر ‏این سرزمین ها حاکم شد، اما این مباحث در میان متفکرین مسلمان بطور ‏کامل از بین نرفت و رگه های آن به اشکال و درجات مختلف در کشورهای ‏مختلف خاورمیانه و شمال افریقا و در هند ادامه یافت.


‏ با ورود استعمار غرب، جهان اسلام بیش از بیش متوجه عقب ماندگی ‏فکری و اجتماعی خود شد و متفکرین مسلمان به جستجوی راه علاج ‏افتادند. تا قبل از سلطه اروپائیان بر این مناطق، نوعی تقسیم کار بین ‏دولتمداران مستبد و علمای دین، که خود اغلب بخشی از طبقه حاکم را ‏تشکیل می دادند، بوجود آمده بود که طی آن علمای دین در مقابل کنترل ‏نظام قضائی، آموزشی، و اوقاف، بر حکومت حکمرانان مهر تائید گذاشته و از ‏امت مسلمان خواستار پیروی از حکام می شدند. با سلطه اروپائیان و ‏تحقیری که بر جوامع اسلامی حاکم شد، دیگر این تقسیم کار چندان موثر ‏نبود. بر کنار از جریانات سکولار و غیر مذهبی مترقی (که در این نوشته ‏بخاطر آنکه محدود به جنبش های مذهبی اسلامی است، به آنها پرداخته ‏نمی شود) مصلحین اسلامی خواستار اصلاحات در جوامع اسلامی شدند. در ‏شبه قاره هند بزرگان مسلمانی چون سید احمد خان (م ١٨٩٨) و میرزا ‏غالب (م ١٨۶٩) به مقابله با جزمیت مذهبی پرداخته، خواستار اصلاحات ‏مذهبی و اجتماعی شدند. سید احمد خان علی رغم سیاست های محافظه ‏کارانه اش در مقابل استعمار انگلستان و کمپانی هند شرقی، نقش بسیار ‏عظیمی در تحول مسلمانان هند ایفا نمود. او راه مقابله با عقب ماندگی را در ‏آموزش به سبک اروپائی می دانست و دانشگاه مهم و معتبر الیگار را به سبک ‏دانشگاههای انگلیسی در هند برای مسلمانان ایجاد نمود.

‏ دیگر مصلحین اسلامی در سایر مناطق، از جمله سید جمال الدین اسد ‏آبادی (م ١٨٩٧) و شاگرد و پیرو اش در مصر، محمد عبده (م ١٩٠۵) بر ‏ضرورث اصلاحات تکیه کردند. علی رغم تفاوت های نظری و سیاسی ما بین ‏اصلاح طلبان اسلامی، همگی دراین نکته مشترک بودند که اسلام و ‏مدرنیزاسیون می توانند همنوائی داشته باشند. اما شرائط سخت و نا مطلوبی ‏که استعمار برای این مناطق ایجاد کرده بود، مانع از آن می شد که تعبیر ‏تدریج گرایانه این مصلحین اسلامی راه بجائی برد. با سقوط امپراطوری ‏عثمانی، تقسیم سرزمین های عربی بین انگلیس و فرانسه، و بی اعتنائی آنان ‏به خواست های استقلال طلبانه ملیون عرب که در شکست عثمانی ها نقش ‏عمده ای داشتند، و در مراحل زمانی بعدی ایجاد دولت اسرائیل و آوارگی ‏فلسطینیان، و آنچه که استعمار و امپریالیزم در هند و ایران کرد، همگی ‏زمینه را برای برخورد های تند و مقابله گرانه فراهم می آورد، و در همین ‏بستر بود که جنبش های رادیکال و بنیاد گرای اسلامی معاصر در کشور های ‏اکثرا مسلمان ظاهر شدند.


‏ اگر قبلا مصلحین مسلمان، نظیر پیشینیان عقل گرای خود، خواستار ‏تعبیری عقلانی از دین و اصلاح تدریجی آن برای انطباق با شرائط متحول ‏زمانه بودند، تند رو ها ی اسلامی معاصر، نظیر پیشینیان خود، راه نجات ‏جوامع اسلامی را در عقب گرد به دوران «طلائی» اسلاف گذشته می دیده و ‏می بینند. با آنکه گروه اخیر ادامه مستقیم سلف گرایان اولیه نیستند و ‏ویژگی های خاص خود را دارند، اما از دید گاه نظری پیرو همان افراد و ‏افکارند. ویژگی عمده اینان، بر خلاف اسلاف شان، قدرت بسیج توده ای شان ‏در شرائط حاضر است. اسلاف آنها هرگز نتوانستند جنبش های نیرو مندی را ‏ایجاد کنند. وقتی خلیفه مامون در قرن نهم به آزار و سرکوب ابو حنبل و ‏پیراوانش دست زد، با هیچ مقابله جدی روبرو نشد. زمانی که ابن تیمییه در ‏قرن چهاردهم بارها توسط مغولان و مصریان به زندان افتاد و سر انجام در ‏زندان مرد، جنبشی در اطراف او شکل نگرفت. همینطور هنگامی که در قرن ‏هجدهم محمد علی والی مصر برای سرکوب قاطعانه وهابیان به عربستان ‏لشکر کشید، و آنها را تار و مار کرد عکس العملی از جانب مردم بر نخواست.


‏ حتی در مراحل اولیه ظهور بنیاد گرایان تند رو اسلامی در دوران معاصر ‏نیز، قدرت بسیج مردمی آنها را نمی بینیم. وقتی حسن البنا توسط پلیس ‏ملک فاروق، کشته شد و بعدا زمانی که سید قطب و یارانش توسط جمال ‏عبدالناصر اعدام شدند، و یا وقتی که محمد رضا شاه در ایران فدائیان اسلام ‏را اعدام کرد و یا آیت اله خمینی را به تبعید فرستاد، جنبش چندانی در ‏نگرفت.


‏ این مجموعه شرائط سیاسی، اقتصادی و اجتماعی داخلی و بین المللی، ‏و نه ایدولوژی مذهبی است که این گروه از رهبران تند رو اسلامی را بعنوان ‏مدعیان حکومت با حمایت توده ای مطرح کرد. برنامه های مدرنیزاسیون ‏حکومت های متکی به قدرت های خارجی و تحت حمایت سرمایه های بین ‏المللی، از یک سو رشد سریع شهر نشینی، توسعه امکانات آموزشی و ‏استخدامی و ایجاد یک طبقه متوسط جدید را در این کشور ها بهمراه داشت، ‏و از سوی دیگر با رشد نابرابری های اقتصادی و اجتماعی و طبقاتی نارضائی ‏های عمومی را به ارمغان آورد. شکست برنامه های توسعه ملی، سرکوب ‏جریانات اپوزیسیون و شکست ایدئولوژی های لیبرال و ملی گرا، و چپ ‏سوسیالیست در بسیج توده ای، همگی به درجات مختلف در مطرح شدن ‏روز افزون مذهبیون رادیکال نقش داشتند. شکست انقلاب ایران و بروی کار ‏آمدن اولین حکومت بنیاد گرای اسلامی، به جریانات تند رو اسلامی روح تازه ‏ای بخشید. در عرصه بین المللی رویاروئی ابر قدرت ها، شکست نهائی و ‏فروپاشی شوروی، بقدرت رسیدن نوـ محافظه کاران در امریکا و تشدید ‏همکاری های بنیادگرایان مسیحی و یهودی، بی رحمانه تر شدن سرکوب ‏جنبش فلسطین توسط اسرائیل، و حمله های سراسری به افغانستان و عراق ‏بدنبال ماجرای تروریستی یازده سپتامبر، همگی به تقویت جریانات تند رو و ‏بنیاد گرائی اسلامی کمک کردند، قدرت بسیج توده ای شان را افزایش دادند، ‏و آنها را به یکی از خطرناکترین و ارتجاعی ترین جریانات سیاسی جهان ‏مبدل ساختند.


‏ با همه این احوال جریانات اصلاح طلب اسلامی علی رغم تضعیف ‏موضع و موقعیت شان کماکان به فعالیت های سیاسی و نظری خود در ‏کشورهای مختلف ادامه داده و می دهند. این مصلحین خود طیف وسیعی را ‏تشکیل می دهند، از آنها که به نوعی حکومت مذهبی متعادل و دموکرات ‏معتقدند، تا آنها که رسما خواستار جدائی دین از دولت اند و دولت سکولار ‏دموکراتیک را مد نظر دارند. نظریه پردازان مسلمانی چون عبداله النعیم ‏‏(سودان)، محمد طالبی (تونس)، نصر ابو زید (مصر)، طارق رمضان (سویس ـ ‏مصر)، بسام تیبی (سوریه . آلمان)، محسن کدیور (ایران)، حسن اشکوری ‏‏(ایران)، فاطمه مرنیسی (مراکش)، فضل اله گولن (ترکیه)، و محمد آرگون ‏‏(الجزایر) و بسیاری دیگر نظریه پردازان مسلمان در زمره کسانی هستند که ‏سعی بر ارائه برخورد دیگری از اسلام دارند. هم این ها هستند که می توانند ‏با کمک نیروهای مترقی در کشورهای اکثرا مسلمان نقش سازنده ای در ‏مقابل اسلام بنیاد گرا ایفا کنند.


‏ حال سئوال عمده برای چپ «چه باید کرد؟» است. واقعیت این است که ‏اگر در سی سال پیش و قبل از آن امکان ندیده گرفتن اسلام در کشور های ‏اکثرا مسلمان از جمله کشور ما ایران تا حدی میسربود، دیگر چنین امکانی ‏وجود ندارد. حال اسلام با قدرت عظیم بسیج توده ای و ساختار ها و نهاد ‏های وسیع مذهبی اش در صحنه سیاسی حاضر است و براحتی نمی توان ‏آنرا از صحنه بیرون کرد. حتی زمانی هم که سرانجام حکومت اسلامی فعلی ‏از بین رود، باز هم جریانات مختلف اسلامی در حیات سیاسی ایران حضور ‏خواهند داشت.


‏ اما برخورد چپ با این واقعیت چندان درخشان نبوده. چپ همانطور ‏که در بالا نیز اشاره شد، در مجموع مذهب را یکدست و یکپارچه دیده، ‏برداشتش از آن شبیه برداشت بنیادگرایان اسلامی از اسلام بوده، و غنای ‏مباحث مصلحین اسلامی عقل گرا را چه در تاریخ گذشته و چه در حال ‏حاضر ندیده گرفته، و برخوردی تحقیر آمیز به آنها داشته. برای بخشی از ‏چپ رادیکال که کماکان در رویای بدست گرفتن قدرت از طریق قهر انقلابی ‏و ایجاد نظام بلاواسطه سوسیالیستی ـ کمونیستی است، مسئله مذهب ‏چندان پیچیده نیست چرا که به زعم آنها قرار است با ایجاد حکومت کارگری ‏مورد نظرشان این مسئله حل شود. از سوی دیگر در طرف مقابل طیف چپ ‏به جریاناتی بر می خوریم که علی رغم تجربه تلخ انقلاب ایران کماکان آماده ‏هستند که هویت چپ را کم رنگ و یا رها کرده و هم جهت با بخشی از ‏جریانات اسلامی حرکت کنند.


‏ واقعیت این است که پاسخ به این سئوال که چپ چه سیاست عملی و ‏واقع بینانه ای را باید در قبال مذهب به پیش برد و چه شعارهائی رامطرح ‏سازد، بسیار پیچیده است. این پیچیدگی بویژه برای آندسته از جریانات ‏سیاسی چپ مطرح است که از یک سو به حفظ آرمانهای سوسیالیستی خود ‏معتقدند و از سوی دیگر دموکراسی پارلمانی را شیوه مناسب حکومتی می ‏انگارند. تردیدی نیست که از یک سو ایدئولوژی چپ و ایدئولوژی مذهبی، که ‏پایه یکی مادی ودنیوی و دیگری ایده آلیستی و ما بعد الطبیعه است، با هم ‏در تناقض اند. اما بسته به دیدگاه و سیاستی که سازمانهای سیاسی پیرو این ‏ایدئولوژی ها در پیش می گیرند، می توانند در بسیاری موارد و خواست ها با ‏یکدیگر هم جهت باشند.


‏ در مورد پاره ای شعار ها، از جمله این که مذهب باید از دولت جدا ‏باشد، تقریبا تمامی جریانات چپ با هم توافق دارند. نیز نظریه غالب در میان ‏چپ این است که مذهب بعنوان امری شخصی در حوزه خصوصی آزاد است . ‏اما مسئله پیچیده به نقش مذهب در حوزه بینابینی، یعنی حد واصل حوزه ‏دولتی (که ورود مذهب در آن ممنوع) و حوزه خصوصی (که مذهب در آن ‏آزاد است)، یا بعبارت دیگر حوزه ای که آنرا «حوزه عمومی» می نامند، ‏مربوط می شود. حوزه عمومی فضائی اجتماعی است که در آن شهروندان در ‏زمینه مسائل مختلف بطور آشکار و یا پنهان به مبادله نظرو اطلاعات می ‏پردازند و از این طریق «افکار عمومی» ساخته می شود. در گذشته این فضا ‏خاص برگزیدگان اجتماعی بود و زنان و کارگران و اقلیت ها و مردمان عادی ‏در آن نقشی نداشتند. با رشد سرمایه داری و همزمان با وسعت گرفتن نسبی ‏جامعه مدنی در جوامع مختلف، گروه های اجتماعی وسیع تری به این فضا ‏وارد شدند، ضمن آنکه برگزیدگان اقتصادی و سیاسی نیز این فضا را بزیر ‏کنترل کشیدند و افکار عمومی را در جهت منافع خود شکل داده و می ‏دهند.


‏ واضح است که نمی توان از ورود مذهب به حوزه عمومی جلوگیری کرد ‏و یا آنرا از آن حوزه بیرون راند. اعمال زور و ممنوع سازی آن نیز کاری از ‏پیش نخواهد برد. کافی است به تجربه اروپای شرقی و خود روسیه نگاه ‏کنیم٬ که پس از دهه ها ممنوعیت، عقب مانده ترین شکل کاتولیسیسم را ‏به حوزه قدرت بازگرداند، کلیساهای امروزی اش پررونق تر و پر زرق و برق ‏تر از کلیساهای تزاری است، و مهاجرینش به کشورهای غربی به کلیساهای ‏در شرف ورشکستگی این کشور ها رونق تازه بخشیدند . یا در خاور میانه، در ‏مصر، سوریه، اردن، و عراق، علی رغم سالها سرکوب مذهبیون مسلمان، قوی ‏ترین جنبش های اسلام گرا را می بینیم که آماده رویاروئی با دولت های ‏حاکم بر این کشور ها هستند.


‏ در کشورهائی که اسلام گرایان در قدرت سیاسی اند مسئله اساسی ‏بیرون راندن آنها از حکومت است، و در دیگر کشورهای اکثرا مسلمان که ‏اسلامگرایان هنوز نتوانسته اند قدرت حکومتی را در دست گیرند، مسئله ‏اساسی مانع شدن از خزیدن آن ها به حوزه دولتی و ایجاد حکومت اسلامی ‏است. در هر دو صورت نقش حوزه عمومی بسیار حساس و مهم است. حوزه ‏عمومی صحنه رقابت نظرات و افکار مذهبی و غیر مذهبی، راست و چپ، و ‏مرتجع و مترقی است. البته در نظام های دیکتاتوری و سرکوبگر بویژه در ‏نظام های فاشیستی و شبه فاشیستی، حکومتگران و اعوان و انصار و پلیس ‏شان فضای حوزه عمومی را تنگ می کنند، اما نمی توانند آنرا کاملا کنترل ‏کنند. بهترین نمونه کشور خودمان است که علی رغم وسیع ترین شبکه ها و ‏دستگاههای کنترل حکومتی و مذهبی، جمهوری اسلامی نتوانسته این فضا ‏را، که اتفاقا یکی از زنده ترین و فعال ترین حوزه های عمومی در خاور میانه ‏و جهان اسلام است از بین ببرد.


‏ در این صحنه است که چپ با دیگر جریانات به رقابت بر می خیزد، ‏رقابتی سخت که متاسفانه چپ در آن موفق نبوده. بخشی از این عدم ‏موفقیت بخاطر شرائط سخت و نا برابری است که چپ در آن عمل کرده و ‏می کند. حکومت ها، صاحبان سرمایه، و رهبران مذهبی از چپ ها بیش از ‏هر جریان دیگری هراس داشته و دارند و آنرا بیش از دیگر جریانات ‏اپوزیسیون سرکوب کرده و می کنند. اما بخش دیگر این عدم موفقیت به ‏خود چپ و سیاست های گذشته و حال اش مربوط می شود، امری که ‏متاسفانه اغلب چپ ها یا آنرا نمی بینند و یا آنرا انکار می کنند.


‏ بزرگترین مشکل چپ چه در ایران و چه در سایر نقاط جهان، که در ‏واقع می توان آنرا بیماری چپ نامید، غیر عملی فکر کردن است. بین آرمان ‏های سوسیالیستی و نیل به این آرمان ها فاصله ای طولانی وجود دارد و ‏بسیاری چپ ها برخوردی ناب گرایانه (پیوریتان) به آرمان های خود دارند، ‏و هر گونه انعطاف را سازشکاری قلمداد می کنند. در طرح شعار ها معیار ‏اصلی بیشتر حفظ قداست آرمان ها است و توجهی به عملی بودن آنها در ‏شرائط ویژه زمانی ـ مکانی نمی شود. بزرگترین وحشت بسیاری از ما اتهام ‏عمل گرائی (پراگماتیسم) و «سازشکاری» است. از همین روست که شعار ها ‏و مواضع سیاسی بیشتر در جهت جلب رضایت و حفظ رفقای همفکرمطرح ‏میشوند تا جلب حمایت وسیع تر مردمی برای نیل تدریجی به آرمانها که بهر ‏حال بطور یک شبه به آنها نمی توان رسید.


‏ واضح است که واقع بینی با عمل گرائی متفاوت است. واقع بینی به ما ‏می آموزد که چپ به تنهائی نمی تواند به آرمانهای خود برسد و نیاز به ‏متحدینی دارد که چپ نیستند. واقع بینی به ما می آموزد که طبقه کارگر ‏امروزی تنها محدود به مزد بگیران به اصطلاح یقه آبی نیست (که در آن ‏صورت اقلیتی بیش نخواهند بود) و اقشار وسیع طبقات متوسط جدید و ‏حقوق بگیران بخش های دولتی، شبه دولتی، و خصوصی (یا به اصطلاح یقه ‏سفید ها) را، با خواست های متعدد و گاها متضاد، نیز در بر می گیرد. اکثر ‏قریب به اتفاق این اقشار و طبقات از جمله کارگران مزد بگیرنیز چپ ‏نیستند، و بسیاری از آنها مذهبی اند. با آنکه دوران حکومت اسلامی بسیاری ‏را از مذهب بیزار کرده، نمی توان تاثیرات مخرب تلقینات خرافی سه دهه را ‏نادیده گرفت. در این میان نقش مذهبیون اصلاح طلب و عقل گرا و مقابله ‏آنها با اسلامگرایان تند رو بسیار حائز اهمیت است، چرا که آنها با زبان ‏مذهبی سعی بر دور کردن اقشار مختلف از حکومتگران اسلامگرا دارند.


‏ پرداختن به جزئیات نحوه همکاری با نیروهای غیر چپ و نحوه برخورد ‏به مذهب کار یک یا چند نفر نیست و شاید برای شروع باید تبادل افکار و ‏بحث و گفتگو در این مورد را در دستور کار یک گردهمائی قرار داد تا نظرات ‏گوناگون در مورد چپ و اسلام بطور منظم و همه جانبه مورد بررسی قرار ‏گیرد.

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours