وبلاگ واگویه ها: امروز هم گذشت و تو نیامدی. چه کودکانه امیدوار بودم به زود آمدنت. شاید چون با تو هنوز کوچکم.
کارت زیبایی را که برای تولدم فرستاده بودی پیش چشم دارم و می خوانمش: “به امید بامدادی که در به روی هم بگشاییم”. این بامداد چهارسالی می شود که به لطف “برادران” هنوز نیامده و من هر روز انتظارش را کشیده ام. “مادر” هم که رفت تو نیامدی.
به یاد دلتنگی هایت هستم. به یاد تنهایی هایت. به یاد نا آرامی هایت. گفتی دلتنگ پسرکمی. گفتی دلتنگ یک شب تا صبح حرف زدن با منی. گفتی دلتنگ زمانه ای. زمانه ای که حق دیدار خواهر و پسرکش را از تو سلب کرده. زمانه ای که حق سفر را از تو گرفته. تو که با سفر زنده ای راستی چه کردی در این چهار سال بی سفری؟
هر گوشه خانه ام یادگاری از یک سفر توست: شال بندر لنگه. رومیزی بلوچستان. برقع میناب. آویز سرخ پوستی کاستاریکا. جاشمعی کار دست زنان اسکاندیناوی. یادگارهایت دوره ام کرده اند. خاطراتت. حرف هایت. قصه هایت برای خواهر کوچکی که همیشه سر در آغوشت داشت.
پنج شب گذشته را چگونه سپری کردی؟ چه در اندیشه ات گذشت؟ به یاد که بودی؟ زنان بز فروش میناب یا زنان تاجر اوزی؟ کدامیک از کارهایت را پیش چشم داشتی؟ کتابخانه های سیار یا کتابدار پابرهنه؟ به کدامیک از کارگاه های آموزشی ات اندیشیدی؟ کارگاه آموزش حقوقی زنان یا توانمندسازی آنها؟ راستی موزه زنان چه شد؟ در آوار تهمت و تهدید ویران شد یا هنوز چیزی از آن باقی مانده؟
خواهرکم! شش روز است که ترا و دیگران را برده اند و ما هنوز نمی دانیم کجا پی تان باشیم. گفتی تنها با کار است که آرامش می گیری. پس در فکرت کار کن. با همه زنانی که به خاطرشان جنگیدی و آرامش را بر خود حرام کردی. تمامی آن زنان با تواند. از جنوب ایران تا آن سوی اقیانوس. آنها با تواند و تا تو و دیگران در بندید، خواب را بر حرامیان آشفته خواهند کرد. ایمان داشته باش خواهرکم!
+ There are no comments
Add yours