دویچه وله (الهه خوشنام): نامش لعبت است و نام فامیلش والا. بامسماترین نامی که تا به حال شنیدهام. همچنان در هشتاد سالگی لعبتی است والا. شصت سالی که شعر میگوید و از عشق میسراید. از نخستین سرودههایش تا به امروز چیزی جز عشق نگفته است. از “رقص یادها” تا ” گسست” و سپس “پرواِز خیال” همه عصارهی عشقی است که لعبت هنوز و همچنان بر فراز خیال به سوی آن پرواز میکند. میگوید «در این شصت سال کلام من عوض نشده. نمیدانم این را باید دلیل در جا زدن در کار بدانم یا صداقتم در کلام.»
دویچه وله: خانم والا، مفهوم عشقی که شما در شعرهایتان بهکار میبرید، آیا همان عشق میان دو جنس مخالف است؟
لعبت والا: نه… تنها عشق زن و مرد نسبت به هم نیست. عشق به همهچیز، عشق به طبیعت. معشوق اصلی من واقعاً طبیعت است. وقتی دریا را میبینم، وقتی یک درخت پرگل و شکوفه را میبینم… موقع بهار، من عاشقانهتر شعر میگویم. برای اینکه شکوفایی طبیعت من را بههیجان میآورد.
یادم میآید، اولین باری که به شیراز رفته بودم و میخواستم به حافظیه، پهلوی حافظ بروم، این راه را که میرفتم، درست احساس عاشقی را داشتم که دارد به دیدار معشوق میرود. یعنی تمام آن هیجان را داشتم. اینها همه عشق است. یا عشق به فرزند، عشق به همسایه، عشق به آن بچهی گرسنهی توی آفریقا، عشق به تمام موجوداتی که روی کرهی خاک هستند. بهنظر من، اینها زندگی را میسازند. بههرحال، مایهی اصلی برای من عشق است.
چگونه توانستید شعرهایتان را منتشر کنید، در حالی که یواشکی قایمشان میکردید که مادر نبیند یا خویشاوندان احتمالا نبینند؟
من پدر نداشتم، ولی برادرهایم که هشت سال و شش سال بزرگتر از من بودند، خیلی متعصب بودند. مادرم هم بسیار زن مقتدر و خشنی بود. چون بههرحال باید کار پدر و مادر را با هم انجام میداد و دوتا پسر را سرپرستی میکرد، میبایستی خیلی خشونت بهکار میبرد که بتواند از عهدهی کار بربیاید. آن هم در جهان و سرزمینی که مردسالاری بنیان آن است.
طبیعتاً من هم که فرزند کوچک و آخرین فرزند خانواده بودم، در حقیقت توسریخور خانواده بودم. آنموقع همه در قبال من احساس مسئولیت میکردند و فکر میکردند اگر بخواهم کتابهای شعر یا رمان بخوانم، از راه بهدر میشوم. به همین دلیل، زندگی من خیلی محدود بود. این را من بارها در همهی مصاحبهها گفتهام، برای شما هم باز تکرار میکنم که تنها کتابی که غیر از کتابهای درسیام داشتم، جزوهی کوچکی بود به نام “سخنان شیوا” اثر عبدالعظیم خان قریب. این کتاب را من از سر تا ته میخواندم و باز دوباره مرور میکردم. این تنها کتابی بود که در اختیار من بود. ولی من یواشکی شعرهایم را میگفتم و زیر بالشم هم قایم میکردم.
زمانی که شاید پانزده یا شانزده ساله بودم، استاد نظام وفا که دو صفحهی وسط مجلهی “تهران مصور” در اختیار او بود، شعری گفته بود و من بهخیال خودم، آمدم به استقبال. بهقول معروف، به اقتفای او رفتم و با همان وزن و قافیه شعر را گفتم. روزی که به دفتر تهرانمصور، برای دیدن برادرم رفته بودم، این شعر را به استاد دادم؛ البته با خجالت و با سرخ و سبز شدن، رفتم و شعر را به او دادم. خیلی زیاد مرا تشویق کرد و توی صفحهی خودش، همانجایی که شعر خود را میگذاشت، شعر مرا هم گذاشت. در حقیقت، او پارتی من پیش برادرم شد و به این طریق، در بهروی من باز شد.
برادرتان آن موقع تهران مصور را اداره میکردند؟
بله؛ برادرم مدیر تهران مصور بود. این اتفاق، خیلی سروصدا کرد. بهخاطر اینکه داریوش رفیعی این شعر مرا توی مجله دیده بود و با آن صدای گرم و شیرینی که داشت، در برنامهای رادیویی که آن موقع زنده پخش میشد، خواند. پس من یکشبه، ره صدساله طی کردم. یعنی هم شعرم چاپ شد و هم از رادیو پخش شد. این شد که طبیعتاً برادر من، دیگر نتوانست جلوی مرا بگیرد.
سردبیر مجله، آقای محمود رجا هم انسان بسیار شریف و خوبی بود و خیلی هم نسبت به من مهربان بود و به من میدان داد. یکی از کارهای او و مأموریتی که به من داد این بود که گفت: برو بگرد، همهی خانمهایی را که شعر میگویند پیدا کن و از آنها رپرتاژ تهیه کن. به این شکل بود که من رفتم با سیمین نازنین، سیمین بهبهانی عزیز، فروغ، خانم نیره سعیدی، خانم منصوره اتابکی، آذر خواجوی، مهین پایا و… گفتوگو کردم؛ زنان شاعری که از آنها در روزنامهها و مجلهها چیزی نوشته نمیشد، ولی حضور داشتند و بودند. من برای تهیه رپرتاژ از آنان رفتم و با آنها آشنا شدم. بعد از آن دیگر، چاپ شعرهای زنان در مجلات مد شد.
چه سالی بود؟ یادتان میآید؟
من تاریخها بهیادم نمیماند، ولی من حدوداً ۱۶ ساله بودهام. ۱۶ را از ۸۰ کم کنید، ببینید چه سالی میشود. یکی از خصوصیات من این است که سنم را راحت میگویم. میگویند خانمها معمولاً سنشان را نمیگویند، ولی من میگویم.
شما در همهی زمینهها شهامتهای لازم را دارید.
نه… زندگی است دیگر، چه فرقی میکند. ولی اشکالش این است که ۸۰ ساله شدهام، ولی هنوز مثل همان ۱۸ سالگی حس میکنم.
این مهم است…
این بد است…
یادم میآید که شما برنامههایی هم در تلویزیون داشتید. درست است؟
آن موقع، قبل از تشکیل سازمان زنان، خانمهایی که اولین قدمهای فعالیت در جهت حقوق زن را برداشته بودند، خانم نیره سعیدی، خانم تربیت، خانم دولتآبادی، خانم مصاحب و… انجمنی داشتند و جلساتی تشکیل میشد که ما میرفتیم و میآمدیم. من هم در مجلهی تهران مصور، مقالاتی در جهت دفاع از حقوق زنان مینوشتم. بهخاطر تجربیات خودم و چون از نظر زن زندگی و زناشویی، زیاد زندگی شادی نداشتم و به خاطر دفاع از حقوق خودم، مقالاتی مینوشتم. این مسئله برمیگردد به قبل از انقلاب سفید که آن موقع وسط مجلهی تهران مصور، صفحهای به نام زن و مد و زندگی گذاشته بودیم و این مقالات را مینوشتیم.
آن موقع، والاحضرت اشرف در رأس این انجمن زنان بود و ایشان روزی از روزنامهنگارها دعوت کرده بودند و من هم رفتم. اتفاقاً موقعی بود که برادرم به سفر رفته بود و من در غیاب او، داشتم در مجله کارهایی میکردم. به همین دلیل، ترسیدم و فکر کردم چه خطایی از ما سر زده که ما را خواستهاند. اما وقتی رفتم، دیدم که اتفاقاً ایشان مجله را باز کردند و به بقیهی روزنامهنگارهایی که آنجا بودند نشان دادند و گفتند: ببینید این مجله در چند صفحه، چقدر راجع به حقوق زنان مینویسد. شماها در تمام مجلهتان هیچی راجع به زنان نمینویسید. چرا کاری نمیکنید. حق را باید دنبالش رفت و گرفت. همینطور بنشینید، نمیتوانید بگیرید، باید خودتان بخواهید حقتان را بگیرید. در حقیقت، تشویق کردند که بیشتر در بارهی حقوق زنان نوشته شود.
بعد از آن، برای این انجمن زنان که رییس روابط عمومی آن خانم نیره سعیدی بود، یک برنامهی تلویزیونی درست کردند و مأموریت اجرای برنامه را به من دادند. من هر هفته برنامهای برای زنان و در جهت حقوق زنان اجرا میکردم. البته باز میگشتم، تکههای شاعرانه پیدا میکردم که برنامه خشک نباشد و بیننده داشته باشم. این برنامه مقداری جا افتاد، منتها بعداً که سازمان زنان تشکیل شد، دیگر تقسیمبندی مقام و موقعیت پیش آمد و من دیگر کنار رفتم.
بعداً شما کار تلویزیونیتان را در وزارت فرهنگ و هنر ادامه دادید.
بله؛ آن هم داستان جالبی دارد. من سفری به آمریکا رفته بودم. در کالیفرنیا هوا بهاری بود. در کالیفرنیا همیشه بهار است دیگر. اما در تهران زمستان و سرما و برف بود. من شعری به نام “اینجا، آنجا” گفته بودم…
این شعر را به یاد دارید؟
گفته بودم:
در اینجا نوبهاران با هزاران جلوه رنگ زندگی دارد
در آنجا باد سرسخت زمستان، دانهی اندوه میکارد
در اینجا ماه بر دندانههای قصر شادی نور میریزد
در آنجا سایهی مهتاب بر ویرانهها، با ظلمت غمها میآمیزد
در اینجا با همه ناآشناییها، صفا دارند
در آنجا، دوستان بیگانه از خویشاند، بدعهد و خطاکارند
ولی زینجا و آنجا، من کجا را دوست میدارم؟
من آن ویرانههای باصفا را دوست میدارم
من آن بیگانههای آشنا را دوست میدارم
من آن بومم که از دندانههای قصر شادی میگریزم
تا بهروی کلبههای پیشکسته، اشک غم ریزم
من آن تک بوتههای خار حسرت را
که در دامان صحراهای شهرم رسته میچینم
در آن سرمای سرسخت زمستان دانهی امید میکارم
درون ظلمت شبها، هزاران جلوه از خورشید میبینم
گل امید میبینم
گل امید میچینم
البته آن موقع مد نبود کسی از وطن بگوید. اما امروز دیگر تکرار مکررات است. همه شعر میهنی میگویند. اما این مال خیلی زمان پیش است.
وقتی از آمریکا برگشتم، دیدم مرحوم اسدالله پیمان، کارگردان و گویندهی تلویزیون که در وزارت فرهنگ و هنر هم کار میکرد (آن موقع هنوز تلویزیون ثابت پاسال بود)، از روی شعرهای کتاب من، برنامهای درست کرده بود که عماد رام و… در آن حضور داشتند. با من هم مصاحبهای کردند و من آنجا این شعر را خواندم. ظاهراً آقای پهلبد این شعر را شنیده بودند و دیدند که هم شعر گفتهام و هم بیانم بد نیست، پیغام داده بودند به وزارت فرهنگ و هنر بروم که من هم رفتم و استخدام شدم. قبلاً فقط کار روزنامه میکردم.
شما در این فاصله، رشتهی روزنامهنگاری را هم خواندید. در حالیکه آن موقع، زنان زیاد دنبال روزنامهنگاری نمیرفتند.
البته باید بگویم که بهخاطر برادرم و مجلهی تهران مصور، درها به روی من باز بود. وگرنه برای یک زن، آن هم یک زن جوان، چندان آسان نبود که بخواهد وارد کار مطبوعاتی بشود. منتها بههرحال، چون آنجا مانند خانهی خودم بود، طبیعتاً راه برایم باز بود. از سویی، حسرت تمام کردن رشتهی تحصیلی و دانشگاهی هم به دل من مانده بود. چون کلاس نهم بودم که ازدواج کردم. البته بعد از آن، بهطور متفرقه خواندم و امتحان دادم.
رشتهی روزنامهنگاری هم اولین بار در دانشکدهی حقوق درست شد. بعضی از استادهای آن آمریکایی بودند و از آمریکا میآمدند و درس میدادند، بعضیها هم در ایران بودند. تمام روزنامهنگاران حرفهای، آنهایی که در رأس کار بودند، مدیران و سردبیران مجلات و روزنامهها در این کلاس شرکت داشتند. حدود ۱۵۰ روزنامهنگار بودند. سیمین و من، هردو به این کلاس رفتیم. سیمین یکی دو جلسه آمد، اما نخواست ادامه بدهد. بعد هم که به دانشکدهی حقوق رفت و دیگر اصلاً به آنجا نیامد. در نتیجه من یک نفر مانده بودم، یک زن بودم با ۱۵۰ مرد. یک عکس دستهجمعی هم داریم.
خانم والا، توضیحی هم راجع به دوستی خودتان با سیمین بهبهانی و فروغ فرخزاد بدهید. گویا خانم بهبهانی در نزدیکی خانهی شما زندگی میکردند، یا شما تازه نقلمکان کرده بودید…
نه اصلا… اولین دیدار ما زمانی بود که من برای انجام مصاحبه با ایشان رفته بودم که ادامهی آن مصاحبه شد دوستی همهی عمر. میتوانم بگویم که بزرگترین شانس زندگی من این دیدار بود و این نزدیکی و برای من عزیزترین است.
با فروغ هم همینطور. اتفاقاً زندهیاد فریدون، در یکی از یادداشتهایش نوشته بود که: وقتی از حیاط رد میشدم، میدیدم لعبت و فروغ نشستهاند، دارند با همدیگر شعر میگویند و شعر میخوانند…
بههرحال، ما همه با هم دوست شدیم و مرتب همدیگر را میدیدیم. هفتهای یکبار و یا حداقل ماهی یکبار جمع میشدیم. یکی از دوستان مشترکمان، خانم فروز یاسایی، کتابخانه داشت که در خانهی او جمع میشدیم. برنامهمان هم این بود که هرکس، راجع به کتابی که در آن هفته خوانده بود، صحبت کند، شعرهای تازهمان را برای هم بخوانیم، با هم مشورت کنیم، از هم ایراد بگیریم و… این جلسات مدتی ادامه داشت، بعداً بهخاطر زندگی، سفرها و… پراکندگی پیش آمد. ولی من با سیمین، همچنان آن پیوند و نزدیکی را دارم. همچنان نزدیکترین دوست من، سیمین است.
رابطهتان با فروغ فرخزاد هم با همان صمیمیت ادامه پیدا کرد؟ چون فروغ فرخزاد هرچند شاعر پرقریحهای بود وجایگاه والای خود را در میان زنان شاعر دارد، ولی تا جایی که گفته میشود، چندان خوشاخلاق نبود. آیا آن اخلاق گرم و صمیمیای که خانم بهبهانی دارد، او هم داشت؟ میتوانستید با همدیگر کنار بیایید؟
نه… هرکس خصوصیات اخلاقی خود را دارد. فروغ مقداری با ما فرق داشت. به همین دلیل هم بین من او مقداری جدایی افتاد و بین سیمین و فروغ هم جدایی افتاد. من آن دو سه سال آخر زندگی فروغ، از او رنجیدهخاطر بودم و او را نمیدیدم. ولی این باعث نمیشود که او را به عنوان یک شاعر بزرگ و یک فرد پیشرو نازنین تحسین نکنم. وقتی آن اتفاق افتاد، یادم هست که چقدر غمگین… اصلاً یادآوریاش برایم دشوار است. نمیتوانم به آن زمان برگردم.
شما کی از ایران بیرون آمدید؟ چطوری شد که از ایران آمدید؟
من بیخیال در ایران بودم و بههیچوجه هم خیال بیرون آمدن نداشتم. ولی دختر من که آن موقع در انگلستان داشت دوران تخصص پزشکیاش را میگذراند، به اوضاع ایران بیشتر وارد بود تا من. تقریباً یک ماه پس از ۲۲ بهمن، برای تعطیلات نوروز به ایران آمد. در همان فرودگاه به من گفت: «من شوهر و بچهها را گذاشتهام و آمدهام که تو را ببرم. اگر تو نیایی، من هم برنمیگردم. ده روز هم فرصت داری که کارهایت را بکنی و با هم برویم. برای اینکه من فقط ده روز مرخصی گرفتهام.»
من به او خندیدم و گفتم: یعنی چه؟ برای چه؟ چون همه فکر میکردیم که اتفاقی نیفتاده و میشود زندگی کرد. کسی پیشبینی نمیکرد که چی شده است.
دخترم گفت: «تو حالیت نیست؛ الان نوبت وزرا و وکلا و ارتشیها و… است. ولی وقتی نوبت زنها برسد، مطمئن باش که تو هم جزو آنها هستی. بنابراین من نمیگذارم بمانی، باید بروی.»
اتفاقاً آن موقع، زمانی بود که من باید به مرخصی سالانه میرفتم. برادرم گفت: «تو که میخواهی به مرخصی بروی، با او برو، یکی دو ماه بمان و برگرد» و من به این ترتیب، آمدم بیرون.
اینها که در خارج از ایران بودند، طبیعتاً سیاست را بیشتر حس میکردند و پیشبینی میکردند که چه خبر است. در مدتی که اینجا بودم، چندتا خانم را اعدام کردند؛ از جمله خانم دکتر پارسا که باید اسم آن را بزرگترین جنایت قرن گذاشت. بعد هم متوجه شدم خانمی جزو اعدام شدهها بود که با همدیگر در جمعآوری کمک برای زلزلهزدگان بویینزهرا همکاری کرده بودیم. این خانم در میدان تجریش یک چادر زده بود. از من هم خواسته بود با او همکاری کنم و ما شبانهروز با هم کار میکردیم که برای زلزلهزدگان اعانه جمع کنیم. او فرهنگی و رئیس یک دبیرستان بود و خانمی بسیار شریف بود.
وقتی دیدم که این خانم جزو مفسدین فیالارض و به جرم فحشا اعدام شده است، تازه متوجه شدم که دخترم درست میگفت که وقتی نوبت به زنها برسد، نوبت تو هم میرسد. بعدها البته این موضوع ثابت شد و شنیدم که در برنامهای که در تلویزیون (هویت) داشتند، گفته بودند که من جاسوس موساد بودهام. جاسوس هم حکم اعدام دارد دیگر. در حقیقت، سرنوشت مرا نجات داد. شاید هم بیشتر دانایی دختر.
تحریریه: داود خدابخش
+ There are no comments
Add yours