تمام ایران را سالن می کنیم!/ زهره امین

26 خرداد 1387

چهارشنبه 22 خرداد با شوق و ذوق به هم زنگ می‌زنیم:

مراسم ساعت 4 تا 8 فرداست… ساعت 2:30 ایستگاه کرج- تجریش و از اونجا به سمت فرمانیه و تالار ابریشم. عنوان برنامه: “نه به نابرابری و تبعیض” دیر نکنی ها…

باشه. حتما میام. یکیو پیدا می‌کنم بچه‌هامو می‌سپارم بهش.

فردا قراره برامون مهمون بیاد. اما زنگ می‌زنم کنسلش می‌کنم. مگه ما چند تا 22 خرداد داریم!

میام میام. منتظرم بمونید ها…

ساعت دو صبح ای‌میلم را برای آخرین بار چک می‌کنم. اطلاعیه بچه‌ها به دستم می‌رسد. نیروی انتظامی به صاحب گالری راه ابریشم اجازه نداده این مراسم را آنجا برگزار کند. منتظر اطلاعیه بعدی باشیم که آیا می‌توانیم در شهری به بزرگی تهران جایی برای برگزاری مراسممان پیدا کنیم و به نابرابری و تبعیض نه بگوییم، یا نه!

پیش خود می‌گویم حالا چکار کنیم؟ بچه‌ها همه منتظر این روز بودند! مگر ما در مراسم چه می‌خواهیم بگوییم که این‌طور می‌ترسند. لابد باید می‌گفتیم” نابرابری و تبعیض بله” تا مجوز می‌دادند!

از بچه‌ها خواهش می‌کنم چون راه ما دورتر از بقیه‌است مکان جدید را زودتر به ما اطلاع دهند..

صبح روز 23 خرداد دوباره می‌آیم پای اینترنت. ای‌میلی به دستم رسیده که احتمالا برنامه را در کوه دارآباد اجرا می‌کنیم. یعنی هیچ سالنی در اختیار ما زنان قرار نداده‌اند تا بتوانیم حرف‌هایمان را بزنیم و باید برویم در کوه و کمر. تازه آیا آنجا آزاد باشیم یا نباشیم…

با یکی دو نفر از بچه‌ها با ای‌میل مشورت می‌کنم . می‌گویند بهتر است شما که راهتان دور است نیایید چون ممکن است کوه را هم بفهمند و مجبور شویم جایمان را باز هم عوض کنیم و ممکن است همدیگر را پیدا نکنیم.

شروع می‌کنم زنگ زدن به بچه‌ها و جریان را می‌گویم و البته طبق قراری که با بچه‌ها گذاشته‌ام اسم کوه را نمی‌گویم. چند نفر می‌گویند برویم و چند نفر می‌گویند رفتن فایده‌ای ندارد. آنجا هم احتمالا پر از مأمور است.

همه ناراحت می‌شویم از این وضع. قرار می‌شود چند نفری بیایند خانه‌ی ما تا کمی در این باره حرف بزنیم و ببینیم چکار کنیم.

می‌بینیم تنها کاری که در این شرایط تسکینمان می‌دهد این است که به مناسبت این روز برویم در یک پارک و امضا جمع کنیم. ولی آیا امروز روحیه‌اش را داریم؟

جمع آوری امضا در روز 23 خرداد

به محض رفتن به پارک و دیدن مردم چهره‌هایمان باز می‌شود.

همان اوایل پارک چهار زن جوان خوش خنده روی موکتی دور یک نوزاد نشسته‌اند و گپ می‌زنند. به شوخی به هم می‌گوییم این هم از اولین طعمه‌مان.

من و میترا و آرزو سه‌تایی برایشان از کمپین یک میلیون امضا برای تغییر قوانین تبعیض آمیز می‌گوییم. از کمپین تا به حال نشنیده‌اند اما برای تبعیض علیه زنان خودشان داستان‌ها دارند . می‌پرسند آیا فایده‌ای هم دارد. میترا از تصویب قانون دیه در بیمه در آخرین روزهای مجلس قبلی می‌گوید و اینکه باید امید داشته باشیم تا با فشار ما یکی یکی قوانین تبعیض آمیز عوض شوند. آرزو از اینکه اگر همه ما زنان بخواهیم کسی یارای مقاومت در برابر ما را ندارد و من از رودخانه‌ای که از به هم پیوستن قطره‌های آب به وجود می‌آید می‌گویم.

جلو چشمان مشتاق ما هر چهار نفر امضا می‌کنند.. من و آرزو و میترا به هم می‌گوییم اگر سالنی در اختیار ما نمی‌گذارند ما تمام ایران را سالن می‌کنیم! کوچه و خیابان و پارک و ورزشگاه و پاساژ‌ و خانه‌ها را که از ما نمی‌توانند بگیرند..

دو زن و دو مرد کنار هم روی چمن‌ها نشسته‌اند. با توضیح مختصری هر چهار نفر امضا می‌کنند. موقع امضا چهارمی که پسر جوانی‌ست، آرزو متوجه سنش می‌شود و می‌پرسد شما 18 سالتان شده؟ پسر کمی جا می‌خورد. یکی از همراهان می‌گوید 17 سالش دوسه ماه است تمام شده. پسر از همراهش دلخور می‌شود. دوست دارد او هم سهمی در کمپین داشته باشد.. پارتی بازی می‌کنم و می‌گویم تا امضاها به یک میلیون برسد و بخواهیم بفرستیم مجلس 18 سالش شده. خوشحال می‌شود و ورقه امضا شده را به ما برمی‌گرداند..

خانمی تنها روی یک زیر انداز در حالیکه چادرش را کیپ گرفته، مشغول مطالعه‌است. سراغ او می‌رویم و ورقه‌ کمپین را به او می‌دهیم. چشم‌های غمگینش به ناگاه با اشتیاقی برق می‌زند. نه تنها امضا می‌کند که از ما ورقه‌ای سفید می‌گیرد برای امضا گرفتن از آشنایان خود و دارالمکتبی که می‌رود. تنها نگرانی‌اش سیاسی یا ضد مذهبی بودن جریان کمپین است که مطمئنش می‌کنیم که از همه جور آدم و با هر گونه عقاید در کمپین هست و خواسته‌مان فقط صنفی‌ست. خوشحال می‌شود. حتی برای کارگاه هم ثبت نام می‌کند. از ما خواهش می‌کند که بنشینیم پای درددلش. در حالیکه گا‌ه‌گاهی دختر هشت ساله‌اش از محل بازی کودکان پیش او می‌آید و آب یا خوراکی می‌خواهد، داستان زندگی‌اش را می‌گوید. دلمان برایش کباب می‌شود.

ازهمسرش می‌گوید که مرتب و به هر بهانه‌ای کتکش می‌زند. حتی در خیابان و پارک و در مهمانی‌ها. از اوائل ازدواج که حتی اجازه نمی‌داده زیر ابرو بردارد و بعد از چند سال به اصرار مادر شوهر که از خواستگارهای متعدد او خسته شده اجازه داده کمی بردارد.

اینکه زیبایی او بلای جانش شده و سال‌ها در خانه زندانی‌اش کرده و هیچوقت در زندگی‌اش اجازه نداشته حتی در خانه آرایش کند.. واینکه حق صحبت با مرد غریبه و حتی محبت کردن به پسر 14 ساله‌اش را ندارد چون فکر می‌کند به پسرش نظر دارد.. و یک روز که او را در حال دارو زدن با پنبه به زخم‌های آبله مرغان پسرش دیده با کمربند به جانش افتاده.

با اینکه شوهرش مهندس است و خوب پول درمی‌آورد هیچ‌چیز جز یک اتوموبیل که آن‌هم از پول خودش خریده به اسمش نیست و با این وجود حاضر است تمام حق و حقوق و مهریه‌اش را ببخشد و طلاق بگیرد اما می‌ترسد شوهرش بچه‌ها را بگیرد و مرتب کتکشان بزند..

می‌پرسم آیا پیش مشاور و یادکتر روانشناس رفته‌اند. می‌گوید شوهرم جانباز است و موجی و دچار بدبینی مفرط.. حاضر نیست پیش مشاور یا روانشناس بیاید. تا به حال چند بار از او به خاطر بدرفتاری و کتک به دادگاه شکایت کرده‌ام ولی قاضی همیشه مرا به سازش تشویق می‌کنند. و هر دفعه بعد ار برگشتن از دادگاه شرایط زندگی‌ام سخت‌تر شده.

می‌گوید با اینکه مواظب کوچکترین رفتار من است و مرتب مرا از سنگسار می‌ترساند خودش زنان دیگر را صیغه می‌کند و با افتخار می‌گوید این کارم قانونی‌ست.

سختی‌های زندگی‌اش آنقدر زیاد است که در این مقال نمی‌گنجد. در آخر شماره تلفنی رد و بدل می‌کنیم و از ما می‌خواهد وکیلی به او معرفی کنیم تا ببیند چاره‌ای برایش هست یا نه.

هوا دارد تاریک می‌شود و قرار می‌شود هر کدام با گروهی جداگانه صحبت کنیم. خوشبختانه همه خانواده‌ها نزدیک به هم نشسته‌اند. و ما مواظب همدیگر. من با خوشحالی از دور می‌دیدم که آرزو چقدر با علاقه و پر شور با مردم از برابری زنان و مردان حرف می‌زند و آنان را تشویق به مشارکت می‌کند و میترا که چقدر صبورانه و متین قوانین تبعیض‌آمیز را برای مردم یک به یک شرح می‌دهد. و آن‌ها چه‌طور دقیق به آن‌ها گوش می‌دهند و بعد امضا می‌کنند. قلبم پر از نشاط می‌شود و سراغ خانواده‌ی بعدی می‌روم.

خانمی با دوستش روی زیرانداز حصیری نشسته و درد دل می‌کند. چادری کنار آنها برپاست و کالسکه‌ای خالی. حتما بچه‌اش در چادر خوابیده. سلام که می‌گویم زن مرا با اصرار دعوت به نشستن می‌کند. کنار آن‌ها می‌نشینم و از کمپین می‌گویم. او هم تابه‌حال اسم کمپین یک میلیون امضا را نشنیده اما داستان تبعیض و نابرابری را از بر است. می‌گوید مزون دارد و خیاط ماهری‌ست. از مشتر‌ی‌هایش می‌‌گوید. از زندگی‌هایشان.

یکیشان چقدر خوشگل است مثل پنجه‌ی آفتاب و چقدر خوش‌اندام است، مثل یک مانکن. و ناگهان روزی با یک تلفن زندگی‌اش از این رو به آن رو می‌شود.

جلوی خودم بود که به او تلفن زدند که شوهرش را با یک زن حامله دیده‌اند. و فهمیده‌اند او زن دومش است.

همین چند وقت پیش بود که می‌گفت شوهرش تمام پول او را که 250 میلیون تومان بود از او قرض گرفته که مثلا به نام او سرمایه گذاری کند. همانجا بود که فهمید شوهرش هم پولش را بالا کشیده و یک زن دیگر گرفته. دنیا بر سرش خراب شد و غش کرد. با آب قند حالش را جا آوردم. بعدا فهمیدم هیچ کاری نتوانسته است بکند و قانون از او حمایت نکرده. یک روزه زندگی‌اش بر باد فنا رفت. تازه این زن بین مشتری‌هایم جزء زنان خوشبخت است. بقیه را که بخواهم بگویم شبمان را خراب کردم.

هم خودش امضا می‌کند و هم دوستش. کارت ویزیتش را هم می‌دهد که اگر کارگاهی تشکیل دادیم او را هم خبر کنیم که بعد از مشتری‌هایش امضا بگیرد.

زن و شوهر جوانی کنار هم نشسته‌اند و گپ می‌زنند. از آن‌ها معذرت می‌خواهم که صحبت‌هایشان را قطع می‌کنم. به طور خلاصه از کمپین و قوانین تبعیض‌آمیز می‌گویم. از شغلم می‌پرسند که آیا من وکیلم یا نه. دفترچه‌ ای به آن‌ها می‌دهم و می‌گویم وکیل نیستم اما این‌ها را وکلا با توجه به تجربیاتی که داشته‌اند نوشته‌اند. می‌پرسند مثلا کی؟ اسم شیرین عبادی را که می‌آورم سری به تأیید و احترام تکان می‌دهند. اول مرد امضا می‌کند و بعد زن.

در حالیکه منتظرم عضو یک خانواده بلند بلند ورقه کمپین را برای بقیه بخواند، باز از دور میترا و آرزو را می‌بینم که ورقه‌های امضا شده را از دست دو خانواده می‌گیرند. از خوشی پر می‌شوم. چقدر روز… نه شب خوبیست. و چقدر دوستان کمپینی‌ام را دوست دارم. دیگر کاملا شب شده . ساعت نه و نیم.

بچه‌های کوچک میترا در خانه منتظر او هستند. با عجله خداحافظی می‌کند و می‌رود.

بعد ساعت ده و نیم من یادم می‌آید که شام درست نکرده‌ام و راهم دور است و تاریک. آرزو دارد برای دو خانم از شبکه‌ی چهار تلویزیون و برنامه‌های ساعت 12 تا یک بعد از ظهر صحبت می‌کند که چقدر برنامه‌های خوبی در مورد مسائل زنان دارد. سعی می‌کنم به خاطر بسپرم که من هم هر وقت آن ساعت خانه بودم این برنامه را ببینم. ورقه‌‌ی امضا شده را که به او می‌دهند می‌گویم آرزو جان، برویم؟ او می‌گوید توبرواما من دوست دارم ‌بمانم و باز هم امضا جمع کنم. نگرانش هستم. برای کم شدن جرمش(!)ورقه‌های پر شده را از او می‌گیرم و با خودم می‌برم.

یازده و نیم شب است. دارم ماهیتابه‌ی یک شام حاضری، املت، را جلوی بچه‌ها و همسرم می‌گذارم که تلفن زنگ می‌زند . آرزو است تازه از پارک آمده. کلی امضا جمع کرده. با خوشحالی از ماجراهایمان می‌گوییم و از اینکه چند تایی امضا جمع کردن چقدر لذت دارد. قرار بعدی را می‌گذاریم.

شب به پای کامپیوتر می‌روم… در کمال تاسف در خبری می‌خوانم که بدون اینکه مراسمی داشته باشیم، 9 نفر از بچه‌ها را گرفته‌اند و کوه دارآباد هم پر از مأمور بوده. عزمم جزم‌تر می‌شود برای ادامه راهم…

مطالب مرتبط

+ There are no comments

Add yours