اولین بار که از نزدیک زنی را دیدم که شوهرش بدون جدا شدن از او ازدواج دیگری کرده بود، سال اول یا دوم دبیرستان بودم. چهره اش را خوب به خاطر دارم.معلم معارف بود ، آرام ، کم حرف ، و صبور.علی رغم تمام شوخی هایی که عموما نقل و نبات روزهای مدرسه است و عمدتا هم معلم ها را آزرده می کند، هرگز عصبانی نمی شد. یادم هست که حتی گاهی در اوج شیطنت های آن روزها تمام توانمان را به کار می گرفتیم تا عصبانی اش کنیم و مانند تمام دختر بچه های دبیرستانی تمام خلاقیتمان را در شیطنت به خرج می دادیم، اما همیشه به در بسته می خوردیم. گاهی فکر می کردم شاید او فاقد روحیات انسانیست یا حتی شاید گوشش خوب نمی شنود، آخر مگر می شد ما که یک مدرسه را در شیطنت به ستوه آورده بودیم در مقابل آرامش یا نمی دانم بی اعتنایی او کم بیاوریم. خلاصه اواخر سال تحصیلی بود و ما تمام تئوری های “معلم خسته کن” را آزمایش می کردیم، اما او آن دوشنبه بر خلاف تمام برنامه ریزی های ما نیامد، حتی به دفتر مدرسه هم زنگ نزد. چند روز بعد شنیدیم که شوهرش در یک تصادف جاده ای جان خود را از دست داده است.
اما این تمام ماجرا نبود. وقتی معلم ما در مراسمی که اداره دولتی شوهرش برای ترحیم وی تدارک دیده شرکت کرده بود با خانواده دیگری نیز مواجه شده بود، یک زن درست به سن و سال خودش با دو فرزند بزرگ که عزادار پدر بودند. این ماجرا در تمام مدرسه پیچید، شوهر خانم (…) زن دیگری هم داشته ، مثل اینکه بچه هایش هم سن و سال بچه های خانم (…) اند، بنده خدا خانم (…) حالا چطور جلوی فامیل سر بلند کند؟! و هزار حرف و حدیث دیگر. اما او دیگر به مدرسه نیامد، نه آن دوشنبه نه هیچ دوشنبه دیگری.و شاید هیچگاه نشنید که ماجرای ازدواج مجدد همسرش چگونه نقل محافل شده است و چگونه نوک تمام پرگارها او را نشانه گرفته است که گویا مرتکب گناهی شده که سربلند کردن از آن کار هر کس نیست .یادم هست آن روزها آرزو می کردم دیگر نبینمش، نمی خواستم چشم در چشم تمام نگاههای پرسشگر شود که به یکباره 18 سال از هستی اش را می کاوند. در آن میان نگاه آزرده اش به نگاه من گره بخورد که مدتها نقشه آزارش را می کشیدم تا خوب دریابم که این روزها چه مایه افسرده است.
آن روزها از نگاه آزرده معلممان جستم اما سال ها بعد به علت علاقه و رشته تحصیلی ام شدم مونس و غمخوار زنان بسیاری که گاه درد چند همسری شوهرانشان خواب راحت را از چشمانشان ربوده بود. شدم یار و یاور دخترانی که نا خواسته همسر دوم مردانی می شدند که یا صاحب جسمشان می شدند یا روحشان را به بند می کشیدند و یا هر دو را. بارها سرگذشت زنانی را شنیدم که پس از چند سال با داشتن چندین فرزند دور انداخته شدند و یا سرگذشت زنانی که نا خواسته قدم به زندگی هایی گذاشتند که پیشتر کسی آن ها را ساخته بود.
مهتاب یکی از آن زنان بود.یکی از هزاران زن کوچکی که در کودکی پیر می شوند. شانزده ساله بود ، تکیده ، با گونه هایی برجسته و آفتاب سوخته و اندامی کوچک و نحیف و لبهایی که از پریده رنگی به سفیدی میزد. من مهتاب را در یکی از خیابان های پر ازدحام این شهر یافتم ، وقتی تنها در یک ساندویچی کوچک نشسته بود و خیره به روبه رو نوشابه اش را با نی می مکید. جا نبود و من کنار او نشستم و این سر آغاز آشنایی ما بود.
او برایم از زندگیش گفت، از روزگارش ، از خانواده ای که این روزها حتی مجالی برای دلتنگیشان ندارد و از غم نان که این روزها بد جور اسیرش کرده. بعدها برایم از شهرش گفت و از کودکیش ، کودکی که اگر چه به زعم او خیلی دور می نمود اما من خوب می دانستم که هنوز به پایانش هم نرسیده. از چگونه آمدنش به تهران گفت و از همه آنچه این روزها اینگونه آواره اش کرده…
او برایم از زنی گفت که بعدها برای دیدارش زنگ خانه های بسیاری را زدم تا او هم برایم از روزگار خودش بگوید و از مهتاب هم. سی و اندی ساله به نظر می رسید. چشمان مهربانی داشت ، لباس هایی ساده به تن کرده بود و با شنیدن نام مهتاب بی معطلی به داخل دعوتم کرد. وقتی شروع کردم به تعریف از مهتاب او هم شروع کرد به زمزمه کردن این خاطرات، رفته رفته خطوط چهره اش باز شد.
به خانه ما که آمد خیلی کوچک بود. تمام روز با دختر بزرگم عروسک بازی می کرد ، شوهرم می گفت خانواده فقیری دارد. می گفت او را پیش ما آورده که هم کمک دست من باشد هم یک نان خور از خانواده اش کم شود.هر چه به او گفتم این دختر کوچک است مگر با این جسته کوچک کاری از او بر می آید ؟میگفت او را از روستایی آوردم که دختر های به سن او یک خانواده را اداره می کنند.
به هر حال من روزها با او کاری نداشتم، می گذاشتم با بچه ها بازی کند، اما شب ها که شوهرم می آمد برای آنکه دعوایمان نکند او هم کمکم می کرد. می دانستم که شوهرم صیغه اش کرده.می گفت اینطوری نه او معذب است نه من.اما بعد از مدتی ماجرا عوض شد.دختر بچه کمی قد کشید و کمی هم آب زیر پوستش رفت.احساس می کردم رفتار شوهرم با او عوض شده، گاهی می دیدم که حتی بهانه ای جور می کند تا دستش را بگیرد. از او بدم آمده بود. فکر می کردم با حضورش خلوت آرام خانه مان به هم خورده. تا اینکه یک شب صدای فریاد و گریه اش را شنیدم ، پشت در اتاق من بود و مثل بید می لرزید .هق هقی می کرد که کلماتش را نمی فهمیدم . آب آوردم ، آرام خواباندمش روی رختخواب و نوازشش کردم. به من می گفت مامان، مثل بچه های خودم. از بس که هم بازی آنها بود.تا صبح می لرزید. فکر می کردم خواب بد دیده. اما از فردای آن روز دیگر با بچه ها بازی نکرد. کز می کرد یک گوشه و خیره می شد به یک سو، عصرها حوالی آمدن شوهرم غیبش می زد. زود می خوابید و اواسط شب پناهنده اتاق من می شد.
بعد از مدتی فهمیدم که گویا نا خواسته نو عروس حجله شوهرم شده و عجیب آنکه دوستش می داشتم. مثل دخترم بود. در آغوشش می گرفتم، موهایش را می بافتم، می بوسیدمش، اما او دیگر مهتاب قدیم نبود. معذب شده بود. از من و از نگاه های من طفره می رفت.
یک روز صبح که بیدار شدم دیدم نیست، رفته بود، بی هیچ خداحافظی و فقط یک نامه نوشته بود: “من رفتم، دیگر تحمل کابوس هر شب و نگاه های مهربان و مادرانه شما را ندارم.” مهتاب فقط همین را برایم نوشته بود.
این ها همه حرفهای زنی بود که مهتاب نا خواسته قدم به خانه اش گذاشته بود و خواسته از آن رخت بر بسته بود. و من آن روزها مهتابی را دیدم که پس از دو سال دربه دری، هنوز هیچ دری برایش گشوده نشده بود. مهتابی که خسته بود ، تنها بود ، اما تاب نگاه کردن در چشمان زنی که اینگونه برایش مادری کرده بود را نداشت.
مهتاب اولین و آخرین زنی نبود که با این مشخصات دیدم، او یکی بود از هزاران .
بعدها سارا را دیدم که مدت ها بود با مردی زندگی می کرد که به دلیل وجود همسر و سه فرزندش وجود او و ازدواج مخفیانه اش را انکار می کرد.مردی که نمی خواست هرگز کسی از پیوندشان مطلع شود، مردی که بارها داغش کرده بود تا از یاد نبرد که سزای فاش کردن این راز سر به مهر چه خواهد بود. سارایی را دیدم که با سایه ای از یک مرد زندگی می کرد، مردی که بود و نبود.
راضیه را دیدم که با درد دیالیزی بودن، به جای مراقبت، نوازش شدن و دوست داشته شدن، گزیده می شد . راضیه ای که هر شب مهماندار صیغه های مکرر شوهرش بود. راضیه ای که نیمی از رمقش را دیالیز گرفته و بود ونیمی دیگر را …….
این روزها که در کمپین یک ملیون امضا برای تغییر قوانین تیعیض آمیز فعالیت می کنم بیش از پیش یاد تک تک این زنان هستم و یاد آن چه این قوانین تبعیض آمیز به سرنوشتشان گره زده است ، گویی هر روز تصویرهایشان در مقابلم رژه می روند و داستان سر گذشتشان مدام در ذهنم تکرار می شود . این روزها یاد و نام این زنان در کنار لایحه به اصطلاح حمایت از خانواده در افکارم دور می زند و با خودم فکر می کنم آیا زندگی یکی حتی یکی از این زنان با ازدواج مجدد همسرانشان تحکیم شده است؟ آیا برای همسران دوم آنها چیزی به معنای خانواده اصلا به وجود آمده و یا آنان نیز ساکن موقت ویرانه های زندگی ای دیگر شده اند؟
+ There are no comments
Add yours