مدرسه فمینیستی: پسرم، لیام، اغلب از من می خواهد که درباره دوران کودکی و جوانی ام با او حرف بزنم. من درباره اتفاقات دوره جوانی و ماجراهای دوران کودکی ام برایش می گویم و اینکه چقدر آن دوره ها امروز عجیب و غریب به نظر می آیند. اگر او از من می پرسید که چه هنگام مرد بودن را یاد گرفتم، این روایت شاید آن چیزی باشد که در وهله اول به ذهنم می رسد:
وقتی که سیزده چهارده ساله بودم انرژی زیادی برای یادگیری این که چگونه مرد باشم صرف می کردم. کلاس ششم که بودم تازه سیگار کشیدن را آغاز کرده بودم (پسرم حالا حتما با حیرت نگاهم می کند). چند تایی از ما پسرهای محله با پاکت سیگاری که دوست مان “جیم” از کیف مادرش بردامی داشت به جنگل نزدیک خانه می رفتیم. پدر و مادرم سیگار نمی کشیدند و من چیزی درباره نحوه درست سیگار کشیدن نمی دانستم. برای همین وقتی که سیگارم را مثل هنرپیشه های زن سینما میان انگشت های وسطی گرفتم و شست دستم به پایین خم شد، بچه ها به من گفتند که پسرها اینطوری سیگار نمی کشند. خجالت کشیدم، درست مثل اینکه بادبادکم جلوی همه بچه ها به زمین سقوط کرده باشد. مدتی طرز درست نگاه داشتن سیگار و چرخاندنش میان انگشتان را تمرین کردم. خوشبختانه این تمرینات برای طرز درست نگهداشتن سیگار بالاخره به خیر گذشت و موجب حوادث بدی مثل آتش گرفتن جنگل محل زندگی مان نشد. به این ترتیب هنرپیشه زن به عنوان الگوی رفتاری، در ذهن ام از صحنه خارج شد و به جای او، مرد روی جلد سیگار مارلبورو ظهور پیدا کرد.
اگر موضوع پیش پا افتاده ای مثل طرز گرفتن سیگار در دست می تواند این قدر معنا و بار جنسیتی پیدا کند، فکر کنید که طرز نشستن یا راه رفتن مثل یک مرد و یا طرز نگاه کردن به دیگران چگونه خواهد بود، و یا یاد گرفتن طرز رفتار مردانه برای عمل جنسی.
دوره پیشاهنگی هم همین طور بود. وقتی که به گذشته نگاه می کنم می بینم که آنچه طرز رفتار مردانه را به من آموخت نه افروختن آتش یا گره زدن طناب بلکه تمرین های نظامی آن دوره بود. ما تمرین رژه نظامی می کردیم و در تمام آن مدت پانزده بیست دقیقه پسرهای بزرگتر یا مردان بسیار مسن تر از ما سرمان فریاد می کشیدند و دستور می دادند. پسران و مردانی که اونیفورم های شان آنها را به شکل پیشاهنگانی با هورمون های مردانه ی بسیار فعال در می آورد. “به چپ چپ! به راست راست! پیییش فنگ!”. درست مثل تمرین های نظامی. تمرین هایی که هیچ ربطی به فعالیت های اصلی مان، چه نبرد در میدان جنگ، چه کمک به پیرزنی هنگام عبور از خیابان، نداشت بلکه بیشتر وسیله ای بود برای جاانداختن اطاعت کورکورانه و عادت دادن به نظمی خشک و غیرقابل انعطاف و بالاتر از همه برای سرکوب عواطف مان. تمرینات ما مثل کلاس تقلید حرکات بود، جایی که یاد می گرفتیم محکم ترین زره دفاعی خودمان، یعنی مردانگیرا به تن کنیم.
بدون این که بدانیم، داشتیم یاد می گرفتیم که مردانگی با نظم بخشیدن به حرکات بدن و به عواطف سرکش مان ارتباط دارد. مردانگی، آموختن و پذیرفتن روابط قدرت و سلسله مراتب آن را طلب می کرد. برای من، به عنوان پسری تاثیرپذیر که به شدت می خواست آن مردی باشد که هنوز نبود، تمام آن دوره چیز وحشتناکی بود. مانند این بود که توسط کسی مورد آزار و شکنجه قرار بگیری که تایید و عشق به او از هر چیزی برایت مهم تر است. در آنجا، هم تنبیه در کار بود و هم تمرین اضافه اجباری و هم مسخره کردن کسانی که دوره آموزشی را تاب نمی آوردند. پسرهای بزرگتر و مردانی که قدرت باطل کردن کارتهای شایستگی ما را داشتند، مجبورم می کردند کارهایی را که دوست داشتم انجام ندهم. و البته خوشبختانه گاهی هم به کارهایی که دوست داشتم مرا تشویق می کردند. هر کارت شایستگی که می گرفتم گامی رو به جلو بود برای دستیابی به مردانگی. وقتی که کارهای سختی که مجبور به انجام شان بودم با دستی تشویق آمیز روی شانه ام و یا مُهر تایید مردانگی روی کارت شایستگی ام همراه می شد، دیگر زجر کشیدن از تنبیهات آنها و ترشرویی شان برایم مسئله مهمی نبود.
من در دوره گذار از کودکی به نوجوانی، خیلی زیاد ورزش می کردم. در مدرسه ابتدایی که در آن درس می خواندم به عنوان پلیس راهنمایی انتخاب شده بودم. وظیفه پلیس راهنمایی مدرسه توقف ماشین ها بود که بچه ها بتوانند به سلامت از خیابان بگذرند. این وظیفه مختص به پسران بود. مثل این که بدیهی بود که برای کارهایی مثل سوت خطر کشیدن یا نگاه کردن به قرمز و سبز شدن چراغ راهنمایی حتما می بایست اندام جنسی پسرانه داشت! ضمنا باید مقدار زیادی از وقتم را صرف آماده شدن برای مسابقات سالانه ی بین لیس های راهنمایی مدارس می کردم. در سال های اول دبیرستان سردسته ی پیشاهنگی شدم و از موقعیت کسی که باید دستورات دیگران را اجرا می کرد به موقعیت کسی که باید بچه های کوچک تر را رهبری و فرماندهی می کرد ارتقاء پیدا کردم. این درس زندگی که روابط میان مردان بر اساس سلسله مراتب و اعمال کنترل بنا شده برای من هم صدق می کرد. درست پیش از آن موقتا این احساس را داشتم که از چرخه فعالیت های مدرسه به بیرون پرتاب شده ام. به خاطر این که عضوی از گروه هایی که مدام مورد تشویق قرار می گرفتند نبودم، احساس شرم می کردم. خیلی احساس یک مرد واقعی بودن را نداشتم. برای همین چه نعمتی بود این که بتوانم برای یکی دو سال بچه های کوچک تر از خودم را رهبری کنم. حتی اگر آن موقع هم زیاد احساس شجاعت و سرسختی نمی کردم اما مطمئن بودم که از آن بچه هایی که مثل گله گوسفند آنها را این طرف و آن طرف می کشاندم و تمرینات را روی شان پیاده می کردم سرسخت ترم. در آن زمان احساس نفرت ام را با سخت گیری روی آن بچه ها نشان می دادم.
سرانجام در سال های هشتم یا نهم مدرسه بودم که از این جریان پیشاهنگی سیر شدم، با اینکه وقتی برای ترک گروه تلاش می کردم، تنها به دو یا سه تشویق نامه دیگر نیاز داشتم تا به بالاترین درجه پیشاهنگی برسم. آیا این موضوع باعث خراب شدن آینده ی من برای کسب قدرت پدرسالارانه می شد؟ من از دهان کاندیداهای ریاست جمهوری هم شنیده بودم که به این نقش فرماندهی شان در دوره پیشاهنگی اشاره می کردند و کنجکاو بودم بدانم که آیا خارج شدنم از گروه پیشاهنگی در آینده ام به عنوان یک رهبر یا مدیر تاثیر بدی خواهد داشت یا نه.
اگر پسرم از من پرسیده بود که مرد بودن را چگونه آموختم، خیلی بیراه نبود که به همین مسائل اشاره کنم، هرچند چیزهای زیادی در آن دوره وجود داشت که به او نخواهم گفت.
اما روند آموختن این که چگونه باید مردانه بود از سال های پیش از دوره پیشاهنگی من آغاز شده بود. من ناخودآگاه مقدمات آموزش جنسیتی را از سال های اول کودکی آموخته بودم. مانند دیگر پسران، تعریف من از خود به عنوان یک مرد فقط نتیجه ی اطلاعات درست و غلطی نبود که در ذهن من جای گرفته بودند بلکه بیشتر از آن، جنسیت به بخشی از الگوی اساسی شخصیت من بدل شده بود. مردانگی چیزی اضافه نیست که بر فراز موضوع اصلی قرار بگیرد، مثل شیره ای که روی بستنی می ریزیم. مردانگی، تمامی احساس ما از خود بودن و وابستگی های عاطفی ما با دنیای پیرامون است. ما شخصیت هایی جنسیتی شده را پرورش می دهیم.
نگاهی به رشد و پرورش مردانگی در هر فردی به ما کمک می کند تا ببینیم چگونه قدرت مردان از اجتماع به تک تک مردان منتقل می شود. این موضوع به ما امکان مشاهده این را می دهد که چگونه درون هر فردی، این معجون عجیب قدرت و درد و رنج با وهمی که به آن مردانگی نام داده ایم در هم آمیخته می شوند. همچنین فهم این موضوع برای ما میسر می شود که چرا مردانگی این قدر شکننده است و این مسئله که چرا مردان این طور با شکل هایی از رفتار و طرز فکر و طرز زندگی که نه تنها برای نزدیکان شان بلکه برای خودشان هم آزاردهنده است تطمیع می شوند. این نگاه به مردانگی، پایه ای را برای ما فراهم می آورد تا بر اساس آن درک کنیم که چرا تغییر، امری شدنی است و این تغییر چگونه می تواند صورت پذیرد.
موقعیت بیولوژیک و موقعیت اجتماعی
انسان ها دارای یک ظرفیت غریزی برای کسب جنسیت هستند. انعطاف شخصیت انسان آن چیزی است که جنسیت مردانه و زنانه را امکان پذیر می کند. این انعطاف شخصیت، ما را از بقیه جانوران متمایز می کند. غرایز حیوانی عبارتند از مجموعه ای از دستورات برنامه ریزی شده که کشش بیولوژیک را با انواع معینی از پاسخ های خودکار عضلانی و فعالیت های ذهنی مرتبط می کنند. حیوانات گاه بیرون از غرایزشان هم کارهایی را انجام می دهند اما این کارها تقریبا همیشه، یا نتیجه تمرین با انسان هستند و یا در اثر تحریک محیطی. ساختار ژنتیکی ما مجموعه ای از دستورات غریزی را برای چگونه زندگی کردن مان عرضه نکرده است. ما انسان ها بیشتر از هر نوع حیوان دیگری از ابزار خلاقیت، فردیت و اجتماعی بودن برخوردار هستیم و این موضوع به ما امکان می دهد تا با روند بلوغ و رشد شخصیتی، به خصوصیات جدید و نیازها و خواسته ها و سمت گیری ها و توانایی های جدید دست پیدا کنیم. روند رشد فردی به مثابه گوشت و پوستی انسانی است که روی استخوانی حیوانی کشیده شده باشد. این روند، راه های مناسب برخورد با کشش های پایه ای انسان ها را تثبیت می کند. در طول زندگی، ما راه های تازه ای را برای برخورد با آن نیازهای پایه ای کشف می کنیم. نیازهای ما به مانند چیزهایی کاملا طبیعی حس می شوند، درست مثل اینکه احکامی بیولوژیک باشند، ولی این نیازها در واقع محصول رشد یک موجود بیولوژیک در درون یک محیط اجتماعی هستند.
این توانایی ما در شکل دادن به یک شخصیت متمایز است که پایه ی ظهور و رشد جنسیت های مختلف را تشکیل می دهد. این امکان، تنها به خاطر وجود دومین ویژگی مهم زندگی بشر درک می شود: یعنی دوره ی طولانی ناتوانی کودک انسان و روند کند و بطئی بلوغ او، دوره ای که ما را در موقعیتی آسیب پذیر و وابسته به دیگران نگاه می دارد.
وابستگی ما در محیطی سرشار از بار عاطفی تجربه می شود که در آن عشق و اشتیاق، پشتیبانی و حمایت و از سوی دیگر سرخوردگی، به حامل هایی برای پرورش و رشد یک روح و روان جنسیتی بدل می شوند. برای اکثر ما مهم ترین و اصلی ترین محیط اجتماعی خانواده است، جایی که اولین آموزش های مان را درباره ارزش های اجتماعی و از جمله ایده های جنسیتی فرا می گیریم. خانواده مُهر شخصی خود را بر این ارزش ها، ایده آل ها و باورها می زند. ایده آل ها و باورها در اجتماعی که جنس (سکس) هر فرد، جنبه ی اساسی خود-شناسی او را تشکیل می دهد. خانواده، ایده آل های مجرد و آبستراکت را می گیرد و آنها را به چیزهایی با بار عشق و یا تنفر تبدیل می کند. در همان حال که در یک خانواده هسته ای استاندارد، زنانگی توسط مادر و مردانگی توسط پدر بازنمایی می شود – صرف نظر از این که پدر یا مادر واقعا حضور داشته باشند یا نه – مفاهیم پیچیده کتابی، شکلی از پوست و گوشت به خودشان می گیرند: در این جا ما دیگر در مورد پدرسالاری، تبعیض جنسی (سکسیسم) و یا مردانگی و زنانگی به عنوان مفاهیمی مجرد که در کتاب ها نوشته شده اند صحبت نمی کنیم؛ اینجا صحبت از مادر و پدر و از خواهران و برادران است، از خانه و کاشانه و از خانواده.
«کیث» وقتی که بچه کوچکی بود از چنگ و دعوا پرهیز می کرد ولی یک روز خانواده اش پی بردند که او از دعوا و زد و خورد به خانه برگشته است. کیث تعریف می کرد: “پدربزرگم می گفت مردها از دعوا و زد و خورد ترسی ندارند. می گفت هیچ وقت نمی خواهد ببیند که من از دعوا فرار کرده ام. مادرم می گفت یا باید مثل همه پسربچه ها دعوا کنم یا اگر فرار کنم و به خانه بیایم، خودش مرا دعوا خواهد کرد.” شرط و شروط برای کیث سنگین بود: نه تنها او توسط رفقایش تحت فشار بود، نه تنها مردانگی جوان او زیر سوال رفته بود، بلکه تایید و تصدیق شخصیت اش از سوی کسانی که دوست شان می داشت هم کمرنگ شده بود. کیث حالا درمی یافت که نمایش نوعی از مردانگی پیش شرط دوست داشته شدن و مورد محبت قرار گرفتن است.
بزرگ شدن توسط افراد بزرگسال و برادرها و خواهرهای بزرگتر امکان انتقال ارزش های اجتماعی و خصوصیات شخصی را از نسلی به نسل دیگر فراهم می آورد. در میان این ارزش های اجتماعی، ارزش های مرتبط با مردانگی یا زنانگی نیز وجود دارند. نیمی از ما هویت مان را بر اساس تعریف اجتماعی از مردانگی، شکل می دهیم. به طوری که دست آخر ناممکن است که درباره ی شخصیت مان صحبت کنیم بدون اینکه آن را به مردانگی ارجاع دهیم. وقتی که من درباره شخصیت مایکل کافمن صحبت می کنم، به طور هم زمان در مورد مردانگی ام هم می گویم. نمی توانم بگویم: این بخش، “من” هستم و آن بخش دیگر، “مردانگی” من است. این “من”، شکل و فرم من از مردانگی است و مردانگی من، “من” است. ما کاری بیش از برساختن زره مردانگی به دور شخصیت پایه ای خودمان انجام می دهیم. این زره مردانگی، در درون ما نیز هست، بسیار نزدیک به قلب و عواطف مان. این زره، به غریزه ی شخصیتی ما تبدیل می شود.
جامعه شناسان، انسان شناسان، نظریه پردازان فرهنگی و روان شناسان، توضیحات متفاوتی برای چگونگی کسب جنسیت ارائه می دهند. یکی از رویکردهایی که من بیشتر از همه سودمند می دانم رویکرد روان شناسان تحلیلی است، نظریه هایی که نخست توسط زیگموند فروید عرضه شد و بعدها توسط دیگر متفکران اقتباس و اصلاح شد. فروید نخستین کسی بود که به تجزیه و تحلیل دینامیک روابط درون ناخودآگاه پرداخت. او نخستین کسی بود که راه های خلق شخصیت را از درون برخوردها و هماهنگی های میان فرد و محیط اجتماعی او ارائه کرد. فروید با کشف زبان ضمیر ناخودآگاه و با نشان دادن اینکه تا چه اندازه این ضمیرناخودآگاه بوسیله ی مطالبات اجتماعی شکل می گیرد، توانست مسائل زیادی را در مورد منطق ناخودآگاه یک اجتماع مردسالار مطرح کند. البته خود فروید هم تا حدود زیادی محصول اجتماع خودش بود و پیشداوری های زیادی از جمله بعضی پیشداوری های نامعقول نسبت به تمایلات جنسی (سکسوالیتی) زنان داشت. بسیاری از نوشته های او آشکارا سرشار از تبعیض جنسی هستند و این موضوع توسط بعضی از هواداران او هم تداوم یافته است. با این همه فروید اولین کسی بود که بحث مربوط به مکانیسم های روانی انتقال روابط قدرت پدرسالار به شخصیت درونی افراد را مطرح کرد و این موضوعی است که فمینیست ها در این چند ساله اخیر به آن پرداخته اند.
نوزاد
روند رشد کودک عبارت است از تثبیت یک هویت مستقل و احساس خود بودن و همچنین روابط مستقل با دیگران. کودک در سال اول زندگی احساس زیادی نسبت به مرزها و محدودیت ها ندارد. من پسرم لیام را به خاطر می آورم که در اولین ماه های زندگی اش در یک دنیای رویامانند زندگی می کرد و احساس او نسبت به گذشته، حال و آینده تازه داشت شکل می گرفت. همان طور که هفته ها به ماه ها تبدیل می شدند او کشف می کرد که دارای قدرت های شگفت انگیزی است. او لابد احساسی از برخورداری از قدرت مطلق داشت هنگامی که می دید تنها با یک بستن چشم، همه چیز از پیش چشم اش ناپدید می شود.
بلافاصله پس از تولد، رشد ظرفیت های کودک و تمایل او به استقلال، با درک او از ناتوانی خودش و وابستگی او به والدین اش مواجه می شود. تنش میان تمایل به استقلال از سویی و ارتباط از سوی دیگر به تدریج تبدیل به مبارزه ای دائمی در طول سال های آتی می شود.
این درام وابستگی و استقلال مربوط است به کسب جنسیت توسط فرد. قدرت و ناتوانی، جدایی و ارتباط، در رابطه با والدین و خواهر و برادرهای بزرگتر تجربه می شود. یعنی در محیطی که بزرگترها حامل تعاریف اجتماعی قدرت و عدم قدرت در چارچوب شخصیت های خودشان هستند. به این ترتیب قدرت و استقلال، در افرادی مشخص تجسم می یابد. افرادی که از نظر جنس (سکس) و جنسیت از هم متمایز شده اند. در نیمه ی دومین سال زندگی، کودک شروع به جا دادن این تقسیمات در زندگی خودش می کند و البته این روند کاملا ناخودآگاه است. من این موضوع را در رابطه با پسرم هنگامی متوجه شدم که مدت ها پیش از این اتفاق افتاده بود. لیام هسته ای از هویت جنسیتی را شکل داده بود که کمابیش برای همه زندگی اش قطعی شده بود (1).
در همه جوامع بشری مادر معمولا والد اصلی و نخستین است. از نظر تاریخی، این موضوع نتیجه ی طبیعی ظرفیت تولید مثل زن و توانایی او برای پرستاری از نوزاد بوده است. در زمانی که عمر بشر بیشتر از چهل یا پنجاه سال نبود و هر زنی به دفعات حامله می شد، آن زن مجبور بود که بیشتر عمر بزرگسالی خود را صرف حاملگی، زایمان و پرستاری از بچه هایش کند. ولی فاکتورهای اجتماعی بوده اند که همیشه به این واقعیت بیولوژیک شکل داده اند. این موضوع در مطالعات انسان شناسانی که اشکال خانواده و پرورش بچه ها را در فرهنگ های اولیه بررسی کرده اند روشن شده است. در برخی جوامع ابتدایی مسئولیت پرستاری و پرورش نوزادان و کودکان به تساوی بین پدر و مادر تقسیم شده است، مانند مردم سمانگ در شبه جزیره مالای و یا به طور محدودتر در مبوتی در آفریقا. از آن سو در بعضی دیگر مانند جامعه جنگجوی سامبیا در گینه نو، پدر به طور سنتی در سال اول هیچ ارتباطی با زن و نوزادش ندارد. در جوامعی که برابری بیشتری میان دو جنس وجود دارد، برابری بیشتری هم در امر پرستاری و پرورش بچه ها اعمال می شود.
در همان حال که جوامع پدرسالار رشد پیدا کردند، نقش زنان به عنوان والد اصلی به جزئی ضروری از نظام اجتماعی بدل شد. حتی امروزه که بیشترین بخش زندگی زنان صرف بارداری یا شیردادن به نوزادان نمی شود، هنوز آنها نقش والد اصلی و نخستین را در پرستاری و نگهداری از بچه ها ایفا می کنند. پدر لزوما غایب نیست ولی نقش او هنوز بیشتر نقشی فرعی است. اگرچه این روند در زندگی بسیاری از ما در حال تغییر است اما نقش فرعی پدر در پرستاری و نگهداری بچه ها هنوز با قدرت دوام آورده است.
وقتی که والد اصلی مادر یا کسی که نقش مادری را ایفا می کند باشد، اولین رشته ارتباط نوزاد دختر و پسر، هر دو، با مادر است. مادر (یا مادربزرگ، خواهر بزرگتر و یا جانشین این دو) تجسم عشق و پرستاری می شوند. این رشته ارتباطی با مادر، نخستین تجربه کودک از صمیمیت است و الگوهای اشتیاق و میل و رضایت او را در طول زندگی اش خواهد آفرید. تا حدود معینی هویت کودک با هویت مادر ادغام می شود. این احساسی از یگانگی است، موضوعی که خود من هم هنوز از دوران بچگی به یاد می آورم. تنها یک احساس، بدون این که بتوانم واژه ای برایش بگذارم، چرا که آن زمان هنوز واژه ای در ذهن نداشتم. آنچه به یاد می آورم صدای رادیویی در آشپزخانه است، یا بوی شیرینی، یا صدای آرامش بخش مادرم که با من حرف می زد و یا آفتابی که از پنجره به درون می تابید. حسی از رضامندی، ایمن بودن و تعلق به جایی داشتن .
کودک نوپا در اولین ماه های پس از تولد شروع به کشف تفاوت های بین مرد و زن می کند. او می آموزد که واژه های متفاوتی برای توصیف جنس ها به کار برده می شوند و این تفاوت ها دارای اهمیت هستند. تعجبی ندارد که در همین دوره است که تفاوت های جنسیتی در کودک پدیدار می شوند. انجام این روند به این صورت است:
همه کودکان ترکیبی شگفت آور از توانایی و ناتوانی را تجربه می کنند. آنها در تصورات شان محدودیت ها را می شناسند ولی در همان حال وابسته و محتاج و همین طور آسیب پذیر و نامطمئن هستند. زمانی که کودک نوپا شروع به کشف محدودیت های خودش می کند، خود مادر (که پرستار اصلی هم هست) نیز به عنوان منبع ناامیدی توسط کودک درک می شود. مادر برای کودک، نماینده وابستگی و عدم استقلال است. در جوامع مدرن که والدین دستورات سخت گیرانه ای را برای رفتار کودکان شان اعمال می کنند، در مورد موضوع عدم توانایی کودکان اغراق می شود. کودک به عنوان بخشی از روند بلوغ تلاش می کند تا وابستگی خودش را انکار کند و به شورش در برابر قدرت والدین اش دست بزند. ما این موضوع را در دوره ای که کودک شروع به نافرمانی می کند مشاهده می کنیم. چقدر خوب به یاد می آورم دوره ای را که لیام هر چیزی را که مطرح می کردم، به مسئله ای برای جر و بحث تبدیل می کرد، گویی با گرفتن یک دانه شیرینی در عوض دو تا، دنیا به آخر می رسید. البته خود من هم از آن سو وارد این جدال قدرت با لیام می شدم و گویی برای من هم دادن یک دانه شیرینی عوض دو تا همان قدر مهم و حیاتی می بود.
در این نقطه، کودک، هم دختر و هم پسر، احساس عدم قدرت می کنند. با این حال برای پسران آلترناتیوی وجود دارد و آن عبارت است از حرکت به سوی مردانگی، به سوی قدرت پدرسالاری. این حرکتی حسی است، چیزی که کودک پسر هیچ گاه از آن آگاه نیست، با اینکه او به تفاوت های جنسی آگاهی دارد. او احساس می کند که تفاوت هایی میان قدرت مردان و زنان وجود دارد و تلاش می کند تا یاد بگیرد چگونه می تواند بیشترین بهره را از آن نصیب خود کند.
“آه، من نمی دانستم که چنین چیزی از دوره کودکی واقع می شود”، این نظری بود که توسط مردی در یک سمینار مربوط به شکل گیری جنسیت ابراز شد. و مرد ادامه داد: “ولی من این مسئله را به نوعی از اطرافیان ام گرفتم. تمام آن پیام های نامرئی که از تماشای صحبت های پدر و مادرم به من می رسید: این که تصمیمات در خانه چطور گرفته می شوند و این که چگونه صدای شان را برای نشان دادن اقتدار و قدرت خودشان بلند می کردند. نمی دانم، شاید این موضوع هم که پدرم از نظر جثه بزرگتر بود و این را همه جا نشان می داد روی درک من از تفاوت ها تاثیر داشت”.
هنگامی که کودک پسر متوجه می شود که مردان و زنان، دنیاهای متفاوتی را نمایندگی می کنند، در می یابد که آلترناتیوی در برابر عدم قدرت وجود دارد. مادر که پرستار اصلی کودک است، چیزی بیشتر از ایمنی و داشتن امنیت را نمایندگی می کند. مادر همچنین نماینده تمام آن چیزهایی است که کودک پسر احساس می کند باید علیه آنها شورش کند و بر آنها غالب شود، چیزهایی که شکلی از قدرت هستند و او باید آنها را رد و انکار کند. اما در همان حال پدر، نماینده و بازتاب دهنده دنیای بیرون است، نماینده شکلی از قدرت که مطلوب است و کودک را برای دست یابی به آن تهییج می کند. این موضوع به طور مشخص در مورد خانواده هایی صدق می کند که مادر دو سه سال اول پس از زایمان را در خانه می ماند و پدر به کار در بیرون مشغول است. حتی هنگامی که هر دو والدین در بیرون از خانه کار می کنند، بچه ها پیام های اجتماعی در مورد اینکه چه کسی “مهم ترین شغل” را دارد دریافت می کنند. مردی برایم تعریف می کرد که با اینکه هم پدر و هم مادرش بیرون از خانه شاغل بودند – مادر طبیب بود و پدر یک تاجر – “ما هیچ گاه نمی شنیدیم که مادر چقدر سرش شلوغ است یا شغل او چقدر مهم است یا چقدر در شغل خودش موفق است. به نظر می رسید که کار بیرون خانه، مادرم را خسته می کند ولی پدرم را مورد احترام. ما بچه ها موضوع را این طور درک می کردیم”.
در زمان ما جنین رفتارهایی میان برخی از مردم در حال تغییر است. ولی حتی همان جا هم که برابری قابل توجهی در خانه وجود دارد، در دنیایی که در آن مردان صاحب قدرت اند، هزاران راه وجود دارد که از آن طریق مردان این قدرت را نمایندگی کنند و تجسم ببخشند.
من معمایی را که در دوره کودکی ام در مورد پدرم و شغل او برایم وجود داشت به خاطر می آورم. وقتی که سه یا چهارساله بودم پیچیدگی هایی را در مورد بعضی چیزها در خانه فهمیده بودم و می خواستم بدانم آنها چیستند. برایم مشغول بودن پدر در تمام روز معمایی بود. صبح های زود با او از خواب بیدار می شدم و تشریفات آماده شدن اش را تماشا می کردم: دوش گرفتن اش، اصلاح صورت با آن بوی تند خمیرریش ژیلت که در اتاق می پیچید و پوشیدن لباس هایی که هیچ وقت در خانه به تن نمی کرد. او از خانه بیرون می رفت و تا موقع شام بر نمی گشت. من احساسی از ترس نسبت به آنچه او در بیرون از خانه انجام می داد داشتم. احترام مادرم را نسبت به او تجربه می کردم که شاید هم در آن احترام کمی غلو می کرد تا ما بچه ها بدانیم که چرا آنقدر که دوست داریم، پدرمان پیش ما نمی ماند. در مورد پدر، وقتی که صبح ها با او بودم احساس مهم بودن می کردم، حس بودن در دنیای او.
مردان می توانند به خاطر نوع تعامل پدر با فرزندان کوچک، نماینده تهییج و تحریک بیرونی نیز باشند. شاید مردان بیشتر در مورد تهییج بچه ها برای فعالیت های بدنی می اندیشند و زنان از روی ضرورت، بیشتر بچه ها را در امور عادی خانه و برنامه ریزی برای روزهای مخصوص شرکت می دهند. مایکل یاگمن، بری بریزلتون و همکاران شان به طور دقیق به مشاهده الگوهای بازی والدین با نوزادان و کودکان شان پرداخته اند. در مطالعات آنها، پدران تمایل به شرکت در فعالیت های پر سر و صدا و بدنی داشتند در حالی که مادران بیشتر مایل بودند تعامل با فرزندان شان در جهت آرام کردن و تسکین دادن آنها باشد. البته در بعضی موارد هر دو والدین در انواع متفاوت بازی با کودکان شرکت می کردند و در بعضی موارد دیگر، اصولا نقش پدر و مادر در انتخاب بازی ها عوض می شد. در یک سری مطالعات دیگر، کودکان در سن دو سال و نیم نه تنها بیشتر بازی با پدر را ترجیح می دادند بلکه به نظر می رسید از بازی با پدر بیشتر به هیجان می آیند. شاید پدر معماگونه و ناشناخته بودن را بازنمایی می کرد، در مقابل مادر که کار همیشگی و عادی پخت و پز، شست و شو، خرید و سازمان دادن به امور جاری خانه را نمایندگی می کرد. به طور همزمان، وقتی که همین کودکان زیر استرس قرار می گرفتند ترجیح می دادند که به مادرشان روی بیاورند، به جز چند مورد معدود که پدر وظیفه والد و پرستار اصلی را در خانه ایفا می کرد.
مشاهدات ذکر شده در بالا وقتی بیشتر قابل درک می شوند که به نقش مادران به عنوان والد و پرستار اصلی توجه کنیم و سهم اصلی آنها را در زیر کنترل گرفتن و آرام نگاه داشتن امور در خانه در نظر بگیریم. این مسئله نیز قابل درک می شود که پدر یا مادر به آن فعالیت هایی مشغول می شوند که خودشان پیش از آن آموخته اند: برای زنان، مهارت های میانجی گرایانه و محبت آمیز و برای مردان، مهارت های بازی و فعالیت های پر تحرک. هر دوی اینها حتی یک نوع قرینه بودن را نیز نشان می دهند زیرا کودکان هم به تحریک پذیری نیاز دارند و هم به آرامش.
هم پسران و هم دختران، به مرد به عنوان تصویری از تهییج و استقلال خواهند نگریست. با این همه، تنها پسران هستند که امکان ورود به دنیای قدرت و استقلال مردان را خواهند یافت. البته این الگو می تواند در خانواده هایی که در آنها پدر نقش بیشتری را در کار طاقت فرسای خانه داری و نگهداری از بچه ها به عهده گرفته و یا در خانواده های معدود ولی رو به رشدی که اصولا پدر به خانه داری اشتغال دارد در حال تغییر باشد. ولی تا وقتی که این نوع خانواده ها در اقلیت باشند و همچنان اشکال نابرابری میان زن و مرد تداوم داشته باشند، امکان ورود به دنیای قدرت تنها توسط پسران تجربه خواهد شد و دختران به میزان بسیار زیادی از این امکان محروم خواهند ماند.
ابزار “جان دیلینجر”
چگونه یک پسر کوچک خواهد دانست که وارد دنیای پرقدرت مردان شده است؟ پاسخ به غایت ساده و خیلی کوتاه است: اندام جنسی او. پسر کوچک تفاوت میزان قدرت بین زن و مرد را درک می کند و در بیشتر موارد در می یابد که وابستگی او به یک زن بوده است. او می آموزد که زنان می توانند کارهایی را انجام بدهند که او نمی تواند، مثل بچه آوردن، و مردان چیزی دارند که او هم دارد، اندام جنسی مردانه. مسیر دستیابی به قدرت از راه زایش و بچه داری به نظرش بسته می آید و این ممکن است به میزان زیادی برای آن پسر کوچک ناامیدکننده باشد ولی همزمان او کشف می کند که این مسیر بن بست، با وابستگی و عدم قدرت پیوند دارد و این که او می تواند از این مسیر بگریزد.
بخشی از کشف امکان استقلال توسط پسر کوچک، با انکار قدرت مادر و تمام چیزهایی که با آن مربوط است آغاز می شود. چیزهایی که حداقل در بسیاری از جوامع شامل توانایی مادر در تربیت کودکان و فداکاری برای دیگری می شود. این ها موارد مهمی هستند که مورد انکار پسر کوچک ما قرار می گیرد.
از سوی دیگر پسر کوچک دارای اندام جنسی مردانه است، درست مانند آدم هایی که قدرت مادی و واقعی در دست آنهاست. و او احساس می کند، حداقل در تصوراتش، که با این که او ممکن است به عنوان یک بچه قدرتی نداشته باشد اما در واقع شخصی صاحب قدرت و کنترل است زیرا دارای اندام جنسی مردانه است.
من آن احساس قوی و تقریبا زودگذر خودم نسبت به مرد بودن را به خاطر می آورم. اندام جنسی تبدیل می شود به کلید ورود پسر کوچک به دنیای قدرت. بدون این که ما به صورت خودآگاه یا ناخودآگاه در اینباره فکر کنیم، اندام جنسی مردانه تبدیل به نشانه ی قدرت در یک جامعه مردسالار می شود. اندام جنسی مردانه به چیزی بیشتر از یکی از اندام های بدن ما تبدیل می شود. این اندام جنسی مردانه به سمبل مردانگی(2)، یعنی به سمبل قدرت پدرسالار تبدیل می شود. اهمیت این سمبل در مشغله فکری بسیاری از مردان، به خصوص در سنین نوجوانی، نمایان می شود، مثل دغدغه بزرگ یا کوچک بودن اندام جنسی شان.
یادم می آید دوره ای را که خودم در سن سیزده سالگی کتاب های پزشکی پدرم را ورق می زدم تا ببینم که اندازه طبیعی اندام جنسی مردانه چقدر باید باشد. داستان های ساختگی در مورد اندام جنسی بلند و مارپیچ مانند شخصی به نام جان دلینجر اینجا و آنجا گفته می شد. دلینجر باید اندام جنسی بیش از حد بزرگ خودش را از پایش رد می کرد و توی جورابش جا می داد. همان وقت ها پسرهای کوچک و نوجوان در اتاق های خودشان یواشکی اندازه “ابزار” همدیگر را چک می کردند.
اندام جنسی مردانه و بیضه ها خیلی زود به چیزی بیشتر از بخش هایی از بدن ما بدل می شوند. آنها به استعاره غالب قدرت بدل می شوند. اگر این اندام را نداشته باشی، قدرت نخواهی داشت. اگر قدرت نداشته باشی، پس اندام جنسی مردانه نداری، خایه نداری.
مردی درباره بازی فوتبال خودش در دوره دبیرستان با من صحبت می کرد: “من در آنجا وارد تیم فوتبال مدرسه شدم. یک بار همگی راهی یک اردوی یک هفته ای ورزشی شدیم. وقتی به آنجا رسیدم حالم خیلی بد بود و سخت مریض شده بودم و تب زیادی داشتم. باید دو روز اول را کاملا استراحت می کردم. عصرها وقتی که برای تمرین می رفتیم بازیکنان دیگر اذیت ام می کردند و مرا ترسو و بی خایه خطاب می کردند. این چیزی بود که همیشه به من می گفتند: ترسوی بی خایه”.
معلوم است که پسری که به اندازه پسرهای دیگر سرسخت و قدرتمند و مردانه نیست، آدمی تلقی می شود که فاقد اندام جنسی مردانه است. آنها که قدرت ندارند آدم هایی ترسو هستند.
برای سالیان دراز این قدرت، قدرت مردانه، تنها در تصور پسر کوچک وجود دارد. فکر می کنم این دلیل مهمی است که پسربچه ها از همان سال های اول کودکی دست به استفاده از نشانه ها و بازنمایی هایی که جامعه آنها را به عنوان نشانه های قدرت تلقی می کند می زنند. این موضوع، شیفتگی پسربچه ها را به ابژه های قدرت و نمونه های آن مانند اسلحه، اتومبیل و یا اندازه فاصله ادرار کردن و یا عشق شان به ابرقهرمانان را توضیح می دهد.
به یاد می آورم که چطور پسرم و دوستانش مجذوب و شیفته قهرمان های فیلم ها و سریال ها شده بودند: از سوپرمن تا لاک پشت های نینجا و بعدها از قهرمان های بیس بال تا ستاره های موسیقی راک. وقتی که به این پسربچه ها موقع بازی کردن شان گوش می کردی، معلوم بود که فقط موضوع لذت از این آیکون ها نبود بلکه در تصورشان به خود آن شخصیت ها تبدیل می شدند. برای یک کودک، اغلب تفاوت زیادی میان تصور و واقعیت وجود ندارد.
فانتری و خیال می تواند در تقابل کامل با واقعیت باشد. وقتی که لیام هشت ساله بود در همان هفته ای که به خاطر رقابتی بودن زیاده از حد و ترس از آسیب دیدن از تیم بیس بال مدرسه بیرون آمد به من گفت که وقتی بزرگ شود می خواهد در لیگ برتر بیس بال شرکت کند. در تصورش او همیشه می توانست یک قهرمان بیس بال باشد حتی اگر دیگر عضو تیم ورزشی هم نباشد. تمام آن تصویرها، آن ابرقهرمان ها و آن ستاره های ورزشی، قدرت او را نمایندگی می کردند. این راهی بود که یک پسرجوان می توانست از وابسته بودن و عدم داشتن قدرت فرار کند.
این توهم برخورداری از گونه ای از قدرت است که ما مردانگی (ماسکولینیتی) می نامیم. توهمی که پایه ای از واقعیت نیز دارد زیرا مردان در واقع از چنین اشکال قدرت در دنیای پدرسالار برخوردار هستند.
این موضوع شاید بتواند پاسخ معمایی را بدهد که بسیاری از والدینی که به تبعیض جنسی باور ندارند با آن رو به رو هستند: چرا حتی هنگامی که پدر نقش مهمی را در امر پرستاری بچه هایش به عهده می گیرد و والدین بیشترین زحمت را برای پرهیز از رفتارهای تبعیض آمیز می کشند، هنوز پسرشان بسیاری از استانداردهای منفی مردانگی را حتی اگر کمی هم تغییر داده شده باشند می پذیرد و انجام می دهد؟ پسران حساس ما باز هم از بازی با تفنگ و ترساندن دختربچه ها به هیجان می آیند و پوستر قهرمان های پرعضله آنها را از خود بی خود می کند.
آشکار است که تنها وضعیت و رفتار افراد خانواده ی نزدیک نیست که به شخصیت پسران ما شکل می بخشد، بلکه این تاثیر و نفوذ تمامی جامعه مردسالار است (از جمله نقش درجه دوم مردان در پرورش بچه ها) که الگوهای عمومی اجتماعی و روانی را می آفریند. حتی در مدرسه ای که قرار بود پسرم درس ضد تبعیض جنسی را بیاموزد، ساختار خود آن مکان، انباشته از مفهوم پدرسالارانه ی قدرت بود. او ارزش سلسله مراتب و اقتدار را می آموزد. این که اگر قدرت داشته باشی می توانی بسیاری از افراد دیگر را زیر کنترل بیاوری: یک معلم، کلاس بیست یا سی نفره اش را اداره و کنترل می کند، درست مانند خانه یعنی جایی که پدر و مادر، ضد تبعیض بوده باشند یا نه، پسر را کنترل می کنند.
حتی اگر زبانی که به کار می بریم زبان تبعیض جنسی نباشد، حتی اگر ارزش های برابری جویانه را ترویج کنیم، پیام های اجتماعی و روشی که بچه ها را طبق آن بزرگ می کنیم در درون ساختارهای پدرسالارانه جامعه قرار دارند.
ارزش های عمومی یک جامعه حتی بر روی کسانی که با آن ارزش ها موافق نیستند تاثیر می گذارد. مانند هنگامی که در قسمت غیرسیگاری های یک رستوران نشسته باشی و از جایی بوی توتون را احساس کنی. دود سیگار تنها وارد ریه آنها که به سیگار پک می زنند نمی شود.
یک پسر کوچک، از طریق روندی که ترکیبی است از جذب آنچه مردانه تعریف می کند و انکار آنچه به مادرش نسبت می دهد – خواه آسیب پذیری خودش باشد خواه نگهداری و مراقبت مادرش – اولین گام ها را به سوی مردن شدن بر می دارد.
پانویس ها:
*- Cracking the Armour: Power, Pain and the Lives of Men, Michael Kaufman, 2002.
(1) – مدتی طولانی است که روانکاوان در مورد ماهیت هویت جنسیتی که در اولین یا دومین سال پس از تولد بوجود می آید بحث می کنند. زیگموند فروید که البته فاقد تجزیه و تحلیل روشنی در مورد جنسیت بود دو پیشنهاد ارائه داد: اول این که همه انسان ها در اصل، دوجنسی (بی-سکشوال) هستند، به این معنی که آنها با ظرفیت رابطه جنسی هم با مردان و هم با زنان به دنیا می آیند و دوم این که دختران به خاطر سرشت فعال شان در واقع “مردانی کوچک” هستند.
برخی روانکاوان متاخرتر مانند رابرت استولر و رالف گرینسون، یک زنانگی اولیه (نمونه ی زنانگی) را برای تمام نوزادان، به سبب هویت یابی اولیه شان با مادر، مطرح می کنند. از سوی دیگر روث فست معتقد است که پسر و دختر در دو سال اول پس از تولد از نظر روانی یکسان هستند و تمایزی بین آنها وجود ندارد. فست می نویسد: “خود-بازنمایی که زمینه را برای مردانگی و زنانگی پایه می گذارد در طول دو سال اول زندگی رشد می کند اما هنوز هر دوی این ها به صورت کاتگوری های جنسیتی سازماندهی نشده اند”. من مانند استولر و گرینسون معتقدم که هویت یابی زودهنگام با مادر مسئله ای اساسی است ولی دلیلی نمی بینم که این مسئله یک زنانگی اولیه را به آن صورت که منظور آنهاست عرضه کند. زنانگی، مانند مردانگی، نتیجه ی یک روند طولانی تر رشد روانی است. ترجیحا، همان طور که روث فست خاطرنشان می کند، خود-هویت یابی کودک در ابتدا تمایزنایافته است و این نظر، حوزه ی پهناور و سیالی از امکانات را به روی ما می گشاید.
(2) – Phallus
برخی از مقالات دیگری را که در رابطه با مردانگی، مترجم متن حاضر، نریمان رحیمی، به فارسی برگردانده است در لینک های زیر می توانید دنبال کنید:
http://feministschool.com/spip….
http://feministschool.com/spip….
http://feministschool.com/spip….
http://feministschool.com/spip….
http://feministschool.com/spip….
http://feministschool.com/spip….
+ There are no comments
Add yours